eitaa logo
بچه های ایران 🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
146 فایل
حاج قاسم :امروزه قرارگاه حسین بن علی #ایران است. جمهوری اسلامی #حرم است.🇮🇷 🔰کانال #بچه_های_ایران کانالی برای جواب به دغدغه های دوره نوجوانی و جوانی و دغدغه های فرهنگی شما حاج آقا رحیمی @modafe70 ادمین @Dokhtar_paiiiz
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه های ایران 🇮🇷
#رمان 📒 ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_هـشـتـم -ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه ن
📗 -احسان دیگه. باباش کارخونه داره🏣 -اها اها اون تیره برقه😄 خوب چی؟؟ -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست -ندادی که بهش؟! -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😝 -ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت -خوش به حال مامانش -ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😒 -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟! -نه..خدافظ بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور😤😒 (زیادم بی ریخت نبودا) شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😰 دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد. که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.🗣 سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😣 یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور -من؟!چرا؟!😳 -بیا دیگه. حرفم نزن باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقاسید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!😌 نه. اوکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😒 که آقاسید گفت: بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. که سمانه پرید وسط حرفش: نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. سید:لا اله الا الله...😤 زهرا:سمانه جان اصرار نکن ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. یه لحظه مکث کردم که آقاسید گفت: ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقاسید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد😡 و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😑 آب دهنمو قورت دادم و با اینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم.✌️ سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.😬 آقاسید بهم گفت: مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. تو چشماش👀 نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😤 ادامه دارد ... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____ 🆔کانال @b_iran 💚 🤍❤️ ❤🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #رمان📕 #قصه_دلبری #قسمت_هشتم بعضی وقت ها فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 📘 شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد. وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم😂 بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد😒 درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟)) عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)؟ اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))😠 دق دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن. بچه پیش دبستانی نیستن که!)) گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون.. بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی برگردین!))😖 ✨ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____ 🆔کانال @b_iran 💚 🤍❤️ ❤🤍💚