شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهلو_سه زمانی که من سعی میکردم توی آشپزخونه بهترین شام رو برای سهیل بپزم، اون مهسا و دوست بی
#قسمت_چهلو_چهار
عکس یه پسر خوشتیپ رو بهم نشون داد و گفت فکر میکنی این کیه؟
گفتم نمیدونم!
گفت این داداش دختره اس، از اینستاش برداشتم.
ابروهامو دادم بالا و گفتم خیلی لقمه ی گنده ایه برای مهسا،
پس بگو هرکاری میکنه که سهیل و دختره بهم برسن میخواد به این برسه.
گفت آره.
عکس دختره رو هم بهم نشون داد به شقایق گفتم چقد زشته ولی داداشش واقعا خوشگل بود.
خلاصه رسیدیم در بیمارستان، شقایق حتی آمار شیفت دختره که الان میدونستم اسمش صباست رو هم درآورده بود.
دم در راهرو ایستادم تا بیاد، نمیدونستم چی میخواستم بهش بگم یا چیکار کنم فقط منتظر ایستادم.
سر ساعت دو بود که دیدم داره به سرعت وارد بیمارستان میشه،
با اینکه مشخص بود خیلی عجله داره ولی یه لحظه ایستاد و آروم پشت سرشو نگاه کرد و به من خیره شد،
ترسیده بود انگار، رفتم سمتش و گفتم صبا خانوم؟ همون که میخواست کارد به استخونم برسه؟
گفت به جا نمیارم!
گفتم به جا میاری عکسمم دیدی که الان خیره بهم نگاه کردی.
گفت من عجله دارم وقت منو نگیر کارتو بگو و برو.
یه لحظه به خودم گفتم من اینجا چیکار میکنم؟ میخوام به این دختر چی بگم؟ بگم شوهرمو بر زدی؟
اصلا سهیل ارزششو داره که من با این دهن به دهن شم؟
گفتم هیچی برو!
خواستم فقط ترسونده باشمش،
گفتم فقط وقتی از خیابون رد میشی مواظب باش موتوریا تند میرن، ماشینیا تند میرن، رو صورت سهیلم که هشت تا بخیه خورده موتوری بهش زده!
ترسو توی تمام چهرش دیدم، این برام کافی بود و زدم بیرون..
دوید دنبالم گفت منظورت چیه؟
گفتم شیفتت دیر نشه یه وقت.
گفت خب بگو منظورت چیه؟
گفتم سهیل بهت میگفت مراقب خودت باش منظوری داشته؟ میگم مراقب خودت باش، چه منظور بدی میتونم داشته باشم هووی عزیزم
و لپشو گرفتم کشیدم، دستمو داد عقب و گفت به من دست نزن، بیا باهم حرف بزنیم.
ولی بدون توجه به حرفاش رفتم تو ماشین پیش شقایق و هوف بلندی کشیدم...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهلو_سه خلاصه که پای عشرت به اون خونه باز شده بود، دیگه تا وقتی که نبود وضعمون بد نبود زیاد ب
#قسمت_چهلو_چهار
با خودم میگفتم به جهنم برا من و بچه ها که کم نمیزاره، گوشت که هست مرغ که هست، کار که میکنه بزار بکشه چیکار میتونم بکنم..
اونم که میدید بابت موادش حرفی نمیزنم بیشتر و بیشتر کار میکرد که بتونه وسایل زندگی رو برای ما فراهم کنه که حرفی نزدیم
بلاخره بعد هشت سال زندگی مشترک، اولین مسافرتمونم با ماشینمون رفتیم
همه چیزش خوب بود به غیر از سیگار پشت سیگار حمید..
دیگه حمید علنا جلوی منو بچه ها پای بساطش مینشست، باز هم چیزی نمیگفتم
انقدر از لحاظ مالی سختی کشیده بودم که حتی اگه حمید خیانتم میکرد فقط به منو بچه ها پول میداد برام اهمیتی نداشت
خلاصه بعد اون مسافرت یک شب حمید، نیمه های شب بود که رسید خونه، من خواب بودم گوشه پرده رو دادم عقب و دیدم ماشین رو آورد توی حیاط و درو قفل کرد و بعدم نشست توی ماشین تا جابه جاش کنه، منم پرده رو کشیدم
چشمام سنگین بود دوباره خوابیدم، صبح زود پا شدم دیدم که حمید جاش جمعه!
