شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_یازدهم چند ماه از بارداری شیرین گذشت شیرین دیگه از فکر سقط بچه بیرون اومده بود من من از خوشحا
#بخش_دوازدهم
اما دوباره با صدای خنده مردی که از طبقه بالا میومد سرمو روبه بالا کج کردم
با سرعت پله هارو دوتا یکی رفتم بالا بدون هیچ فکری در اتاق و باز کردم، دیدم زنم که یه زمانی عشقش بودم کنار دفتردار شرکت نشسته بودن و میگفتن میخندیدن
به شکمش نگاه کردم که بچم شاهد بی آبرویی این دو نفر خائن بوده..
خون جلوی چشممو گرفت، سرمو چرخوندم که چشمم به کمربندی که کنار تخت بود افتاد،
برداشتم و تا تونستم با مشت و لگد و کمربند به جون مرشد ،دفتردار شرکت افتادم...
صدای جیغ شیرین که میگفت کثافت این خونم گمشو بیرون....
گفتم خفه شو آشغال، تو منو با چی تهدید میکنی کثافت خائن.. از اون بچه ای که تو شکمته خجالت بکش..
قیچی رو از روی دراور برداشتم و چسبوندم به گردن مرشد، گفتم حرومزاده چرا اینکارو کردی؟
شیرین اومد جلوی مرشد وایساد و گفت اول بزن تو شکمم تا اون بچت هم به این دنیا نیاد...
شیرین اینو بهت بگم حالم ازت بهم میخوره...
گفت منم بچتو نمیخوام... میلاد میخوام یه چیزی برات اعتراف کنم، من هیچوقت دوست نداشتم فقط خواستم ازت مهریه بگیرم...
با این حرفش سرم مثل بمب ترکید..
گفتم خیلی آشغالی من بخاطر تو از خانوادم و همه بریدم حیف از اون عشقی که من به تو دادم لیاقت تو همون مرشد...
با پا لگد محکمی به شکم مرشد زدم و گفتم حیف بخوام دستامو برای این آشغال خونی کنم شما حتی لیاقت مردن هم ندارین....
برگشتم از خونه برم بیرون درجا وایسادم به عقب برگشتم و گفتم تا وقتی بچه به دنیا بیاد منتظر میمونم اونو ازت میگیرم..
و محکم درو کوبوندم بهم، تو خیابون در به در فقط راه میرفتم جایی نداشتم هیچ پولی در بساط نداشتم هرچی کار میکردم خرج خونه و خورد و خوراک کرده بودم حتی درس و تحصیلمو کنار گذاشته بودم، روی برگشتن پیش خانوادم هم نداشتم..
اشکام رو صورتم میریخت، پاسی از شب از دربه دری من تو خیابون گذشته بود و حالم دم به دقیقه بدتر میشد.. بدنم از شدت تب به لرزش افتاد...
به جیبم نگاه کردم پول کمی داشتم ولی میتونستم تا خونه پدری که یه زمانی اونارو به شیرین فروخته بودم برم
از رو ناچاری حرکت کردم به اولین ماشینی که وایساد آدرس دادم و راهی خونه پدرم شدم...
پشت در وایسادم و یاد آخرین باری که پدرم با چه مظلومیتی روبروم ایستاده بود و سعی میکرد از کار اشتباهم منو منصرف کنه و من انقدر تو عشق و مال و منال شیرین غرق شده بودم که هیچی رو درک نمیکردم افتادم
هرلحظه تبم بیشتر میشد و من توان ایستادن نداشتم، انگشتمو با شرم به زنگ چسبوندم و بعد از ده دقیقه صدای پیر پدرم که میگفت کیه؟ اومدم.... شنیدم
با صدای آرومی که مملو از خجالت بود گفتم بابا.. بابا منم میلاد..
