eitaa logo
《 بَصیرَت وَ مُقاومتِ حِزب‌ُ الله 》
1.3هزار دنبال‌کننده
50.3هزار عکس
54.3هزار ویدیو
106 فایل
🇮🇷✧☫ بصیرت حزب الله ☫✧🇵🇸 🌹https://eitaa.com/b_h1346/1757🌹 🇾🇪[(کانال رسمی و گروه کشوري)] 🇮🇶 http://eitaa.com/joinchat/4285006736Cbad2b6d114 🇮🇷کانال بصیرت حزب الله🇵🇸 @b_h1346
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 📚 🔹 آنقدر شور بود که خان هم فهمید ✍هنگامی که کسی در انجام کار‌های نادرست و استفاده نابه‌جا از موقعیت‌ها زیاده‌روی کند، تا جایی که حتی ابله‌ترین آدم‌ها و نیز ساکت‌ترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان می‌ترسیدند. 🔺یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمی‌کرد. غذاهایی که آشپز می‌پخت بدبو، بدطعم و بی‌ارزش بودند، اما خان متوجه نمی‌شد و هیچ اعتراضی نمی‌کرد و آشپز نیز این را می‌دانست. اطرافیان خان هم گرچه می‌دانستند غذا‌ها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت می‌کردند و آشپز نیز به کار خود ادامه می‌داد. 🔺یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمی‌کند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد. وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بی‌میلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند. 🔺خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کم‌کم متوجه شوری غذا شده باشد، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟ آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.»
📚 🚨ضرب‌المثل شتری است که در خانه همه می خوابد. ✍یعنی این مسئله که بیش تر مواقع منظور مرگ است برای همه پیش می آید. این ضرب‌المثل در مواردی استفاده می‌شود که می خواهیم به شخصی تذکر دهیم که شرایط همیشه یکسان نمی ماند و عمر جاودانه نیست و مرگ بالاخره برای همه ی انسان ها اتفاق می افتد. گاهی نیز برای تسلی دادن به بازماندگان شخصی که فوت شده است از ضرب‌المثل شتری است که در خانه ی همه می خوابد استفاده می کنیم. 🔺موقعیت هایی نیز وجود دارد که شخصی از این ضرب المثل به عنوان مقدمه ای برای دادن خبر فوت استفاده می کند، شخص شنونده با شنیدن ضرب المثلی که همه ی ما منظور و معنی آن را به خوبی می دانیم حساب کار دستش می آید و آگاهی پیدا می کند که باید منتظر شنیدن خبر فوت یکی از عزیزانش باشد.
📚 🚨ضرب‌المثل شتری است که در خانه همه می خوابد. ✍یعنی این مسئله که بیش تر مواقع منظور مرگ است برای همه پیش می آید. این ضرب‌المثل در مواردی استفاده می‌شود که می خواهیم به شخصی تذکر دهیم که شرایط همیشه یکسان نمی ماند و عمر جاودانه نیست و مرگ بالاخره برای همه ی انسان ها اتفاق می افتد. گاهی نیز برای تسلی دادن به بازماندگان شخصی که فوت شده است از ضرب‌المثل شتری است که در خانه ی همه می خوابد استفاده می کنیم. 🔺موقعیت هایی نیز وجود دارد که شخصی از این ضرب المثل به عنوان مقدمه ای برای دادن خبر فوت استفاده می کند، شخص شنونده با شنیدن ضرب المثلی که همه ی ما منظور و معنی آن را به خوبی می دانیم حساب کار دستش می آید و آگاهی پیدا می کند که باید منتظر شنیدن خبر فوت یکی از عزیزانش باشد.
