شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
داستان واقعی زندگی گلنسا و اسماعیل❤️ به شدت #جذاب حتما بخونید✅🙏
#قسمت_ششم
همش پونزده سالم بود و تا حالا غیر روستا جایی نرفته بودم به مادرم گفتم نمیرم گریه کردم اشک ریختم گفت یه دایی داری تهران برو اونجا اگه اینجا بمونی حتما شوهرت تو رو میکشه ،منو اذان صبح از اون خونه فراری داد فقط خدا میدونه چه ظلمی بود در حقم ،وقتی رسیدم تهران تنها و بی کس زدم زیر گریه از ترس این که نفهمن از کجا اومدم حتی اون روز هیچی نخوردم
تا شب توی همون کوچه و خیابون بودم و شب منو بردن بهزیستی.
زندگی توی بهزیستی کنار دخترایی که گرگ بودن چشای منو باز کرد هیچ کس از زندگیم خبر نداشت میترسیدم بهشون بگم
هفده سالم که شد موهای جلوی سرم ریخت نگاه به موهاش کردم راست میگفت هنوزم مشخص بود.
گفتم گلنسا الان میخای چکار کنی چرا اینهمه سال برنگشتی به اون خونه ؟ گفت برگردم چکار؟؟
کجا برگردم اصلا؟؟ مگه من تو اون خونه جایی دارم؟؟
اونشب من و گلنسا بیمارستان موندیم و بعدش بردمش خونه خودم،میترسیدم از اینکه فرار کنه و دیگه نشونی ازش نباشه.
تو اون همه شبا دلم میخاس زنم رو بغل بگیرم و بهش بگم چقدر دلتنگش بودم ولی روم نمیشد کارم این بود که از اتاق برم و تو خونه ی جمشید بخابم
جمشید میگفت برگرد روستا و تکلیف خیلی چیزا رو مشخص کن بیخودی اعتماد نکن این دختر همون گلنسای ۱۵ساله نیس دیگه،
ولی من میگفتم گلنسا راست میگه.
چند روز بعد گلنسا رفت خونه خودش ولی اکثر روزا میرفتم پیشش براش خرید میکردم بهش گفتم قصد دارم برم روستا ،تو هم باهام بیا بریم ،بریم ببینیم چی به سر خانواده ها اومده.گفت مگه تو از پدر مادرت خبر نداری؟؟ گفتم اخرین بار چهار سال پیش رفتم و وقتی فهمیدم دختر نشون کردن گفتم دیگه برنمیگردم ،الانم بهشون زنگ میزنم
بالاخره بعد از کلی حرف و التماس بعد ازدوماه من و گلنسا راهی روستا شدیم.
تو راه تهران مشهد همه فکرم درگیر این بود که من بیست سال پیش اومدم تهران و حالا دارم با گلنسا برمیگردم.
زندگی جفتمون با حسرت گذشته بود و جوونیمون به باد رفته بود
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجم روز عروسی گردنبند رو گذاشتم توی جیب کتم و با خودم گفتم بعد از رقص عروس میندازم گردنش. عر
#قسمت_ششم
این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو نگاه میکردن و تعریف و تمجید بود که به گوشم میرسید.
وقتی مراسم تمام شد همه تا جلوی در همراهیمون کردن.دل تو دلم نبود که میخاستم با عشقم زندگیمو شروع کنم
یاسمن به کمک من لباس عروسشو عوض کرد و گردنبندو هم گذاشت روی میز کنار تخت.همه چیز عالی برگذار شده بود و خوشحال بودم و خدارو شکر میکردم.
صبح زود با صدای یاسمن از خواب بیدار شدم داشت کنار گوشم اهنگ میخوند ،چشمامو که باز کردم لبخندی زدم و گفتم سلام صبح بخیر اولین روز زندگیمون مبارک
خندید و گفت صبح بخیر عزیزم باورم نمیشه تو خونه ی خودمون باشیم ،یکمی باهم حرف زدیم و بعدش یاسمن بلند شد و گفت الانه که مامانم برامون صبحانه بیاره
میرم لباسامو عوض کنم ،من هم از جام پاشدم و رفتم توی اشپزخونه کتری رو پر کردم و گذاشتم تا بجوشه
چند لحظه بعد یاسمن از توی اتاق صدام کرد و گفت فرزاد یادت نمیاد دیشب گردنبندمو کجا گذاشتم؟؟؟ نیستش هر چی میگردم....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجم از خونه در اومدن تا برن محمدرضا رو کتک بزنن ، دلم برای خودم میسوخت واسه زندگی که هنوز
#قسمت_ششم
محمدرضا گفت به جون مادرم من با کسی صحبت نکردم ،
نه فائزه نه هیچ خر دیگه ای .
