هدایت شده از نایت کویین
سبکزندگیشاد ۴.mp3
9.2M
#سبک_زندگی_شاد ۴
برای کار اقتصادی موفق
برای همسرداری و فرزندپروری موفق
برای دینداری موفق
و اصلاً برای "انسان بودن" شادی لازمه!😊
این شادی رو از کجا میشه خرید؟
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
🌸| اعمال ماه #رجب:
●استغفار زیاد
●خواندن دعاهای مربوط به ماه
●صدمرتبه در طول ماه بگوید: استَغفرالله الَّذی لا إِلٰهَ إِلّا هو، وَحدَهُ لا شَریکَ لِهُ وَ أَتوبِ إِلَیه
●در طول ماه ۱۰۰۰ مرتبه ذکر لا إلٰهَ إلّا الله/ أستَغفر الله ذوالجَلالِ وَالإِکرام مِن جَمیعِ الذُّنوب وَ الأنام
●هر روز ۷۰ مرتبه أَستَغفِرُاللهَ رَبّی وَ أَتوبُ إِلیه بعد از نماز صبح و عصر و پس از اتمام بگوید: أللّٰهُمَّ اغْفِرْ لی وَ تُب عَلَیَّ
●سه روز متوالی روزه داشتن (پنجشنبه، جمعه و شنبه)
●در یک روز جمعه از این ماه ، قرائت ۱۰۰ مرتبه سوره توحید
●هر شب دو رکعت نماز ماه رجب؛ بدین ترتیب:
در هر رکعت یک حمد، سه بار کافرون، یک توحید و دعای کوتاه بعد نماز، در مفاتیح
●صدقه
●زیارت امام حسین علیهالسلام
#این_الرجبیون🌱
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
/روایت فرمانده گمنام ایرانی که ۱۰۰ رزمنده مقاومت را نجات داد
محمد اسلامی در گفتگو با تسنیم :
🔹حسین فرمانده عملیات بود و محسن حججی از نیروهای زرهی حسین.
🔹چند باری اطلاع میدهند که قرار است حملهای بشود.
🔹نزدیک صبح حدود 5 صبح یک ماشین انتحاری وارد پایگاه میشود و خودش را منفجر میکند
🔹در همان انفجار اول شهید حججی مجروح میشود. حسین با توجه به سابقه فرماندهیاش و تجربهای که داشت، همه را از چادر خارج میکند.
🔹 بچهها فکر میکنند که محسن حججی شهید شده است
🔹چادرها آتش گرفته بود، همه فرار میکنند/ حسین به اندازه دو خاکریز نیروهایش را عقب میآورد.
🔹در این منطقه 130 نیروی مجاهد عراقی بودند که حدود 87 نفر را حسین زنده نجات میدهد.
🔹کالیبر 23 در شعاع 2500 متر منفجر میشود. چون ضد هوایی است در آن شرایط حسین صاف و راست قامت ایستاده و با کلاشش طوری قدم میزند که انگار در تهران قدم میزند. تیرها از بغل سر حسین رد میشود و او فرماندهی میکند.
🔹 بعد از مدتی درگیری ماشین انتحاری دوم وارد میشود. با انفجار دوم محسن حججی به هوش میآید و از آن حالت بیهوشی که نیروها فکر کرده بودند شهید شده بیرون میآید و محسن را اسیر میکنند.
🔹 نزدیک 4 ساعت درگیری ادامه داشت
🔹 یک نارنجکی پرت میشود و ترکش کوچکی به حسین میخورد و او مجروح میشود.
🔹 هیچ وسیله امدادی نبوده که به داد حسین برسند، خونریزی شدیدی پیدا میکند اما حسین در همان شرایط خونریزی هم فرماندهیمیکرد
🔹حسین چند باری از حال میرود و باز به هوش میآید . لحظات آخر که به هوش میآید همه مستأصل هستند که حسین چه کار کنیم؟ حسین می گوید: «صبح شده و آفتاب زده است. اینها میروند. نگران نباشید.» و واقعا خیلیییییی زود داعشیها میروند.از همان مجروحیت و خونریزی حسین هم به شهادت رسید
🔹اگر حسین نبود قاطعانه میگویم تمام 130 نفر شهید میشدند و 13 ایرانی دیگر را سر میبریدند.
#الـــلـــه_اڪبــــر
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋
نامه ای از همسر شهیدِ اربا اربا روح_الله_قربانی به
همسر شهیدِ بیسر محسن_حججی :
سلام بر خواهرِ هم دردم؛ شهادتِ عزیزت داغِ شهیدم را زنده کرد.
داغِ شهیدم که هیچ، هنوز ۴۰ روز مانده به محرم داغِ حسینِ فاطمه(س) را هم زنده کرد.
شهیدِ بیسرِ تو مرا به یاد تکه تکه های شهیدم انداخت. آخر عزیز من هم به عشق اربابش چنان اربا اربا شد که تکه هایی از بدنش را در همان سوریه جا گذاشت.
خواهرم؛ ایستادگی و صلابت تو کمتر از صلابت غرش چشمان شهیدت نبود. آنجایی که خود خبر شهادت عزیزت را منتشر کردی و محکم ایستادی و گفتی هرگز اجازه نخواهم داد اشک هایم قاتلِ محسنم را شاد کند.
