eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
143.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب وبنر کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هشتادو_دو سلطانعلی با درشکه پشت سرمون اومد .. کمک کرد اثاثیه رو چید.. مادر مثل خواب زده ها وس
دو ماه گذشته بود و حال صنم بهتر شده بود .. با اینکه هر وقت یاد کار مادر میفتادم تا عمق وجودم میسوخت ولی جای خالیش و نبودنش در عمارت هم برام سخت بود .. تو این مدت مادر ، دو بار قابله رو فرستاده بود تا از گناهشون بگذرم و اجازه بدم مادر به عمارت برگرده ولی من قبول نکردم .. اون روز تو حجره مشغول کار بودم که خبر فرستادند مرضیه دردش گرفته و دنبال قابله فرستادند.. با سرعت خودم رو به عمارت رسوندم .. هنوز قابله نیومده بود .. مرضیه از درد به خودش میپیچید و هر از گاهی داد میزد .. به آفت گفتم کمک کن مرضیه رو ببرم مریض خونه .. مرضیه سرش رو تکون داد و گفت نه‌.. الان قابله میرسه.. +نمیخوام باز یه اتفاق بد دیگه ای برای این بچه ام بیوفته .. مرضیه حرفی نزده بود که قابله به همراه مادر مرضیه اومدند.. مادر مرضیه رو کرد بهم و گفت شما برو از اتاق بیرون .. بزار قابله کارش رو بکنه.. نگاه نگرانی به مرضیه که صورتش از عرق خیس شده بود انداختم و گفتم من به قابله ها اعتماد ندارم .. مادر مرضیه جواب داد قابله ها کارشون رو بلدند اعتماد کن .. تو حیاط از استرس قدم میزدم .. سلطانعلی یه لیوان چای برام آورد و گفت نگران نباش تا اینو بخوری بچه ات به دنیا میاد.. با تعجب لیوان رو گرفتم و گفتم واقعا به این سرعت؟ سلطانعلی خندید و گفت من چه بدونم پدرآمرزیده .. همینطوری گفتم .. حرفی بود که موقع به دنیا اومدن تو ، به پدرت گفته بودم .. مادر تو هم، همینطور داد میزد .. صداش تو کل عمارت پیچیده بود .. با شنیدن اسم مادرم، لیوان رو زمین گذاشتم و با حرص بلند شدم .. صنم پرده ی اتاقش رو کنار زده بود و نگاه میکرد با برگشتن ناگهانی من، غافلگیر شد و پرده رو انداخت .. به اتاق رفتم .. نشسته بود و با انگشتهای دستش بازی میکرد .. +صنم ؟؟ حالت خوبه؟؟ صنم کمی صداش میلرزید جواب داد آره .. خوبم .. حس کردم این شرایط آزارش میده گفتم میخواهی چند روزی بری خونه ی بی بی ؟ صنم دلخور نگاهم کرد و گفت اینجا بودنم اذیتت میکنه؟؟ روبه روش نشستم و گفتم چرا باید اذیت کنه؟ به خاطر خودت گفتم .. صنم بغض کرد و گفت اگه بچه ی منم مونده بود چند ماه دیگه به دنیا میومد .. خم شدم و سرش رو بوسیدم و گفتم تقدیر اینطور بوده .. سال بعد هم صدای داد تو ، میپیچه تو عمارت... چشمهاش برقی زد و گفت ایشالا .. آرزومه که... با شنیدن صدای گریه ی نوزاد هر دو ساکت شدیم و بهم زل زدیم .. آفت بلند صدام کرد و گفت .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••