خود تو میدونی من چقدر خاطرتو میخوام ،
میدونی چقدر دوست دارم بعد برم سراغ اون دختره ؟
گفتم واسه فیلم بازی کردن خیلی دیر شده آقا ،
من طلاق میخوام .
بابای محمدرضا گفت استغفرالله این حرفا چیه ؟
بخدا که اسم طلاق برکت رو از خونه میبره تو رو خدا اسم طلاق نیارید .
گفتم کدوم برکت ؟
محمدرضا گفت مادرم از این قضایا خبر نداره ،
قلبش مریضه بیا این دعوا رو کشش نده برگرد خونه.
مامانم گفت پس اومدنت به اینجا هم واسه خاطر دختر بیچاره من نبوده واسه خاطر مادر خودت بوده آره ؟
محمدرضا گوشیشو پرت کرد جلوم و گفت ببین ،
اصلا برو پرینت مکالمه بگیر ،
گوشی من دستت باشه ببینم کدوم خری به من پیام میده .
مامانم گفت اگر با طرف رفیق میشدی دردی نبود ، درد اینجاست برگشتی بهش میگی ساره اصلا زن نیست ،
من ازش بدم میاد ، خانوادش آدم نیستن .
بشکنه این دست که نمک نداره ، ما کم بهت خوبی کردیم ؟
محمدرضا پا شد و گفت اصلا بیایم بریم در خونشون. من این دختره رو به عزای خانوادش مینشونم که اینجوری آتیش انداخته تو زندگی من ، بابا داره دروغ میگه.
اسکرین چتاشو بهش نشون دادم و گفتم اینا هم دروغه ؟
یکم مکث کرد و گفت فتوشاپه، این من نیستم ، زدم زیر خنده و گفتم از اینجا برو بیرون .
محمدرضا که از خونه رفت بعد نیم ساعت فائزه و مادرش اومدن دم در خونمون مامانم میخواست راهشون نده ولی به زور بالا اومدن .
مادر فائره گفت برو خدا رو شکر کن حاج آقا نبود این حرفا رو بشنوه وگرنه بیچارتون میکرد ، خدا لعنتتون کنه که به دختر پاک من تهمت نزنید .
فائزه زد زیر گریه و گفت جواب خوبیای من این بود ؟؟
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجم خاصیت سهیل این بود که سریع میفهمید من یه چیزیم شده ، اون روز شروع کرد به دلقک بازی و ب
#قسمت_ششم
سهیل خیلی بد پیله بود گفت خب تو یه چیزیت هست بگو تا ولت کنم.
گفتم یه شماره بهم زنگ زد ناراحت نشیاااا ببین سهیل خیلی چشم پشت زندگیمونه، حسودی میکنن،
یه شماره ناشناس زنگ زده و گفته یه بلایی سر تو و شوهرت میارم که انقدر پز زندگیتونو ندید،
بیا من چند روز برم خونه مامانم تو به همه بگو رفته قهر.
سهیل گفت بیخیال بابا ول کن ستاره، این چرت و پرتا چیه؟
چشم پشتمونه و این حرفای خرافاتی چیه؟
گفتم میدونی که من به چشم اعتقاد ندارم، یه وقت یه بلایی سرمون میارن.
گفت اون گوشیتو بده ببینم شماره رو، جرات نمیکردم گوشیمو بدم و بعدم بگم کدوم شماره..
گفتم عشقم شماره نداشت زده بود ناشناس.
سهیل نفسشو محکم داد بیرون و گفت نه نشدنیه.
هیچ جوره قبول نمیکرد، تا اینکه کلی گریه کردم و گفتم حالم خوب نیست
سهیل ولم کن بذار برم خونه مامانم،
چند روز توی کل فامیلتونم بگو زنم رفته قهر،
وگرنه هر روز همینه بساطمون، هر روز گریه میکنم، من خیلی میترسم.
اون شب سهیل راضی نشد، تا فردا که دوباره از سرکار برگشت و دید دارم گریه میکنم و می نالم، راضی شد.
گفتم حتی بگو زدمش و کارمون به کلانتری کشیده شد.
سهیل میگفت ببین کارتو میخوای آبرو نذاری، این چه دیوونه بازی ایه درمیاری؟
ول کن ستاره، دلم برات تنگ میشه.
گفتم غروبا از سرکار بیا در خونه بابام شامتم بخور و برو.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجم وقتی رسیدیم خونه دیدم به به اتاق عقد چیده شده بوی غذا راه افتاده یکی میوه میشوره یکی
#قسمت_ششم
اون شب هم گذشت و فرداش جمعه بود،
خانواده محمد تصمیم به رفتن گرفتن، محمد هم عصر که شد گفت من نمیام شما برید من یکی دو روز میمونم بعدش میام
و همینم شد..