اگر دنیا به صلابت چشمان همسرت هنگام اسارت افتخار می کند، من بیشتر از آن به ایستادگی تو افتخار میکنم. که تو امروز جهاد مردت را کامل کردی...
خوش حالم که همجنس تو و هم درد تو هستم و خدا را شاکرم که بهم توانایی داد تا از بهترین هستی زندگی ام بگذرم.
حال من بیش از همه تو را میفهمم.
خواهرم، ای یادآور صبر زینب(س) مقام رفیع ات را به تو و همسر پاک تو تبریک میگویم.
ان شاالله به حق خون به ناحق ریخته شده ی همسرانمان، ظهور مهدی فاطمه(س) تعجیل شود...
دعا گویت هستم،دعایم کن...
یا زهرا(س)
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🥫ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
🌹"شهید حسین خرازی"
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
شهیـدی که در قبر چشمانش را بـاز کـرد ! 😰
هنـگامى که خواستند پسـرم را به خاك بسپـارنـد
احساس کردم زمـان وداع آخــر
با فرزند دلبنــدم فـرا رسيـده است.
خيلى دلم شكست چـون مىدیـدم مدتهاست
او را با چشــم بـاز ندیـده ام.
من که بالاى قبـر ایستـاده بودم، گفتـم:
یا اباعبـداالله عليهالسلام من در این مصيبـت فرزنـدم
گریـه و زارى و شيـون نمىکنــم
تو هم در کربـلا به بالين فرزندت على اکبـرعلیهالسلام رفتى
و مى دانـی که چه حالى دارم و چه اشتيـاقى دارم
که یكبـار دیـگر روى فرزنــدم را ببينــم
و به چشمـان او نـگاه کنم.
بعد عرض کـردم خدایـا از تو مى خواهم عنایتـى کنی
تا فرزنــدم چشمانش را باز کنــد
تا من ماننــد دوران حياتش یـك بار دیـگر
براى آخریــن بـار به چشمانش نـگاه کنـم.
در همان لحظـه مشاهـده کــردم
چشمان فرزنــدم به مدت چند ثانيـه بـاز شـد
و به من نـگاه کرد و بعد هم چشمـان خود را بست.
راوی : #مادر شهید
پاسدار #شهيد حاج على اکبر صادقى
محل دفن پیـکر مطهــر:
بهشت زهرا سلاماللهعلیـها
قطعه ٢٩، ردیـف دوم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠 خاطرات شهدا
خاطره طنز
صد تا به راست ، پنجاه تا به چپ
ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته ای آموزش دیده اید؟
همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمیدانست رسته چیست؟! فرمانده كه فهمید ما از دَم، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم.
ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه میكنید. دیده بان گزارش میدهد و شما شلیك كنید. بروید به سلامت!
هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته ای نداریم. رحیم گفت: انشااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح های جنگی وارد خواهیم شد.
كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بیسیم چی دوختیم تا از دیده بان فرمان بگیرد. بیسیم چی پس از قربان صدقه با دیده بان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم. خمپاره زوزه كشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه ای بعد بیسیم چی گفت: دیده بان میگه صد تا به راست بزنید!
همه به هم نگاه كردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟
رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم.
با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بیسیم چی گفت: دیده بان میگه چرا طول میدین؟
رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست كه زودی ببریمش!
دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم. بیسیم چی از دیده بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كردیم! بیسیم چی گفت: دیده بان میگه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بیسیم چی گفت: میگه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریه مان می گرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می كشاندیم و جناب دیده بان غُر میزد كه چرا كار را طول میدهیم و جَلد و چابك نیستیم.
سرانجام یكی از بچه ها قاطی كرد و فریاد زد: به آن دیده بان بگو اگر راست میگه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره!
بیسیم چی پیام گهربار دوستمان را به دیده بان رساند و دیده بانكه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك ها عصبانی شده، گفت كه داره میآد.
نیم ساعت بعد دیده بان سوار بر موتور از راه رسید. ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش كردیم.
دیده بانكه یك ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشكل شما چیه؟ شما چرا اینجایین. از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین!
رحیم گفت: برادر من، آخر هی میگی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور میشیم دیگه.
ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد. بعد با صدای رگه دار پرسید: بگید ببینم وقتی میگفتم صد تا به راست، شما چه کار میكردین؟
ـ خُب معلومه، قبضه خمپاره رو در
می آوردیم و با مكافات صد متر به راست می بردیم!
ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده. آنقدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم. ستوان خندهخنده گفت: وای خدا! چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت.
ما كه نمی دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم: چرا میخندی؟
ستوان یك شكم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت: قربان شكل ماهتان برم، وقتی می گفتم صد تا به راست، یعنی اینكه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینكه كله اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش! و دوباره خندید.
فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم. دست و بالمان از خستگی خشك شده بود، اما چنان می خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از نایت کویین
AUD-20201127-WA0004.mp3
9.29M
#سبک_زندگی_شاد 5
❤️ یه پدر مادر از قبل از بارداری می تونن در میزان شادی فرزندشون
در طول زندگی تاثیرگذار باشند.
فقط کافیه عوامل شادی ساز رو برای خودشون و فرزندشون بشناسند.
#استاد شجاعی 🎤
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a