eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
674 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پھلوانی شجـاع مداحی دلـسوختہ معلمی فداڪار ڪشتی گیری قھرمـان رفیقی دلسـوز فرماندهی پر‌تلاش استـاد‌تھذیب‌نفـس و‌انسانی عـاشق‌خدا... شهید ابراهیم هادی🕊🤍 💠خیلی «باحیا» بود 💢ابراهیم هرگز جلوی دیگران لخت نمیشد و همیشه لباس های گشاد میپوشید.همچنین در مقابل نامحرم به شدت حیا داشت. 💐یکبار در مراسم یکی از شهدا به بهشت زهرا رفتیم. آنجا پیکر شهید را می‌شستند و مردم نگاه میکردند 💯ابراهیم گفت: خدا کنه ما اینطور نشیم! کسی که آدم رو شستشو میکنه، اگه دقت لازم رو نداشته باشه،جلوی مردم خیلی بد میشه 🌺بعد ادامه داد: «من که از خدا خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا(س) گمنام باشم و دیگه کارم به غسالخانه نرسه» 🌷خدا هم آرزویش را برآورده کرد. ابراهیم بعد از پنج روز مقاومت در کانال کمیل با خدای خود همراه شد و دیگر کسی او را ندید. او سال هاست که گمنام در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور 💚 ۱ اردیبهشت سالروز تولد🕊🎊 💚داداش جان تولدت توی آسمون‌ها مبارک ازت دعای عاقبت بخیری خاستاریم دعا کن برا نابودی دشمنان اسلام و از همه مهم تر ظهور آقا امام زمان (عج)✨ الهی آمین 💙 🥀🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید کاظم رستگار با تلاش‌های زیاد معنوی و مراقبت از نفس، خود را از هرگونه دلبستگی به‌ دنیا رها ساخته و تنها دل به محبت خدا بسته بود. زمانی که می‌خواست وارد جبهه شود مادرش رضایت نمی‌داد. شبی به‌خواب می‌بیند که مردی سبز پوش یک دست لباس نظامی به او می‌دهد و می‌گوید: «بپوش» خواب را برای مادرش شرح می‌دهد و به این ترتیب دل مادر به‌ رفتن فرزندش رضا می‌دهد. حاج کاظم دل از دنیا بریده بود. حتی در خوراک نیز امساک می‌کرد. یک‌روز برادر بزرگش که در جبهه با هم همراه بودند می‌بیند وی پشت یکی از سنگرها نشسته و سفره رزمنده‌ها را جلویش باز کرده و تنها گوشه نان‌هایی که ته سفره مانده را برای ناهار تناول می‌کند. کاظم گمنام و بی‌آلایش بود. برادرش زمانی متوجه سمت فرماندهی او شد که نیروها در جمعی نشسته بودند تا فرمانده لشکر10 سیدالشهدا بیاید و برایشان سخنرانی کند. حاج کاظم و برادر بزرگ‌ترش نیز در میان جمع حضور داشتند. فرمانده را از جایگاه صدا زدند کاظم از جایش برخاست برادرش گفت: بنشین! چرا بلند شدی؟ اما چند لحظه بعد کاظم بود که پشت تریبون، سخنرانی می‌کرد... 🥀🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ بـ﷽ ......🕊️ 🌷شهید علی خوش روش تاریخ تولد: ۱۲ / ۳ / ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۲۴ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: فومن‌،گیلان محل شهادت: شرق دجله،جزیره ترابه *🌷با پیشنهاد خانواده‌اش با خواهر شهیدان سید حسن و سید حسین بقایی‌نژاد،💫در کمال صفا و سادگی و صمیمیت 🌙در حالیکه آن روز، روزه بود پای سفره عقد نشست.💕 اما تشکیل زندگی مشترک او را از حضور در جبهه و مبارزه لحظه‌‌ای غافل نکرد،🍃 زیرا همه اینها را بر خود فریضه و تکلیف می‌دانست.🍃مادرش← دفعه‌ی آخری که داشت می‌رفت جبهه آرام و قرار نداشتم.🍂نمی‌خواستم گریه ام را ببیند،🥀 برای همین مدام به صورتم آب می زدم تا متوجه اشک هایم نشود.🥀 وقتی در بغل گرفتمش اشک هایش سرازیر شدند.🥀صورت، پیشانی و زیر گلویش را بوسیدم🌙اما باز آرام و قرار نداشتم.🥀از زیر قرآن که رد شد برگشت خم شد و دستم را بوسید💕 و گفت: من که عزیزتر از علی اکبر(ع) امام حسین (ع) نیستم.