📚 💯قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر، گوهری ✍روزی طلبه جوانی که در زمان در اصفهان درس می خواند نزد آمد و گفت : من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد. شیخ گفت : بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست. 🔺فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم، بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد. پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت : مرا مسخره کرده ای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید. شیخ گفت : اشکالی ندارد. 🔺پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد. شیخ بهایی گفت : خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. 🔺طلبه جوان گفت : با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود رفت و گفت: این سنگ را در مقابل سد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. 🔺پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت : مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟ پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من و من و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. 🔺من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم. ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این مرد راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ 🔺امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آمده است! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سکه می پردازد. شیخ بهایی گفت : مرد جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند. هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. 🔺حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
📚 📌اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند باید گردنش را زد !در زمان گذشته متاسفانه هرگاه زنی براساس هوش و استعداد ذاتی به جایگاه رفیعی می رسید، اغلب اوقات مورد حسادت مردان زمانه قرار می گرفت و برای تحقیر زن و خانواده اش این شعر را معمولاً می خواندند : فروغی نماند در آن خاندان که بانگ خروس آید از ماکیان این شعر ریشه در یک حکایت تاریخی دارد، سلطان محمد پدر شاه عباس کبیر نابینا بود. نمی توانست تصمیمات درستی برای اداره ی مملکت بگیرد. در عوض همسر او یعنی "خیر النساء بیگم" که اصل و ریشه ی مازندرانی داشته و از سادات مرعشی بود، 📌چنان با کیاست و مدبر بود که تقریباً تمام امور مملکت را از داخل حرمسرا خود کنترل می کرد. در نتیجه یکی از شاعران شوخ طبع، شعری را که در بالا گفته شده، برای دوران حکومت خیرالنساء سرود. متاسفانه خیر النساء بیگم با سران قزلباش چندان خوب نبود و همواره آنها را به دیده ی تحقیر نگاه می کرد، در نتیجه قزلباش ها توطئه کرده و به قصر او یورش برده و خیرالنساء و تعدادی از نزدیکانش را به قتل می رسانند. شاردن، سیاح معروف فرانسوی که در زمان صفویه به ایران آمده بود، هم در خاطراتش نقل می کند. 📌ایرانیان ضرب المثل وحشتناکی در مورد حضور و نقش زنان در اجتماع و امور دارند آنها می گویند : اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند، باید گردنش را زد .
📚 📌اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند باید گردنش را زد !در زمان گذشته متاسفانه هرگاه زنی براساس هوش و استعداد ذاتی به جایگاه رفیعی می رسید، اغلب اوقات مورد حسادت مردان زمانه قرار می گرفت و برای تحقیر زن و خانواده اش این شعر را معمولاً می خواندند : فروغی نماند در آن خاندان که بانگ خروس آید از ماکیان این شعر ریشه در یک حکایت تاریخی دارد، سلطان محمد پدر شاه عباس کبیر نابینا بود. نمی توانست تصمیمات درستی برای اداره ی مملکت بگیرد. در عوض همسر او یعنی "خیر النساء بیگم" که اصل و ریشه ی مازندرانی داشته و از سادات مرعشی بود، 📌چنان با کیاست و مدبر بود که تقریباً تمام امور مملکت را از داخل حرمسرا خود کنترل می کرد. در نتیجه یکی از شاعران شوخ طبع، شعری را که در بالا گفته شده، برای دوران حکومت خیرالنساء سرود. متاسفانه خیر النساء بیگم با سران قزلباش چندان خوب نبود و همواره آنها را به دیده ی تحقیر نگاه می کرد، در نتیجه قزلباش ها توطئه کرده و به قصر او یورش برده و خیرالنساء و تعدادی از نزدیکانش را به قتل می رسانند. شاردن، سیاح معروف فرانسوی که در زمان صفویه به ایران آمده بود، هم در خاطراتش نقل می کند. 📌ایرانیان ضرب المثل وحشتناکی در مورد حضور و نقش زنان در اجتماع و امور دارند آنها می گویند : اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند، باید گردنش را زد .