من هیچ حسی بهش نداشتم و واکنشی نسبت به کاراش انجام نمیدادم
روز دوشنبه برگشت و رفت شهرشون دو هفته بعد اومد و چند روز موند و موقع رفتن من یکم گریه کردم که گفت میخوای باهام بیای گفتم آره بچه بودم و یجورایی وابستگی بهش پیدا کرده بودم
گفت میبرمت
از بابام اجازه گرفت و ۲هفته منو برد شهرشون
بخوام بی انصافی نکنم محمد پسر خیلی خوبی بود
مهربون بود، کاسب بود، اهل هیچ خلافی نبود، نماز خون بود
یجورایی کلا سوای خانواده ش بود
گاهی وقت ها که رفتار خانواده شو میدیدم میگفتم این پسر واقعا بچه ی اینهاست ؟
دو هفته من مهمون خونشون بودم کسی کاری به کارم نداشت
نه تعارف میکردن و نه چیزی میگفتن، یبس تر از این خانواده تو عمرم ندیده بودم !
محمد صبح میرفت سرکار و شب میومد
شب مثلا میخواست دل منو بدست بیاره منو با خودش میبرد تو خیابونا چرخ میزدیم با موتورش، شب سوم که رفتیم بیرون...
محمد منو برد بازار و اونجا برام یه بلوز مخمل زرد خرید، که اولین خریدی بود که محمد برای من کرده بود تا اون روز!
گفتم که حتی خرید عقدم نکردن برام..!
خواهر دوم محمد ۷ ماه از من بزرگتر بود یعنی هم سن و سال بودیم .
اخر شب شد و برگشتیم خونه شون
منم یه دختر ۱۱ ساله با کلی شورو هیجان سلام دادم و نایلونی که بلوزم توش بود از تو کیفم دراوردم و رو به جمع گفتم ببینید محمد برام چی خریده ؟
که شد بلا گفتن و اول مصیبت
خواهرش زد زیر گریه و پشت مادرش قائم شد و هی با مشت تو پهلو مادرش میزد و گریه میکرد که منم میخام...
اینقدر گریه کرد تا خوابش برد و مادرشم چنان اخمی کرده بود که من حتی جرات نمیکردم سرمو بالا بگیرم
اون شب با تمام تلخیش گذشت و محمد صبح رفت سرکار و شب که اومد دیدم یه چیزی دستشه
منه ساده فکر کردم لابد بازم برای من خرید کرده که دیدم رفت طرف آبجیشو نایلونو دستش داد
وقتی درشو باز کرد دیدم یدونه لنگه بلوز زرد مخمل من براش خریده
ولی اینقدر بچه و احمق بودم که بجای اینکه ناراحت بشم کلی براش ذوق کردم که حالا دوتامون داریم میشیم عین دوقلوها
اون دوهفته گذشت و ما برگشتیم تهران
و محمد هر دو هفته میومد سر میزد تا اینکه عید شد
برای عید با کل خانواده جمع کردیم و رفتیم شهرستان خونه مادربزرگم (مادر مامانم )
اما منو محمد برد خونشون و گذشت تا سیزده بدر شد و تصمیم به برگشتن گرفتیم
دو سه روزی بود محمد منو میاورد میذاشت خونه عزیز پیش مامانم و میرفت چند ساعت بعد میومد
منم میگفتم صد در صد کار داره و دنبال کاراشه که منو میزاره اینجا ولی بعدش ....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجم _حق نداری برگردی، حتی اگه بمیری هم برنگرد، تو از ما نیستی نازی، بابا به ما نون حلال د
#قسمت_ششم
ننه جون یه انگشتر دستم کرد و گفت خوشبخت بشی دختر، من باید برم تا کسی نفهمیده اومدم اینجا،
بچه هام بفهمن دمار از روزگارم درمیارن..
دوباره نشستیم ترک موتور و برگشتیم سمت خونه حمید اینا که توی یه محله بودیم،
در واقع مادر حمید بخاطر مال و منال پدرم و زیبایی من توی خوابم نمیدید که بخوام عروسش شم...
اما حالا که از سمت خانوادم طرد شده بودم و میدونستن بی پشت و پناهم کلی بهمون تیکه انداختن که دخترتون از اولشم خراب بود شما انداختینش به ما...
قبل از اینکه وارد خونه بشیم حمید گفت ببخش نازی ولی مادرم خیلی از تو عصبیه..
