هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5971861762608204691.mp3
29.72M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۷
🗓 ۳۱ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر معراج هست🥰✋
*مُهلـتـــ آقا امام زمان (عج) براے شهادتــــ*🕊️
*شهید معراج آئینی*🌹
تاریخ تولد: ۷ / ۶ / ۱۳۶۶
تاریخ شهادت: ۱۱ / ۸ / ۱۳۹۱
محل تولد: قروه،کردستان
محل شهادت: پاسگاه دلارزن بانه
*🌹شهید معراج آئینی از پرسنل نیروی انتظامی کردستان است که در یک خانواده مذهبی و کشاورز متولد شد🌾و در سال ۷۲ به همدان مهاجرت کردند، عروسی خواهرش نزدیک بود🎊 یک روز با قاچاقچیان درگیر میشود و میخواستند او را بکشند🥀 مادرش میگفت: روی گردنش دیدم و پرسیدم: معراج این جای چیه؟⁉️بعد از کلی اصرار گفت: دیشب توی یه روستا نزدیکهای سردشت با قاچاقچیان درگیر شدیم،💥منو گرفتن و میخواستن با قمه شاهرگم رو قطع کنن🥀 همونجا اسم امام زمان رو صدا زدم🌙 و قسمش دادم که عروسی خواهرم نزدیکه،🥀بخاطر مادرم فقط بیست روز دیگه به من وقت بده تا با شهادتم عروسیش به عزا تبدیل نشه🥀عروسی خواهرش انجام شد🍬هنوز سه روز از مرخصی معراج باقی مانده بود كه از طریق رییس پاسگاه محل خدمت خود🍃متوجه شد كه عده ای قاچاقچی در منطقه مرزی بانه قصد خارج كردن مقدار زیادی مواد منفجره و مشروبات الكلی را دارند❌ كه بلافاصله خود را به محل خدمت رساند.🕊️او بعد از بازگشت به محل خدمت بدون معطلی به كمین قاچاقچیان رفت 💥و در یک تعقیب و گریز با آنان درست بعد از ۲۰ روز دیگر، بعد از عروسی خواهرش🍬 او را به شهادت رساندند*🕊️🕋
*استوار دوم*
*شهید معراج آئینی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
#زندگی_به_رنگ_شهدا
✍همسرش میگہ:
یہ روز اومدم خونہ، چشماش سرخ
شده بود. نگاه ڪردم دیدم کتاب گناهان
ڪبیره شهید دستغیب توے دستاش گرفتہ.
بهش گفتم:
گریه کردے؟ یه نگاهے به من ڪرد و
گفت:راستے اگہ خدا اینطورے کہ توی این ڪتاب نوشتہ با ما معاملہ ڪنه عاقبت ما چے میشه؟
مدتے بعد براے گروه خودشون یہ
صندوق درست ڪرده بود و بہ دوستاش
گفته بود:هرکے غیبت کنہ باید پنجاه تومن بندازه توے صندوق. باید جریمہ بدیم تا گناه تڪرار نشه.
📚منبع:ڪتاب ڪوله پشتےبه نقل از افلاڪیان
#شهید محمدحسن فایده
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🟢شهیدمدافعحرم #مجتبی_ذوالفقار_نسب
💜همسر شهید نقل میکند: آقا مجتبی همیشه به دو فرزندمان میگفت: «شما دوتا مثل طفلان مسلم هستید.» عاشقانه و خالصانه بچهها را دوست داشت. از وقتی بچهها کوچکتر بودند، حفظ حریم و غیرت را به بچهها آموزش میداد و صحبتهای مردانه با آنها میکرد. مجتبی میگفت میخواهم تا وقتی که خودم هستم، اینها را به فرزندانم آموزش بدهم.
💚شهید ذوالفقارنسب روحیهی خیلی خوبی داشت. تکاور و سرهنگ ارتش بود ولی هرگاه به خانه میآمد، ۱۸۰درجه اخلاقش عوض میشد. تمام درگیریهای ذهنی را پشت در میگذاشت و با یک سلام گرم وارد منزل میشد.
💜با وجود اینکه یک ارتشی بود و همه از شخص نظامی، یک فرد خشک را تصوّر میکنند ولی مجتبی اینگونه نبود. او هر ماه برای بچهها کادو میخرید. گاهی ماشین، هلیکوپتر، تفنگ و... . هر وقت به خانه میآمد، آنقدر در شور و هیجان بازی بود که صدای او از بچهها بالاتر میرفت. کودکِ درون او زنده بود و همبازیِ خوبی برای بچهها بود.
📡 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
رفاقت با شهدا
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 #هنوز_سالم_است #قسمت_ششم کمی پایین تر،دوباره مأمور ها
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_هفتم
آموزش چند روز دیگر شروع می شد. باید راهی تهران می شدند؛ پادگان "21 حمزه سیدالشهداء علیه السلام". آن قدر ذوق و شوق داشت که همان شب وسایلش را آماده کرد و توی ساک گذاشت؛ یک دست بلوز و شلوار، یک جفت جوراب، حوله، مسواک، یک چاقو و چند کتاب.
فکر پادگان و آموزش یک لحظه رهایش نمی کرد. تصویرها یکی یکی توی ذهنش نقش می بستند و پاک می شدند.
بالاخره روز اعزام فرارسید. دل توی دلش نبود. با غرور خاصی از اهل خانه خداحافظی کرد، روی مادر را بوسید و گفت: "غصه نخوری ها مادر؟! زود برمی گردم. فقط می روم تهران، آموزش."
مادر قرآن را بالا آورد:
- به خدا سپردمت پسرم!
محمدرضا از زیر قرآن رد شد. سر بلند کرد، آن را بوسید و به پیشانی چسباند.
- یادت نرود دعایم کنی مادر.
این را گفت و راه افتاد.
پای اتوبوس ها شلوغ بود. با آن سن و سال و قدوقواره توی چشم بود، اما به روی خودش نمی آورد. هنوز دل شوره داشت. وقتی اتوبوس راه افتاد و صدای صلوات جمعیت بلند شد، آرام گرفت.
تا تهران ساکت بود و چشمش به بیابان. انگار راه کش آمده بود و تمام نمی شد. از شوق خوابش نمی برد. بچه ها می گفتند و می خندیدند و از سروکول اتوبوس بالا می رفتند، ولی چشم محمدرضا به جاده بود. بالاخره رسیدند. وقتی تابلوی پادگان 21 حمزه سیدالشهداء علیه السلام را دید، گُل از گُلش شکفت.
پادگان حمزه با آن درختان صنوبر و چنار و زمین وسیعش، دست راست هم ساختمانی قرار داشت که محل استقرار آن ها بود. زمین صبحگاه تا انتهای پادگان کشیده شده بود. همه با کنجکاوی اطراف را نگاه می کردند.
کسی با لباس پلنگی جلو آمد، همه به ترتیب ایستادند و با اجازه ی او نشستند. فرمانده خود را معرفی و شروع به صحبت کرد. از مدت آموزش گفت که 45 روز است و از برنامه هایی که باید در آن مدت پشت سر می گذاشتند. از قوانین و مقررات پادگان گفت و از عنایت خدا که شامل حال آن ها شده بود و از این که آن ها انتخاب شده بودند تا نامشان در پرونده ی درخشان مجاهدان فی سبیل الله ثبت شود.
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5978578859530915254.mp3
40.55M