هدایت شده از 《 آرشیو بصیرت 》
📚 📌چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانیزیب النسا بیگم دختر اورنگ زیب پادشاه گورکانی هند، یکی از شاعران معروف سبک هندی است که در اشعارش، تخلص«مخفی» را برای خود انتخاب کرده بود. این بانوی صاحب کمال و جمال هیچ مردی را لایق عشق خود نمی دید. هرگاه پدرش در امر ازدواج او با یکی از شاهزادگان اصرار می کرد در جواب خواست پدر می گفت : نهال سرکش و گل بی وفا و لاله دو رنگ  درین چمن به چه امید آشیان بندم 🔺اما در نهایت عشق به سراغ زیب النسا آمد و او دل در گرو عاقل خان یکی از وزرای پدر نهاد، عاقل خان مردی اهل ادب و فرهنگ بود و از طرفی دلباخته زیب النسا، بین این دو نفر نامه های عاشقانه رد و بدل می شد. در نهایت خبر به گوش شاه رسید و او بسیار خشمگین شد، اما چون مدرکی برای متهم کردن عاقل خان نداشت تصمیم گرفت نقشه ای بکشد که دست عاقل خان را رو کند. 🔺به این منظور اورنگ زیب که هفت وزیر داشت دستور داد که هر وزیر می تواند یک روز کامل را در تمام قصر های سلطنتی رفت و آمد داشته باشد چون نوبت به عاقل خان رسید، جاسوسان را به نگهبانی او گماشت تا ببیند آیا عاقل خان برای دیدن زیب النسا بیگم می رود یا نه، از آنجاییکه عاقل خان مردی دور اندیش بود حدس زد که این یک دام است در نتیجه به دیدن معشوق نرفت. 🔺زیب النسا تمام مدت منتظر آمدن عاقل خان بود، چون دید محبوب به دیدنش نیامده، دل آزرده شده و این مصرع را برای عاقل خان می نویسد : شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی  و عاقل خان در پاسخ زیب النسا می نویسد:  «چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی» 
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 🔹 ✍این ضرب‌المثل را معمولاً زمانی به کار می‌برند که صحبت از جاسوسی و اطلاع‌ پیدا کردن از موضوعی در میان باشد. به عبارتی وقتی که فردی بخواهد در مورد مسئله‌ای که پنهان است و دیگران نمی‌خواهند بفهمد، اطلاع پیدا کند. 🔸می‌گوید: «برم سر و گوشی آب بدم» که کنایه‌ای است از فهمیدن و پی‌بردن به مسئله‌ای. اما در مورد ریشه این ضرب‌المثل گفته شده است که در گذشته که هنوز برای جنگ سلاح سرد شمشیر و نیزه و... استفاده می‌شد، گاه مدافعان وقتی می‌دیدند که توانایی دفاع از خود در برابر دشمن را ندارند،‌ به درون قلعه‌ها و دژهای خود می‌رفتند و از آن طریق از خود محافظت می‌کردند. 🔹با این توصیف باید گفت که مدافعان کاملاً اشراف بر عملکرد گروه مهاجم داشتند، بر بالای برج و بارو می‌رفتند و گروه دشمن را نظاره می‌کردند اما دشمن از چگونگی احوال آن‌ها خبر نداشت چرا که جز دیوار‌های بلند چیزی را نمی‌دید. گاهی که کار دشوار می‌شد، مهاجمان دشمن افرادی را که چابک و سریع بودند، 🔸از طریق چاه قنات به درون قلعه می‌فرستادند و به آنان می‌گفتند که هرگاه خطری را حس کردند سر و گوش آب دهند، یعنی گاه برای پنهان ماندن از دید دشمن چند دقیقه سر و گوش خود در آب فرو برند و خود را از دید دشمن دور دارند، تا هوا تاریک شود و پس از آن به داخل قلعه برای تجسس و آگاهی از احوال مدافعان، میزان اسلحه‌ها و... راه پیدا کنند.