با تعجب گفتم از من؟
گفت اره دیگه فکر میکنه تو برای من تور پهن کردی..
خیره نگاهش کردم گفت اینجوری نگام نکن، ثابت کن تو از هرچی عروسه بهتری،
ثابت کن تو زن زندگی ای، دستشو اگه اورد بهت دست بده ماچش کن
چشمام گرد شد و گفتم ولی...
که گفت ولی بی ولی مگه چی ازت کم میشه؟ انقد غرور خوب نیست، قبول کن دیگه..
گفتم فقط بخاطر تو حمید
گفت افرین بخاطر من اصلا، برای اینکه کمتر به من غر بزنن..
دهنشو باز کرد و گفت ببین همون شب زدنم این دندونم خورد شد، میخوام با خوبیات حالشونو بگیری...
حمید حسابی جوگیرم کرد، بعد کلید انداخت و در باز شد،
قبلا گاهی که رد شده بودم و گوشه درشون باز بود یه چیزایی دیده بودم اما هرگز تصور نمیکردم بخوام اینجا زندگی کنم
فکر میکردم حمید میره سرکار و یه خونه خوب برام میگیره و ما فقط پنجشنبه ها به این خونه خواهیم اومد
ولی الان تقدیر باعث شده بود من اینجا باشم...
حیاط پر از خاک بود و اصلا اسفالت یا موزاییک نبود، گوشه حیاط یه تیکه سیم کشیده بودن و توش کلی مرغ لول میخورد،
یهو حمید گفت زبون بسته ها امروز در اینو باز نذاشتید بیان بیرون هوا بخورن
و رفت درش رو باز کرد،
یهو هرچی مرغ بود حمله کرد بیرون، یه طرف دیگه حیاطم یه قفس دیگه بود، رفتم نزدیکش تا توش رو نگاه کنم حمید گفت بیا اینور مال داداشمن ناراحت میشه روشون حساسه..
سریع خودم رو کنار کشیدم،
توی حیاطشون بوی چلغوز و پهن میداد... انگار که صد سال جارو نخورده بود..!
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_ششم ننه جون یه انگشتر دستم کرد و گفت خوشبخت بشی دختر، من باید برم تا کسی نفهمیده اومدم اینجا،
#قسمت_ششم
داشتم نگاه میکردم که حمید با ذوق گفت این دستشوییه نازی اگه خواستی بیای..
نگاهی به اتاقک گوشه حیاط که در نداشت و یه پرده روش بود کردم و گفتم اهان پس این دستشوییه..؟!
گفت اره دیگه... بیا بریم تو اینجا نایست..
از چند تا پله بالا رفتیم و با خونه ای که از شدت نامرتبی داشت منفجر میشد مواجه شدیم
حمید به خواهرکوچیکش گفت هوی من که خونه رو جمع و جور کردم واس چی این شکلیه؟!
یهو یه صدایی اومد که مگه خان باشی یا قمرالدوله میخواسته تشریف فرما شه که تمیز نگهش داریم؟
خوبه یه دختر بی چشم و رو بیشتر نیاوردی، اصلا نه که این دختر چیزی هم میبینه؟
اینکه چشم سفید چشم سفیده!
سر چرخوندم و نگاهم به مادر حمید افتاد که گوشه اتاق کناری داشت قلیون میکشید،
رفتم جلو و سلام دادم، یه پک دیگه به قلیونش زد و گفت چی شد دختر حاجی..؟ اومدی اینجا!
شما عارتون میشد به ما سلام کنید، حالا بابات به زورم که شده میخواست تو رو به ما غالب کنه..!
میبینی روی در بزرگه اخر به در کوچیکه میوفته...
چونمو گرفت و گفت البته فکر نکنی شما در بزرگه اید هااا... پول باعث شده آدم حسابی به نظر بیاید وگرنه هیچ پخی نیسید...
سرمو انداختم پایین که دیدم حمید زیر لبی میگه بوسش کن بوس کن...
آروم گفتم اجازه بدید دستتونو ببوسم..
خندید و دستاشو که زیر ناخنش پر دود و کثافت بود آورد جلو و بوسیدم،
گفت آفرین....
این بدترین خفتی بود که توی کل عمرم زیر بارش میرفتم..