🌙همرزم← سوار بر قایق بودند که خمپاره اصابت کرد💥در حالیکه علی آقا، از ناحیه پشت سر و بدن به شدت جراحت پیدا کرده بود🥀توسط دوستان از آب خارج شد❄️ و از دوست و همرزم خود تقاضا کرد تا برایش قرآن بخواند،بـ﷽ ....🌱و علی در حالیکه از اعماق جان به صوت دلنشین کلام نور بخش قرآن گوش جان سپرده بود،💫 دعوت حق را لبیک گفت و به کسب فیض شهادت نائل آمد.*🕊️🕋 💙 🥀🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید کاظم رستگار با تلاش‌های زیاد معنوی و مراقبت از نفس، خود را از هرگونه دلبستگی به‌ دنیا رها ساخته و تنها دل به محبت خدا بسته بود. زمانی که می‌خواست وارد جبهه شود مادرش رضایت نمی‌داد. شبی به‌خواب می‌بیند که مردی سبز پوش یک دست لباس نظامی به او می‌دهد و می‌گوید: «بپوش» خواب را برای مادرش شرح می‌دهد و به این ترتیب دل مادر به‌ رفتن فرزندش رضا می‌دهد. حاج کاظم دل از دنیا بریده بود. حتی در خوراک نیز امساک می‌کرد. یک‌روز برادر بزرگش که در جبهه با هم همراه بودند می‌بیند وی پشت یکی از سنگرها نشسته و سفره رزمنده‌ها را جلویش باز کرده و تنها گوشه نان‌هایی که ته سفره مانده را برای ناهار تناول می‌کند. کاظم گمنام و بی‌آلایش بود. برادرش زمانی متوجه سمت فرماندهی او شد که نیروها در جمعی نشسته بودند تا فرمانده لشکر10 سیدالشهدا بیاید و برایشان سخنرانی کند. حاج کاظم و برادر بزرگ‌ترش نیز در میان جمع حضور داشتند. فرمانده را از جایگاه صدا زدند کاظم از جایش برخاست برادرش گفت: بنشین! چرا بلند شدی؟ اما چند لحظه بعد کاظم بود که پشت تریبون، سخنرانی می‌کرد... 🥀🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
شهید کاظم رستگار با تلاش‌های زیاد معنوی و مراقبت از نفس، خود را از هرگونه دلبستگی به‌ دنیا رها ساخته
🎙شهید حاج کاظم رستگار به روایت همسرش ❣وقتی کاظم گفت می‌خواهم برویم جبهه، خیلی بی تابی کردم. مثل بچه زار می‌زدم. لباس شوهرم را جمع می‌کردم و هق هق می‌کردم. کاظم خیلی با احساس بود می‌گفت: تو داری با این کار مرا شکنجه و جگرم را پاره پاره می‌کنی. اصلا در مورد بروز احساساتش غرور نداشت و احساسش را بروز می‌داد. ❣وقتی می‌خواستم محدثه را زایمان کنم از درد گریه نمی‌کردم، راه می‌رفتم. ولی کاظم زار زار گریه می‌کرد.دخترم دقیقا چهل روز قبل از شهادت حاج کاظم به دنیا آمد. از لحظه ای که محدثه به دنیا آمد کاظم بار سفر را بسته بود. ❣محدثه که به دنیا آمد و از بیمارستان به خانه آمدیم، همه سر سفره نشسته بودیم. کاظم به مادرم گفت: حاج خانم، محدثه چه موقع می خندد، می نشیند و چهار دست و پا راه می رود؟ مادرم گفت: بستگی به بچه دارد. بعضی بچه ها زرنگ هستند زودتر راه می افتند ولی به طور طبیعی در پنج ماهگی می نشیند و... تا مادرم این حرف ها را زد، کاظم گفت: عمری می خواهد تا بتوان این صحنه ها را دید. به محض اینکه او این حرف را زد، وحشت زده صورت کاظم را نگاه کردم! تا متوجه نگاهم شدگفت: منظورم این بود که طاقت ندارم این همه مدت صبر کنم. بعداز آنکه مادرم به بیرون رفتند، کاظم به دست و پای من افتاد و گفت: جان من ناراحت شدی؟ تو را به خدا راستش را به من بگو دلت از من نگرفت؟ از دهنم پرید. گفتم: نه من جا خوردم که تو می خواهی چه کار کنی که گفتی عمری می خواهد. ❣اوایل بالای سر محدثه می ایستاد، بغض می کرد و شکر خدا را می گفت. ده روز قبل از رفتنش وقتی می خواست قربان صدقه محدثه برود، می گفت: انیس و مونس مادر. یک روز به کاظم گفتم: چرا می گویی انیس و مونس مادر. مگر این بچه شما نیست؟ تا این را می گفتم، جواب می داد: دختر انیس و مونس مادر است، دوتای با هم دست به یکی می کنید و … سریع حواس مرا از موضوع پرت می کرد. 🥀🕊 @baShoohada 🕊