eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
143.8هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب وبنر کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ یکی از داییام به واسطه مادرم از محل ما زن گرفت و عروسی هم قرار شد تو یک تالار شیکی که تازه افتتاح شده بود تو همون محله برگزار بشه.... من اون موقع ده، یازده ساله بودم، وقتی روز و ساعت مشخص شد و کارتها پخش شد منم من باب پز دادن و لوطی گری اومدم محل و به همه بچه ها گفتم پاشید فلان روز و فلان ساعت شیک و پیک کنید بیاید فلان تالار، عروسی داییمه بخور بخوره و بزن برقص! اون موقع دوره سازندگی بود، ما بچه ها پاپتی و گشنه و کباب ندیده بودیم و رو هوا این پیشنهادها رو میزدیم. روز عروسی آزان تیزان شده راهی سالن شدم با کت شلوار و کروات. وقتی رسیدیم بچه ها رو دیدم که با گرمکن و کتونی های پاره پوره فوتبالی و قیافه های خاکی که با یک شستن سرپایی خواستن تمیز نشونش بدن، دوتا میز بزرگ رو اشغال کردن و سالن رو گذاشتن روی سرشون، داوود گربه رفیقم دم گرفته بود: خیلی ناشکری نکن هیچ کجا تهرون نمیشه.... و مابقی جواب میدادن: چرا نمیشه... چرا نمیشه... با دیدن این وضع دایی بزرگم که شخصیت اداری و تکنوکرات داشت و خرپول فامیل محسوب میشد با تعجب اشاره کرد که اینا کین دیگه اینا رو کی گفته بیان؟ دایی کوچیکه به من اشاره کرد و گفت آقا امیده دیگه عادت داره ما رو غافلگیر کنه و دایی بزرگه با شنیدن این جمله غضب کرد و با همون لحن مخصوصش که صداشو آروم و جدی میکرد بهم گفت: آقای عزیز ما آبرو داریم، شما چرا بدون هماهنگی کاری رو انجام میدی؟ ببرشون بیرون یک خرده میوه و شیرینی بهشون بده بفرستشون برن نفسم گرفت. رفتم سمت بچه ها که پر از خنده و ترانه بودن... پاهام یاری نمیکرد... فکر اینکه اونها رو از سالن بیرون کنم قلبم رو مچاله کرده بود و تازه خجالتی که باید فردا توی مدرسه بکشم و دیگه نمیتونم سرمو جلوی بچه ها بلند کنم، رسیدم به میز بچه ها و یکیشون گفت پسر عجب سالنی، یکیشون گفت شام چی میخوان بدن، کبابه؟ یکی دیگه گفت ارکستر هم هست؟ منم نگاهشون میکردم که چطور بگم پاشید برید ما آبرو داریم! از پنجره های بزرگ، بابا رو بیرون سالن دیدم که سیگار میکشید و با چند نفر میگفت و میخندید، اگه راهی باشه شاید اون بتونه انجامش بده... همونطور که دایی بزرگه مشغول خوش و بش با مهمون ها بود دویدم بیرون و بابا رو صدا زدم: بابا.... دایی میگه رفیقاتو بگو برن، گناه دارن آبروم میره یه کاریش بکن... بابا با همون بیخیالی آرامبخش همیشگیش گفت نگران نباش، الان میرم بهش میگم اما من میترسیدم دیر بشه و یکی از دایی ها بره به بچه ها یه چیزی بگه.. گفتم: بابا توروخدا الان برو بگو آبروم میره گناه دارن... سیگارشو انداخت و رفت توی سالن و با دایی شروع کرد صحبت کردن و بعد چند لحظه صدام زد، رفتم کنارشون و دایی بهم گفت ببین چیکارها میکنی؟ وردار ببرشون اون میزهای پشتی، شام هم تعداد مشخص دادیم نهایت دوتا یکی میدیم بگو با نون بخورن سیر میشن، انقدم سروصدا نکنن.... وای انگار که دنیا رو بهم داده بودن، رفتم سمت بچه ها و بهشون گفتم پاشید کره خرها بریم اون میزهای پشتی بهتره، انقدم سروصدا نکنید، ارکستر داره میاد. بابا هم همراهم بود و با مهربونی و شوخی هدایتشون کرد به میزهای انتهای اون بخش از سالن که پله میخورد و میرفت بالا و جایی بود که زیاد دید نداشت. عروسی آروم آروم شلوغ میشد اما نه آنچنان، تعدادی از مهمون ها نبودن، وسط مجلس خالی بود، از گرما و شور مجلس عروسی خبری نبود... که بابا اومد کنارم و آروم گفت برو اون آپاچی هارو بردار بیار وسط مجلس رو گرم کنید... و چند دقیقه بعد مجلس از شور رقصیدن بچه ها و ارکستری که جون گرفته بود به آستانه انفجار رسیده بود و حالا دیگه باقی مهمون های عصا قورت داده هم اومده بودن وسط و شور و حال به اوج رسید. وقتی نوبت به شام رسید دایی گفت رفیقاتو بشون همین میزهای جلو گفتم به هرکدومشون یک پرس بدن. دیدن رفیق هام که با ولع داشتن کباب میخوردن و چشماشون برق میزد قلبم رو از شادی پر کرده بود... آخر عروسی همه سوار ماشین هاشون میشدن که برن عروس گردون، بابا گفت توام میای؟ گفتم نه من با بچه ها میرم محل... وقتی داشت میرفت سمت ماشینش داد زدم بابا دمت گرم، خندید و زیر لب کره خری حواله ام کرد. خیلی سال بعد که بزرگ شده بودیم با داوود گربه تو عروسی یکی از بچه ها بودیم که برگشت گفت فلانی هنوز هیچ عروسی مثل اون عروسی داییت تو ذهن ما نمونده، و بعد نگاهی مهربون و قدردان بهم کرد و گفت: دمت گرم که نذاشتی بندازنمون بیرون.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ چهار سال گذشته بود، دیگه چهرشو هم به زور یادم میومد اما هر روز بهش فکر میکردم، میگفتم یعنی الان کجاست؟ چیکار میکنه؟ اونم مثل من دلش تنگ میشه؟ اصلا یادش هست؟ یادش هست کجاها رفتیم... چیا گفتیم... چه قولایی دادیم؟ ولی خب خیلی مثل قبل خودمو اذیت نمیکردم و با این موضوع کنار اومده بودم.. نه اینکه فراموش کرده باشم... نه.. ولی آدم از یه جایی به بعد دیگه خسته میشه... منم قبول کرده بودم که سرنوشت ما خیلی وقته از هم جدا شده... اون روز کارم سنگین بود، از خستگی حال نداشتم وقتی رسیدم خونه حتی حوصله دوش گرفتن هم نداشتم، لباسمو عوض کردم و خوابیدم. نیم ساعتی میشد خوابم برده بود که گوشیم پشت سر هم شروع کرد به زنگ خوردن، شماره آشنا نبود... عادت نداشتم شماره غریبه جواب بدم، زدم رو سکوت و خوابیدم.. یهو گفتم نکنه مادرم باشه با گوشی کس دیگه ای زنگ میزنه.. چون قرار بود عصر برم دنبالش ببرمش دکتر اما الان که خیلی زوده..!! نگران شدم، واسه اینکه مطمئن بشم پیام فرستادم پرسیدم شما؟ نوشت: سلام کوتلاس، جواب بده، باید ببینمت. چشامو چند بار به هم زدم که مطمئن شم درست میبینم!!! کوتلاس.... اون تنها آدمی بود که منو کوتلاس صدا میکرد.. باورم نمیشد اصلا !! بعد بیشتر این همه سال... بی اراده یادم به روزها و ماه های اولی که رفته بود افتاد هی میگفتم خب الان چند روزه ازم بی خبره... دیگه نگرانم شده تا فردا میاد.. دیگه انقدر بی معرفت نیست که تولدمو تبریک نگه... حتما فهمیده مریضم باید بیاد حالمو بپرسه دیگه، حتما از بچه ها شنیده... اما نیومد که نیومد!! چقدر پیام دادم، چقدر زنگ زدم جواب نداد... تا اینکه گوشیش واسه همیشه خاموش شد... ولی حالا چی شده که پیداش شده؟؟! قلبم داشت از جا کنده میشد خواب از هفت جدم پرید بالاخره اومد... میدونستم یه روز میاد.. چقدر منتظرش بودم یه حس و حال عجیبی بود.. سریع رفتم دوش گرفتم، لباس جدیدامو پوشیدم.. همون عطری که دوست داشتو زدم... گوشیمو برداشتم، شمارشو پاک کردم.. رفتم دنبال مادرم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••