💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠
بند رَخت
درست وسط اتاقش یک نخ بسته بود؛ طوریکه وقتی میخواستی از این طرف اتاق بری اون طرف، باید حتماً خَم میشدی! ازش پرسیدم: "چرا بند رختت رو اینجا بستی؟!" بهجای جواب بهم میوه تعارف کرد! بعدها فهمیدم که چون هماتاقیش اهل مشروب خوردنه،
با هم توافق کردن که هر طرف اتاق مخصوص یک نفر باشه! تازه طرف، عکس هنرپیشههای زن و مرد خارجی رو هم زده بود به دیوار!
از اون به بعد هر بار که برای تمرین درسها میرفتم اتاقش، میدیدم ارتفاع نخ بیشتر میشه! تا اینکه یک روز دیگه اثری از نخ نبود. وقتی از عباس دلیلش رو پرسیدم با خوشحالی به اون طرف اتاق اشاره کرد، سرم رو چرخوندم و دیدم نه عکسی روی دیواره و نه بطری مشروبی روی میز! گفت: "دوستمون هم با ما یکی شده"!
#شهید_عباس_بابایی
📗 برگرفته از فرماندهان دفاع مقدس، صفحه 118-119
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠
شکنجه و استقامت
حسین را به بند نوجوانان بِزهکار انداختند. صبوری به خرج داد. چند روز صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. میگفتند: تو به اینها چی کار داری؟! از آن به بعد، شکنجهي حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یک بار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزدهساله را مینشاندند روی صندلی الکتریکی، یا اینکه از سقف آویزان میکردند.
#شهید_حسین_علمالهدی
📗«امتداد 3 و 4»، ص27
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
❥|خواهر شهید سجاد زبر جدی| :
« سال 73 وقتی سجاد سه ساله بود، پدرم فوت کرد، مادرم با مشکلات زیادی ما را بزرگ کرد،🥺سجاد برادر کوچترم بود و به جز او یک برادر بزرگتر هم دارم. سجاد اخلاق خاصی داشت، هیچوقت از کار کردن فراری نبود، همه شغل ها را هم در نوجوانی و کودکی تجربه کرد.😇
یادم است سن خیلی کمی داشت اما می رفت داخل پارک بلال کباب می کرد و می فروخت. یک مدتی شاگرد تعمیرگاه بود، یک مدتی پیک موتوری بود ، یعنی هم درسش را می خواند هم مسجدش را می رفت و هم کمک خرج خانه بود☝️🏻،
فکر می کنم از یازده سالگی یعنی از وقتی کلاس چهارم یا پنجم بود پایش به مسجد باز شد، یعنی در روز عید غدیر و به خاطر جشن عید ، سر از مسجد درآورد و با مسجد آشنا شد ، بعد از آن عضو پایگاه بسیج مسجد شد و دوست مسجدی پیدا کرد و در همین مسیر هم ماند.😍
با اینکه درسش خیلی خوب بود اما می گفت که من دوست دارم جذب نظام بشوم به خاطر همین بعد از اینکه سربازی اش درسپاه تمام شد، همه جا آزمون داد و در یگان ویژه صابرین پذیرفته شد. سجاد مهارت های زیادی داشت، راپل و چتربازی بلد بود ، تکاور بود، مهارت های رزمی داشت و همیشه می گفت که من سرباز رهبر هستم،اصلا خط قرمزش رهبری بودند. خیلی هم دلش می خواست رهبر را از نزدیک ببیند...»💔
#شهید_سجاد_زبرجدی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#گل_ها_ميان_زباله_ها...!!
🌷سال ٧٢ بود و شب میلاد امام هادى علیه السلام؛ چند وقتى مىشد که هیچ شهیدى پیدا نکرده بودیم؛ خود من دیگر بریده بودم؛ خسته شده بودم؛ روزهاى آخر کار بود؛ گرما که شدید مىشد، باید کار را تعطیل مىکردیم؛ بین پاسگاه ٢٩ و ٣٠ کار مىکردیم؛ مىخواستم یک جورى دیگر کار را تمام کنم و بچهها را جمع کنم که برویم؛ چند روز بدون شهید بودن، اعصاب برایم نگذاشته بود؛ گرما بیشتر مىشد و امکانات کم، یعنى توان ادامه کار از ما گرفته میشد.
🌷روز تولد امام هادی علیهالسلام به نیت آخرین روز آن دوره از تفحص رفتیم؛ توکل به خدا کرده و راه افتادیم؛ مرتضى شادکام به یکى از سربازها گفت که دستگاه را بردارد و بروند به ارتفاع ١٤٣ فكه؛ گفت: «امروز دیگه هرکسى خودش را نشان داد که داد وگرنه کار را تعطیل مىکنیم.» به حالت اعتراض و ناراحتى این حرف را زد.
🌷در کنار جاده نزديك ١٤٣ جایى بود که مقدار زیادى قوطى کنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند؛ بیل را آوردیم و آنجا را کند؛ یک کلاهخود جلب نظر کرد؛ فکر نمىکردم چیز دیگرى باشد؛ بچهها گیر دادند که اینجا را خوب زیر و رو کنیم. زمین را که کندیم، یکى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زبالهها شهید پیدا کردیم و همه اینها نشانه بغض و کینه دشمن نسبت به بچههاى ما بود.
راوی: سیداحمد ميرطاهرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خط_عاشقی🌷
#شهید_احمدکاظمی
💠عملیات بیت المقدس بدجور مجروح شد.
ترکش خورد به سرش، با زور بردیمش اورژانس، نمی خواست کسی بفهمد زخمی شده.
اصرار می کرد سرپایی مداوا کنند؛
اما دکتر زخم عمیقش را که دید، بستری اش کرد.
خون ریزی زیادی داشت.
بی هوش شد؛
اما یک باره از جا پرید و گفت:
پاشو بریم خط.
قسمش دادم و پرسیدم:
چی شد؟
تو که بی هوش بودی، چرا یه دفعه
از جا پریدی؟
گفت: به شرطی می گم که تا زنده هستم به کسی چیزی نگی.
وقتی توی اتاق خوابیده بودم،
خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها اومدند داخل.
دستی به سرم کشیدند و فرمودند:
بلند شو، بلند شو، چیزی نیست.
بلند شو برو به کارهایت برس.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