حمید دستمو گرفت و بردم سمت اتاق، اتاق ها تو در تو بودن و هر اتاق با یه در به اتاق کناری وصل میشد، یعنی هر اتاق یه در داشت سمت حیاط و یه در هم به اتاق کناری،
از همه اتاقا گذشتیم تا آخر به آخرین اتاق رسیدیم،
گفت اینجا من و معصومه و سعید میخوابیدیم که از دیشب رخت خواباشونو شوت کردم اتاق اونوری، حالا دیگه مال منو توعه.. این کمد و نگاه کن، یکم کهنس ولی میدونستم تو میای واسه خاطر تو رنگش کردم، دوس داری رنگشو؟
دوس نداری عوض کنما...؟
به کمد زوار در رفته کوچیک گوشه خونه چشم دوختم و برای اینکه تو ذوقش نخوره لبخند کجی زدم و گفتم خیلی قشنگه دوسش دارم...
اومد نزدیکم و گفت تا ابد که اینجا نمیمونی، بذار برم خدمت برگردم ببرمت یه خونه میگیرم عین خونه بابات..
انقد آدم حسابی میشم که نریمان و بابات خودشون بیان سمتمون و باهامون آشتی کنن غصه شو نخوریا...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجم سریع بلند شدم و به منوچهر که از درد سرش رو گرفته بود نگاه کردم .. وقتی شروع کرد به بد
#قسمت_ششم
خندیدم و گفتم باشه چرا عصبانی میشی.. اصلا تو پسر ، خوبه؟
ایستاد و براق نگاهم کرد و گفت اسمم صنم.. بگو صنم.. نه دختر نه پسر..
اسمش رو چند بار زیر لب تکرار کردم .. به نظرم اسم قشنگی بود ..
بدون اینکه من دوباره بپرسم گفت یه برادر دارم .. مهربونه ولی نمیتونه منو ببره پیش خودش .. یه خواهرم داشتم که دو سه سال پیش افتاد تو رودخونه و مرد..
ناراحت شدم و دقیق به نیمرخش نگاه کردم .. صورت گردی داشت ..ابروهای پر کمونی .. مژه های مشکی و بلند .. بینی کوتاه و صافی داشت.. خوشگل بود.. ولی معلوم بود خیلی وقته یه حموم درست و حسابی نکرده ..
غرق افکارم بودم که با دست روبه روش رو نشون داد و گفت رسیدیم ...
مثل یه روستا بود ولی فکر نکنم بیشتر از بیست ، سی تا خونه باشه ..
گفتم کدوم خونه؟
ایستاد و با شیطنتی که از چشمهاش میبارید گفت د نه د .. انگار راستکی خاطر خوام شدی ...
قبل از اینکه جواب بدم خندید و گفت اون خونه که کنارش پرچین داره .. این ماه خونه این عموم هستم ..
با چوب دستیش آروم ضربه ای به پام زد و گفت منو رسوندی دستت درد نکنه حالا بزار برو ..
گفت و به راهش ادامه داد .. چند متری که ازم فاصله گرفت گفتم صنم ..
برگشت و با تعجب نگاهم کرد .. ادامه دادم مواظب خودت باش .. سعی کن یه نفر دیگه هم کنارت بیاری ..
دستش رو بلند کرد و باشه ای گفت و رفت ..
تا وقتی که به خونه برسه نگاهش کردم و برگشتم .. تازه اون موقع بود که فهمیدم کلی راه اومدم و از بچه ها خیلی فاصله دارم ..
تمام مسیر برگشت فکر و ذهنم درگیر صنم بود ..
وقتی پیش بچه ها رسیدم .. همایون نگاهی به دستهام انداخت و گفت دهه.. پس کو شکارت ؟
جوابی ندادم ..
منوچهر که دراز کشیده بود گفت این یه غزال شکار کرد .. فکر کنم تنها تنها خوردتش ...
متوجه ی کنایه اش شدم ولی جواب ندادم تا بقیه هم نفهمند ..
اسد یه سیخ کباب آورد و داد به دستم و کنارم نشست و گفت نگو که تا حالا دنبال شکار بودی که باورم نمیشه ..
تکه ای از گوشت کبابی رو به دهانم گذاشتم و گفتم نیومدم چون نمیخواستم با این بی سر و پا یه جا باشم ..
اسد سری تکون داد و سیگاری روشن کرد ..
زودتر از بقیه بلند شدم و با اسد به خونه برگشتیم .. اسد یکی دوباری سر به سرم گذاشت ولی وقتی دید واقعا حوصله ندارم دیگه سکوت کرد ..
سلطانعلی تا در رو باز کرد گفت آقا همین الان آب گرم میکنم حموم کنید ..
دو تا از اقوام به دیدن مادر اومده بودند مزاحمشون نشدم و بلافاصله به حموم رفتم ..
هر دفعه روی سرم آب گرم میریختم یاد صنم میوفتادم .. نمیدونم چرا یک لحظه چهره اش از ذهنم و از جلوی چشمم کنار نمی رفت ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••