شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دوازدهم فریبا هم جوری وانمود می کرد که انگار از صبح خیلی روپا بود و خسته شده به خاطر ادا اطوار
#بخش_سیزدهم
فریبا همین که شهناز و فرحناز رو دید به کل منو فراموش کرد و از یاد برد
برای هر چیزی نظر شهناز رو میپرسید و مرتب ازش تشکر میکرد و پیش همه تعریفشو میکرد و خوب میدونستم از عمد این رفتارها رو میکنه که منو بچزونه
از دست خودم شاکی بودم از این که از صبح خونه و زندگیمو رها کردم و پاشدم و اومدم کمکش و اینطور دست مزدم رو داد
از رفتارهاشون خسته شده بودم و از اینکه هاشم هم همیشه طرفشون بود و الویت اول و آخرش خواهرهاش و خونواده اش بود
مدتی بود که هاشم پافشاری میکرد برای بچه دار شدن و چون شهناز هم باردار شده بود بیشتر مصمم بود و هنوز یه سال از ازدواجمون نگذشته بود
منم تسلیم خواسته هاشم شدم و تصمیم گرفتم برای بارداری اقدام کنم، فکر می کردم اگه بچه دار بشیم رفتارهای هاشم و خونواده اش بهتر بشه
ماه اول که اقدام کردیم خبری نشد، اما ناامید نشدیم و ادامه دادیم اما هربار که می گذشت هیچ خبری نمی شد
تا اینکه به پیشنهاد مامان رفتیم دکتر و بعد از ازمایشات مختلف دکتر آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت شما به صورت طبیعی بچه دار نمیشید و مشکل هم از من بود...
وقتی دکتر اینو گفت انگار دنیا روی سرم خراب شد
تمام مسیر رو گریه کردم و هاشم هم کلافه بود و به جای دلداری دادن میگفت بس کن به جای اینکه من ناراحت و شاکی باشم تو ناراحتی
وقتی خونواده ها فهمیدن سکوت کردن خواهرهای هاشم تو فکر فرو رفتن و خوب می دیدم مامان چقدر ناراحته و غصه می خوره
همون روزها بود که یه خواستگار خوب هم برای کمند اومد و مامان سرگرم تدارک مراسم خواستگاری و مهربرون کمند بود
با دلی زار و روحی زخمی بدون هاشم تو مراسم عقد کمند شرکت کردم
هاشم بهانه گیری هاش شروع شده بود و همیشه به حال شهناز و جمال غبطه می خورد و به وضوح به روی من می آورد و من هرروز افسرده تر می شدم و مجبور بودم سکوت کنم و خم به ابرو نیارم چون به هاشم حق می دادم هربار ازش می خواستم برای بچه دار شدن اقدام کنیم و هرکاری نیاز انجام بدیم از زیرش در می رفت و یه بار آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت من اهل عمل و این برنامه ها نیستم اگه خدا خودش خواست بده و اگه صلاح نمی دونه منم نمی خوام و تسلیم میشم
اما از طرفی هم همیشه غبطه بچه های فامیل رو می خورد و با چنان حسرتی بهشون نگاه می کرد که دلم آتیش می گرفت از اینکه
نمی تونستم بهش بچه بدم، از خودم عصبانی بودم ورخودم را مقصر می دونستم
مدتی گذشت و یه روز تو دورهمی هامون شهناز اعلام کرد که قرار تو همین چند روز برای سونوگرافی و تعیین جنسیت بره، همه خوشحال بودن و بهش تبریک می گفتن و من نگاهم به هاشم بود و رفتارهاش و نگاه پر از حسرتشو که می دیدم غصه می خوردم و تو خودم می شکستم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دوازدهم اومد جلو که یکی زدم رو سینش و گفتم با من درست صحبت کن پول خودم بوده دلم خواسته نگم ، ت
#بخش_سیزدهم
دور تا دور چشمم به اندازه یک مشت بالا اومده و سیاه شده و اصلا دیده نمیشد ، بیشتر از درد میترسیدم که چشم راستمو از دست بدم .
به زحمت پاشدم لباس پوشیدم چمدونمو برداشتم تا برم بیرون که دیدم در اتاق قفله ، چند باری در زدم که مادر احمد اومد در اتاق باز کرد و گفت چقدر مستراح میری خب کمتر بخور ..
نگاه به چمدونم انداخت و گفت خیر باشه کجا به سلامتی؟
به زور کنار زدمش ولی مگه میرفت کنار گفتم میخوام از این خونه برم حق طلاقم که دارم دلم نمیخواد دیگه اینجا بمونم ..
مادرش هلم داد و گفت چه غلطا برو بشین زندگیتو بکن دختر ، حالا شوهرت دست روت بلند کرده تو باید دستشو ببوسی ، تو باید آرومش کنی جای این کارا ساک بستی که بری؟
گفتم خبر مرگش بیاد ایشالا صد سال سیاه نمیخوام که آروم بشه .
مادرش درو بست و گفت بزار شوهرت بیاد تکلیفتو مشخص کنه
اشک میریختم و گریه میکردم که یهو گفتم زنگ میزنم به بابا.
تو ساکم شروع کردم به گشتن که یادم افتاد تیکه های گوشی رو مادر شوهرم از رو زمین برداشته .
همون موقع در اتاق باز شد و آرزو اومد داخل ، یه ظرف غذا گذاشت جلوم و گفت بخور اینجوری میمیری به خدا .
نگاش کردم و گفتم بمیرم بهتر از زندگی تو اینجاس .
آرزو نشست کنارم و گفت میدونم ولی خودت خواستی الآنم چاره چیه ؟
با التماس نگاش کردم و گفتم گوشیمو بیار برام.
آرزو گفت گوشیت؟ اونو مامانم برداشته برای خودش از فکرش بیا بیرون ..
کم کم صدای مهمون و آدما رو از بیرون می شنیدم ، حس کردم خواهر و برادراش خونمون دعوتن . صدای احمدم میومد که میگفت کمترین کاری بود که واسه برادرم می تونستم انجام بدم ایشالا شیفتی رو تاکسی کار میکنیم و وضعمون بهتر و بهتر میشه .
نشستم کنار در و شروع کردم به گریه کردن، چرا بابام انقد زود تسلیم شد ؟ چرا یه مادری نداشتم که دلسوزم باشه و الان اینجوری نباشه وضعیتم؟
يهو شروع کردم به جیغ داد زدن و فحش دادن مادرش که در باز شد احمد اومد داخل و دوباره شروع کرد به کتک زدن و من داد میزدم ، یهو دستشو گذاشت جلو دهنم و گفت خفه شو وگرنه میکشمت مگه تو آبرو نداری ؟ جلوی دامادامون جیغ میزنی میخوای بفهمن چقدر بی آبرویی ؟ آره ؟
نفسم بالا نمیومد ولی احمد دستشو برنمیداشت ، کم کم حس کردم دارم میمیرم و چشام سیاهی میرفت که دستشو برداشت...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ویزیت و #مشاور طب اسلامی 👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a