eitaa logo
در جمع شهیدان
210 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
10 فایل
امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست. (مقام معظم رهبری) کانال ولایی ما 👈 @zohoore_ghaem ارتباط با خادم 👈 @mohebolmahdi   
مشاهده در ایتا
دانلود
وقت اذان درهای آسمان باز است 🤲دست به دعا برداریم جهت تعجیل فرج امام غریب 😭
✍شما سبڪبال و رها با ڪولہ بارے سرشار از بار سفر بستید... و ماییم با ڪولہ بارے از حیرانے ها و دنیا رها شده در هوسرانے ها...
❣ تیر به کف دستش خورده و انگشتان دست راستش حرکت نداشت. سال ۶۷ بود. عراق مثل ابتدای جنگ، به طور گسترده در حال گذر از مرزهای ایران و تصرف خاک ایران بود، جبهه ها خالی از نیرو شده بود. حضرت امام فرمان دادند که مردم جبهه را پر کنند. حسین سر از پا نمی شناخت.بلافاصله آماده شد تا به جبهه برود.لباس پوشید، پوتین را به پا کرد، اما چون انگشتانش حس نداشت، نمی توانست بند پوتین را ببندد. صدای مادرش زد تا بند پوتین را برایش ببندد. تا مادر بیاید چند دقیقه طول کشید. ناگهان حسین با ناراحتی پایش را چند بار به زمین کوبید و گفت: عجله کنید، حرف امام زمین مانده... حرف امام عقب افتاد... 🌷 ایت الله نجابت علاقه ای خاص به حاج حسین داشت. زمانی که به حج مشرف شد حاج حسین را هم با خود برد. آقا نقل می کرد در سفر حج می خواستیم نماز جماعت بخوانیم, برای اینکه چه کسی جلو بایستد استخاره کردم, برای همه بد آمد. آخر برای حاج حسین استخاره گرفتم, خوب آمد به ایشان اقتدا کردیم.که شکر خدا به همه حال خوبی دست داد... آقا این خاطره را نقل می کرد و می گفت:حاج حسین از اولیا است! بعد از شهادت حاج حسین, آقا به منزل آمدند و فرمودند:مدتی پیش در عالم خواب دیدم در باغی هستم که دو نهر یکی از شیر و دیگری از عسل جاری است. همه شهیدان دور شهید دستغیب نشسته بودند. در همین هنگام حاج حسین وارد شد و همه شهدا به احترام ایشان ایستادند. .. از خواب پریدم, ساعت و تاریخ خواب را یادداشت کردم که بعد دیدم منطبق با ساعت و تاریخ شهادت حاج حسین است...
❣مسلم تازه از خط برگشته بود. یکی از برادران بسیجی همراه ما پوتین نداشت. پدرم، شیخ شنبه به مسلم گفت: آقای شیر افکن این برادر بسیجی ما پوتین ندارد. مسلم خندید و گفت: آشیخ شنبه، پوتین بهتر از پوتین من سراغ داری؟ سریع پوتینش را در آورد و به بسیجی داد، دستی از محبت به سرش کشید و صورت او را بوسید. بسیجی با خوشحالی فراوان پوتین را پوشید و رفت. 🌷عملیات کربلای 5 به مراحل نفس گیر خود رسیده بود. طولانی شدن زمان عملیات رمق بیشتر بچه را گرفته بود هر کدام از بچه ها که مجروح می شدند، مسلم سراغ او می رفت و می گفت: راحت شدید، برید مرخصی برای استراحت! در ادامه عملیات در منطقه نهر جاسم ترکشی به ساق پای راست مسلم نشست و باعث شد پایش بشکند. درد امانش را بریده بود، اما با خنده با لهجه کازرونی خودش گفت: آخیش راحت شدم من هم به مرخصی و استراحت می روم! 🌷بعد از جنگ با اینکه عوارض شیمیایی او را از پا انداخته بود، با این حال در منطقه مانده بود، کار ها را سرو سامان می داد و از همه دلجویی می کرد. سرفه هایش قطع شدنی نبود، انقدر سرفه می کرد که خون از گلویش می جوشید. به شوخی به مسلم می گفتم دیگر به پایان عمرت نزدیک شده ای بهتر است هر چه داری به دیگران ببخشی. همین کار را هم می کرد، حقوقش را صرف دوستان می کرد و برایشان هدیه می خرید. بعد هم که برای گذراندن دوره دافوس به تهران رفت، اما بیشتر از چند جلسه در کلاس حاضر نشد. می گفت: دیگر عمری باقی نیست که صرف آموزش کنم، دیگران بروند. برگشت و شهید شد.
❣پنج پسر داشتم، اما عبدالله چیز دیگری بود. یک روز آمد دو زانو نشست روبه رویم. زل زد تو چشم هایم. نگاهش دلم را لرزاند. گفت: مامان من تو نمیخوای خمس پسرهات رو بدی؟ ● گفتم: مادر نرو سوریه. عبدالله گفت: خودت یادم دادی مامان همان وقت ها که چادرت رو می کشدی سرت و دست ما پنج تا رو می گرفتی و میکشوندی تو هیئت و مسجد... ● در روضه ضجه می زدی و می گفتی: کاش کربلا بودیم یاری ات می کردیم، یادته؟؟ بلند بلند داد می زدی که خانم زینب من و بچه هام فدات بشیم. ● بفرما الان وقت عمل شده. گفتم: پسرم من هیچ؛ با این دخترهای بابایی چه کنم؟! گفت: مادر با این حرفها دلم رو نلرزون ؛ مگه هیچ کدام از اونایی که زمان جنگ رفتن زن و بچه نداشتن. آنقدر گفت و گفت تا راضی ام کرد.
وقتی همسر شهید چمران فکر کرد مصطفی به او ظلم کرده ✍در بخشی از کتاب «چمران به روایت همسر شهید»، می‌خوانیم: از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یکدفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم؟ شش ماه اینطور بود تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: «مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هر چه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسئول شما هستم». 🔸بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد»- یکی از دوستان دکتر- از خانه خودش برای من یک تشک، چند بشقاب و ... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند. به خاطر این چیزها فکر می‌کنم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر کردم، می‌دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است.