تعجب کردم، از پنجره نگاه کردم ماشین توی حیاط بود یعنی نرفته سرکار..
فکر کردم شاید دیشب توی ماشین خوابش برده، رفتم بیدارش کنم که بره سرکارش
دیدم بعله توی ماشین خوابش برده، زدم به شیشه ماشین بیدار نشد
گفتم معلومه دیشب حسابی کشیده و بی خواب بوده که بیدار نمیشه، چند بار صداش کردم بیدار نشد
درو باز کردمو شونه شو تکون دادم و گفتم حمید پاشو صبحه مگه نمیخوای بری سرکار..؟
ولی فایده نداشت، دو بار سه بار...
توی دلم هوری ریخت، محکم تکونش میدادم و مثل دیوونه ها میکوبیدمش توی صندلی ماشین و جیغ میزدم که حمید پاشو توروخدااا....
از صدای جیغم بچه ها بیدار شدن و اومدن توی حیاط، اونام ترسیده بودن، گریه میکردن و میگفتن بابا پاشو..
از صدای شیونمون یکی از همسایه ها اومد دم درمون درو براش باز کردم، یه نگاهی به حمید کرد و گفت بیایید ببریمش بیمارستان
شوهرشو صدا کرد و چند تا از همسایه ها اومدن دم در
بچه هامو دادم به یکیشون، شوهرش نشست پشت فرمون، با خانمه و شوهرش رفتیم بیمارستان...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهلو_سه دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با انگشتم زدم روی شونه اش و گفتم این غیرت و تعصبت ت
#قسمت_چهلو_چهار
قبل از من، عمه ملوک جواب داد و گفت نمیدونم چرا همچین بی عقلی کردید؟ صنم دختر خوبی بود .. نگاهم کرد و پرسید ازش خبر داری یا نه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم .. بهترین جواب اون لحظه رو دادم .. نه عمه خبر ندارم ...
مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت چرا باید ازش خبر بگیره.. میدونی که یوسف چقدر مقید به حلال و حروم چقدر حساسه.. بره از زنی که تا ابد براش حرومه خبر بگیره که چی؟
عمه دونه های تسبیحش رو حرکت داد و گفت یادگاره برادرم بایدم اینطور باشه.. همیشه ، هر جا نشستم از ایمان و پاکی یوسف گفتم... همیشه به پسرام میگم مثل یوسف باشید .. مومن، چشم پاک ، نجیب...
یه جورایی از تعریفهایی که ازم میکردند خجالت میکشیدم .. تازه با هر کلمه ایی که در موردم میگفت یاد کارهایی که تو این مدت کرده بودم میوفتادم..
بدون حرف به طرف اتاقم رفتم .. تو تاریکی دراز کشیدم ..
تمام این مدت رو تو ذهنم مرور کردم .. من چه کار کرده بودم ؟منی که روزی از کنار آدمی بودن، که مشروب میخورد احساس گناه میکردم چطور خودم مشروب خوردم ..
منی که بخاطر حرفی که ممکن بود پشت سر ناموسم زده بشه ، که به خونه ی زن هرزه پا گذاشته، ناموسم رو دو دستی تحویل یه غریبه دادم ..
منی که اگر کسی به زن نامحرمی نگاه میکرد دیگه باهاش هم کلام نمیشدم ،
من... یوسف... چطور اینقدر پست شدم ..
تا کجا قرار بود ادامه بدم و خودم نفهمم...
با صدای در از فکر بیرون اومدم .. عمه در باز کرد و گفت مادر .. خیلی وقته اذان گفته نمیخواهی نمازت رو بخونی؟
خجالت کشیدم بگم الان نمیتونم ..
وضو گرفتم و به دروغ قامت نماز بستم..
شام میخوردیم که آفت گفت آقا آب گرم شده نمیرید حموم ؟
زود از خوردن دست کشیدم .. حس سنگینی میکردم .. به حموم رفتم ..
از غروب حس عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد ..
روی سرم آب ریختم .. عذاب وجدانم تبدیل به قطره های اشک شد و همراه قطره های آب میریخت ..
غسل توبه کردم .. قسم خوردم تا صنم طلاق نگرفته و عده اش تموم نشده به دیدنش نرم حتی اگر از دوریش بمیرم..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••