eitaa logo
در جمع شهیدان
186 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
9 فایل
امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست. (مقام معظم رهبری) کانال ولایی ما 👈 @zohoore_ghaem ارتباط با خادم 👈 @mohebolmahdi   
مشاهده در ایتا
دانلود
❣خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی {{شهید ۱۶ ساله‌ی انقلاب اسلامی}} 🌷 سال ۱۴۰۳ استان خوزستان 📚 📖 صفحه 17 و 18 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🔸یکی از خانم‌های محل دختر به دنیا آورده بود. خودش و شوهرش و بچه‌هایش آدم‌های درست و حسابی نبودند و مقداری غَل و غَش داشتند. خانوادتاً از امام خمینی و روحانیت بیزار بودند و سنگ شاه و رژیمش را به سینه می زدند. با اینکه از دختر خوششان نمی‌آمد، اما نمی‌دانم چطور شد و کی زد پسِ کلّه‌شان که آمدند و تو محل شیرینی پخش کردند. 🔸آن روز خودم و حبیب‌الله توی کوچه ایستاده بودیم. یکی از افراد همان خانه آمد و برای ما شیرینی آورد. تا تعارف کرد به من، سریع دست دراز کردم و یکی برداشتم و گذاشتم توی دهانم. به حبیب‌الله که تعارف کرد چیزی بر نداشت. به نشانه‌یِ میلی ندارم و ممنون، سری تکان داد و بعد هم آن طرف رفت. 🔸او که رفت حبیب‌الله نگاهی بهم انداخت و گفت: رحمان. برا چی شیرینی برداشتی؟! گفتم: مگه مشکلی داره؟ بچه‌شون به دنیا اومده دیگه. انگار ازم انتظار نداشت این حرف را بزنم. گفت: بچه به دنیا اومده که به دنیا اومده. بهش می‌گفتی مبارک باشه. من می‌گم چرا شیرینی برداشتی؟! 🔸ندانستم منظورش چیست. گفت: رحمان. این یارو رو که خودت می‌شناسی. مخالف صد در صدِ امام خمینیه. خیلی هم آدم مشکل‌داریه. احتمال ندادی کسی که اینجوریه، ممکنه حلال و حروم نکنه و اموالش مخلوط به حرام باشه؟! لحظه‌ای فکر کردم و گفتم: چرا. احتمالش هست. گفت: پس از این به بعد دست به مالی که شبهه‌ناکه نزن. مطمئن باش در جان و روح و اعمالت تأثیر می ذاره! 🔸یک بار هم عده‌ای از اهالی محل پول گذاشته بودند روی هم و توی یک دیگ بزرگ، آش شله‌قلم‌کار درست کرده بودند. همه‌یِ همسایه‌ها هم می‌آمدند توی کوچه و کاسه‌شان را پر از آش می‌کردند. 🔸بوی آش، کوچه و محله را حسابی برداشته بود. آدم خودبه‌خود دهانش آب می‌افتاد. من هم تا بو بردم توی محله چه خبر است، کاسه‌ای برداشتم و سریع رفتم که از قافله عقب نمانم. توی کوچه که آمدم حبیب‌الله را دیدم. با خودم گفتم حتماً حبیب‌الله هم حسابی هوس خوردن کرده. 🔸همین‌طور که از کنارش رد شدم گفتم: حبیب‌الله. همین‌جا وایسا. الان برا هر دومون آش میارم که بزنیم تو رگ. رفتم و کاسه‌ام را پر کردم و آمدم سمت حبیب‌الله. نگاهی به من کرد و نگاهی به آنچه توی دستم بود. 🔸چون با هم خیلی پسر خاله بودیم و می‌دانست ظرفیتش را دارم و ناراحت نمی‌شوم، کاسه را از دستم گرفت و رفت آن را توی دیگ بزرگ ریخت. با تعجب نگاهش کردم. آرام گفتم: چرا آش‌ها رو ریختی تو دیگ حبیب‌الله؟ گفت: رحمان. همه‌ی همسایه‌ها روی هم پول گذاشته‌اند برا این آش. یکی و دو تا خونواده نیست که بدونیم کیا هستن. احتمالش هست بعضی از اون‌ها پول‌هاشون مشکل‌دار باشه و حلال و پاک نباشه. اون‌وقت اگه بخوای اون رو بخوری، شکمت می‌شه جای مال حرام. خودت این‌جوری دوست داری؟ 🔸یک لحظه رفتم توی نخِ حرف‌هاش. سبک سنگینش کردم. راست می‌گفت. بعضی از همسایه‌ها، واقعاً توی قید و بند حلال و حرام نبودند و پول‌هایشان شبهه‌ناک بود. حق را به حبیب‌الله دادم. هر دو از خوردن آش صرف نظر کردیم. 🔸حالا که فکر می‌کنم می‌بینم حبیب‌الله مراحل تکاملش در این دنیا را یک‌شبه پشت سر نگذاشت. پله‌به‌پله طی کرد. اولین پله‌اش هم احتیاط کردن در خوردن مالی بود که شبهه‌ناک باشد. ✍رحمان سروری ─═┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅┅─ 🤲 اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید با شهداء 🌷 همنشین شوید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2041578225C2328d02bfd @ba_Shaheidan