پدرم انگار منتظر این لحظه بود زود درو باز کرد و با دیدن قیافم با ترس گفت .. میلاد بابا چی شده انگار حالت بده چی به روزت اومده؟
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_یازدهم وقتی رسیدم کمند در رو باز کرد منو که دید دستپاچه شد و گفت چی شده؟ رفتم تو مامان منو که
#بخش_دوازدهم
فریبا هم جوری وانمود می کرد
که انگار از صبح خیلی روپا بود و خسته شده به خاطر ادا اطوارهای فریبا ساعت هنوز ده نشده بود که خداحافظی کردیم زدیم بیرون تمام مسیر در سکوت گذشت
وقتی رسیدیم لباس هامو عوض کردم و مستقیم رفتم تو اتاق خواب و خوابیدم
هاشم هم که دید حوصله ندارم
بی خیال شد
بعد از مهمانی فریبا منم تصمیم گرفتم همه رو دعوت کنم
برای شام مرغ و ماهی سرخ کردم و خورشت سبزی و بادمجون گذاشتم
همه چیز عالی شده بود و همه از غذاها ودستپختم تعریف میکردن
حسابی سنگ تموم گذاشتم و یه جورای فریبا رو شرمنده کردم البته قصدم این نبود اما از رفتارهاش متوجه شدم اینطور برداشت کرده شاید هم چون همون غذاهای که اون درست کرده بود رو پخته بودم اینطور برداشت می شد اما من هیچ قصد و نیتی نداشتم
ولی می شنیدم که همه جا تو درو همسایه و فامیل و دوست و آشنا پشت سرم حرف زده، ناراحت میشدم
اما کاری ازم ساخته نبود به هاشم هم که می گفتم، می گفت من یه بار دخالت کردم پاش رو هم خوردم دیگه بین شماها دخالت نمی کنم خودتون مشکلاتتونو حل کنید
از دستش کفری بودم از اینکه وقتی پای خواهرش درمیون بود به این چیزها فکر نمی کرد اما الان ترجیح می داد دخالت نکنه چون پای منافع خواهرش درمیون بود
چند روزی گذشت دقیقا ماه محرم بود و فریبا نذر داشت
تصمیم داشتم از صبح برم کمکش
هاشم قبل از اینکه بره سرکار منو گذاشت خونه فریبا و رفت تا به کارش برسه
وقتی رسیدم دیدم رختخواب ها پهن و هنوز خوابن معذب شدم ساعت تقریبا هشت بود
فریبا بلند شد ومنم کمکش رختخواب ها رو جمع کردم و
هرکاری داشت با جان ودل انجام دادم و چون پای امام حسین و نذری درمیون بود از هیچ کاری دریغ نکردم
تقریبا پیش از ظهر بود که شهناز و فرحناز سررسیدن همه کارها تقریبا انجام شده بود
اما همین که چشم فریبا به شهناز و فرحناز افتاد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_یازدهم از اتاق بیرون اومدم و گفتم خجالت نمیکشید؟ اینا چیه تو بالشت من گذاشتید ؟ مادر احمد اولش
#بخش_دوازدهم
اومد جلو که یکی زدم رو سینش و گفتم با من درست صحبت کن پول خودم بوده دلم خواسته نگم ، تو هم حق نداری بهش دست بزنی .. خجالت نمی کشید خانوادگی چشمتون به پول جهاز منه؟ واسه چی مادرت جنبل و جادو کرده تو بالشت من ؟ مگه جادوگره ؟
اینو که گفتم افتادم زیر دست و پای احمد ، اولش سر و صدا میکردم ولی بعدش حتی نفسم بالا نمیومد ... اونقدر زد که دست و پاش خسته شد..
به زور پاشدم و گفتم من میرم از اینجا ازت شکایت میکنم ، ببین بیچارت میکنم ....
یهو نفهمیدم چیشد که حس کردم چشمم از جا دراومد، انگاری چشممو کنده بودن و جاش ذغال داغ گذاشته بودن...
دستم به چشمم بود و میگفتم کور شدم ولی احمد انگاری اصلا حالیش نبود و شروع کرد با کمربندش اونقدر زد که مطمئن شد جونی ندارم ، درو بست و رفت بیرون .. بلافاصله خواهرش اومد داخل ، آب قند ریخت تو دهنم و گفت خدا لعنتش كنه الهی همشون بمیرن تا من راحت بشم .
صدامو خودم نمیشنیدم فقط میگفتم کور شدم ، دستمو میزدم به چشمم و حس میکردم داره خون میاد ولی جایی رو نمی دیدم..
خواهرش گریه میکرد و گفت نونت کم بود یا آبت که اومدی زن این شدی ؟ من دارم دعا دعا میکنم از این دیوونه خونه بیرون بیام با چه عقلی از بهشت اومدی تو جهنم ؟
پاشد رفت مادرشو صدا زد و گفت بیاین اینو ببرین دکتر، زیر چشمش ورم کرده انگاری خون جمع شده ، جایی رو نمیبینه .. این کور بشه چجوری میخواین جواب ننه باباشو بدين ؟
مامانش زد زير خنده و گفت خدا خیرت بده کدوم ننه بابا ، ننش که بچه بوده ولش کرده رفته پی خودش ، باباشم که رفته یه زن جوون گرفته و فقط بلده پول بده تا ما نندازیمش تو کوچه...
خواهرش داد زد شما دیگه چه آدمایی هستین خدا رو خوش میاد دختر مردم کور بشه ؟ بیا ببین به چه روزی افتاده آخه...
نفهمیدم مادرش چیکار کرد که آرزو جيغ کشید و میگفت ولم کن موهامو ول کن وحشی و بعدش صدای بهم خوردن در اومد .
اون شب تا صبح درد می کشیدم ، من مرگو به چشم دیدم .. جون دادم و نمردم اونقدر درد میکشیدم که بی جون میفتادم و دوباره بلند میشدم.
روز بعد تونستم چشمامو باز کنم یکیشون سالم بود و با اون یکی تار می دیدم ، رفتم جلوی آینه و دیدم دور تا دور چشممم به اندازه یه مشت بالا اومده و سیاه شده و اصلا چشمم دیده نمیشه...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••