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 📚 📌ریشه ضرب المثل تعارف شاه عبدالعظیمی از کجا آمده است؟حضرت عبدالعظیم حسنی که در شهر ری مدفون است و هم اکنون زیارتگاه بزرگی برای مردم ایران محسوب می‌شود. بعد از چهار پشت به امام دوم شیعیان، حضرت امام حسن مجتبی (ع)، متصل می‌شود... چون شهر ری در چند کیلومتری و نزدیک تهران قرار دارد بنابراین در قدیم معمول بوده است که بیشتر زایران تهرانی شب را در شهر ری توقف نمی‌کردند و به تهران باز می‌گشتند. 🔺در زمان قاجار با راه افتادن ماشین دودی به یکباره تعداد زیادی از مسافران تهرانی عازم شهرری و زیارت حرم حضرت عبدالعظیم(ع) شدند. علاوه برآن وجود چشمه‌علی، کوه تفریحی زیارتی بی‌بی شهربانو و محوطه گردشگری بسیار مفرح امامزاده ابوالقاسم(ع) نیز بر تعداد مسافران شهرری می‌افزود. مسافران و گردشگران ری بلیت رفت و برگشت ماشین دودی را با هم می‌خریدند و می‌دانستند هر جا که باشند رأس ساعت مشخصی باید به ماشین دودی برسند تا به خانه‌هایشان در تهران برگردند. 🔺ماشین دودی فقط یکبار صبح به شهرری می‌آمد و یک بار بعدازظهر بر می‌گشت. هر مسافری از ماشین دودی جا می‌ماند باید یک شبانه‌روز در شهرری اتراق می‌کرد یا با گاری‌های اسبی به تهران بر می‌گشت که در مقایسه با ماشین دودی استفاده از گاری‌های اسبی بسیار سخت و زمانبر بود. به همین دلیل همه مسافران رأس یک ساعت خود را به ماشین دودی می‌رساندند. اهالی شهرری به مسافران تعارف می‌کردند که بیشتر در شهرری بمانند و حتی شب را در منزل آنها استراحت کنند. 🔺اما مسافران تعارف اهالی ری را جدی نمی‌گرفتند و معتقد بودند: «چون اهالی ری می‌دانند ما باید رأس ساعت مشخص شهرری را ترک کنیم به ما تعارف و اصرار بر ماندن می‌کنند.» از آن زمان ضرب‌المثل تعارف شاه عبدالعظیمی بین گردشگران شهرری رسم شد. 📌هرچند اهالی قدیمی شهرری با این مثل هیچ موافقتی ندارند. نمونه مهمان‌نوازی‌های اهالی شهرری هم شخصیت‌های بنامی مثل «حسین اربابی» و پهلوان «شاه کرم» هستند. به نحوی که آوازه مهمان‌نوازی و سفره باز پهلوان شاه کرم در دوران پهلوی تا تهران رسیده بود. این پهلوان همیشه سفره‌اش برای در راه‌ماندگان، باز و به همین دلیل به شاه کرم معروف شده بود. 📌این ضرب المثل از جمله ضرب المثل‌های پرکاربردی است که معمولا در زمان تعارف کردن مورد استفاده قرار می‌گیرد. در این حالت فردی بخاطر چیزی به فرد دیگری تعارف می‌کند در حالی که می‌داند تعارف او بی فایده بوده و مورد قبول فرد دیگر نخواهد بود. در این حالت او با زرنگی خود قصد دارد تا خود را شیرین کرده و تعارف الکی کرده باشد. این نوع تعارف به‌هیچ‌ وجه از ته قلب نبوده و در حقیقت تظاهر به بخشندگی و… می‌باشند. 📌مفهوم این ضرب المثل به این شکل است زمانی که فردی تعارفات الکی به کسی می‌کند در حالی که اطلاع دارد او تعارف را قبول نخواهد کرد؛ در این حالت تعارف از ته دل فرد گفته نشده و در واقع دروغ است.💙بصیرت و مقاومت ❤️
📚 📌کارخوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت، گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می‌دید بسیار چاپلوسی می کرد. از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود . اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه. گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ 🔺برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه. وقتی از اطرافیان خود پرسید. به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه ؟ صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است. 🔺پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه . گدای متملق گفت : این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ  بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد. لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم . 🔺فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟ گفت : خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم . سلطان محمود با تعجب پرسید : مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟ گدای متملق گفت : بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم. چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم . سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به  قصر بیاریدش 🔺در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه . گدا این را نمی گفت. سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت :  من می گم تو هم بگو کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