شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هشتادو_یک با ترس دو سه بار پرسید آقا تو رو خدا ، قراره کجا بریم ؟ چه بلایی میخواهی سرم بیاری؟
#قسمت_هشتادو_دو
سلطانعلی با درشکه پشت سرمون اومد ..
کمک کرد اثاثیه رو چید.. مادر مثل خواب زده ها وسط حیاط ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد.. انگار باورش نمیشد که قراره باقی عمرش رو تو این خونه بگذبود .. تا منو دید سرش رو گذاشت روی سینه ام و با گریه گفت یوسف .. چرا من اینقدر سیاه بختم .. چرا بچه ی من .. چرا ..
سرش رو بوسیدم و گفتم گریه نکن.. دوباره حامله میشی ..
سرش رو عقب برد و گفت یکی از پرستارها بهم گفت شاید هیچ وقت حامله نشم ..
+پرستار بیخود کرد به تو همچین حرفی زد .. اگر خدا بخواد، هر ناممکنی شدنی میشه .. خیالت راحت ..
دکتر برای معاینه و مرخص کردن صنم اومد ..
صنم طاقت نیاورد و گفت آقای دکتر .. ممکنه من حامله بشم ؟
دکتر نگاهی به من انداخت و گفت به شوهرتم گفتم امکان داره نشه .. ولی ناامید نشید.. فقط .. دیگه هیچ وقت پیش این قابله های تو خونه نرو .. واسه هر مشکلی که داشتی پیش دکتر بیا ، یا من ، یا دکترهای دیگه
صنم مغموم چشمی گفت و همراه هم به خونه برگشتیم.
آفت کاچی پخته بود . وقتی صنم تو رختخواب جابه جا شد توی سینی آورد و با دلسوزی گفت بخور بزار جون بگیری ..
صنم به کاچی نگاه کرد و با بغض گفت مگه زاییدم کاچی پختی؟
آفت کنارش نشست و گفت من که اجاقم کور بود نمیدونم ولی از این و اون شنیدم میگن ده بزایی دردش کمتر از یه دونه بچه انداختن... مخصوصا که بچه جاش سفت باشه و به زور بیوفته..
صنم با تعجب پرسید مگه بچه ی من به زور افتاده؟؟
آفت لبش رو گزید و گفت خدا لعنت کنه اون قابله ی خدانشناس رو ..
اشاره کردم به آفت و گفتم برو شام رو تدارک ببین ، به مرضیه هم سر بزن .. تنهاست...
صنم نگاهم کرد و گفت مگه مادر خونه نیست؟؟
باز به آفت که کنجکاو نگاهمون میکرد، نگاه کردم و گفتم هنوز که وایسادی ، برو کارت رو بکن ..
همین که آفت از اتاق بیرون رفت نفسم رو پرصدا بیرون دادم و گفتم صنم .. باید بدونی تو این یکی دو روزه ، چه اتفاقهایی افتاده...
به صورت پرسشگر صنم خیره شدم و گفتم شاید کمتر مردی این کار رو بکنه .. ولی میخوام آدمهای اطرافت رو بهتر بشناسی و حواست رو جمع کنی...
صنم کاسه ی کاچی رو زمین گذاشت و گفت چی شده؟ یوسف...
تمام اتفاقها رو براش تعریف کردم .. صنم قطره های اشکش رو پاک کرد و نالید یعنی مادرت بچه ی ما رو کشته؟ باورم نمیشه..
صنم های های گریه میکرد .. آفت در رو باز کرد و لیوان دمنوش رو به طرف صنم گرفت و گفت آقا.. آقا... الان وقت گفتن بود؟ .. این دختر کم از دیروز سختی کشیده؟ ..
بدون حرف از اتاق بیرون اومدم .. رو لبه ی حوض نشستم ..
همون لحظه مرضیه از اتاقش بیرون اومد .. آروم سلام داد .. از پله ها با سختی پایین اومد و به توالت رفت .. دلم میخواست کمکش کنم ولی از برخوردش میترسیدم ... منتظر شدم از دست به آب برگشت .. گفتم مرضیه...
ایستاد و نگاهم کرد.. بلند شدم و بهش نزدیک شدم ..
کمی خودش رو عقب کشید .. دستی به صورتم کشیدم و گفتم یه سوال میپرسم فقط راستش رو میگی.. چون به هر حال خودم میفهمم .. تو از کار مادرم خبر داشتی؟ حرفی به تو نزده بود؟
مرضیه دستش رو گذاشت روی شکمش و گفت به جان بچم من خبر نداشتم ..
نگاهش رو پایین انداخت و ادامه داد درست که من از صنم متنفرم ولی هیچ وقت راضی به مردن یه بچه نمیشم .. اگه میدونستم هر طور شده جلوش رو میگرفتم یا به صنم خبر میدادم ..
دم و بازدمی کردم و گفتم اینطوری به نفع خودتم شد ..
مرضیه قدمش رو ، روی پله ی اول گذاشت بازوش رو گرفتم و گفتم وقت شام .. کجا میری؟
مرضیه با نفرت دستش رو عقب کشید و گفت من ضعف داشتم شامم رو خوردم الانم میرم بخوابم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••