👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️داستان واقعی و آموزنده از اعضا ڪانال ❤️💫 بنام : #خوشبختی_تلخ_4 ❤️ قسمت چهارم واقعا خوشحال بو
❤️داستان واقعی و آموزنده از اعضا ڪانال
❤️💫
بنام : #خوشبختی_تلخ_5
❤️ قسمت پنجم
مادرم و شوهرمادرم بعدچند روزی که از امدن ما از خونشون گذشته بود به خانه ما امدن وخانواده شوهرم روی باز از اونا استقبال کردن و ما رو با خواهر و برادرهای علی دعوت کردن پاگشا ..
که من از صبح به منزل مادرم رفتم خواهر و برادرهای من از رفتن من به اونجا خیلی خوشحال بودن ،،،
عصر مهمونها اومدن وبرای اولین باربود که مادرم وبقیه علی رو دیدن،،وبه گفته اونا هم علی پسرخوبی بود🙍♂ مادرم هم برای پذیرایی ازاونا سنگ تموم گذاشت
روزها میگذشت ومن همراه علی به خانه مادرم میرفتم ودر واقع با اونا سخت رفت وامد میکردیم
وهمچنین بستگان مادرم مرا تک تک پاگشا کردن ،
به این ترتیب بودکه همگی با علی آشناشده بودن
بعد گذشت یکسال ما خانه جدا اجاره کردیم و ازخانواده شوهرم جدا شدیم و شروع به کم وکسری وسایل خونه کردیم که نامادری من اجازه خرید جهیزیه کامل روبه پدرم نداده بود..
بعد گذشت چهارسال زندگی مشترک خدا به ما دختری داد به اسم شادی که بیشتر زندگی من رو شیرین ترکرد دراین مدت من گاه گاهی پدرم رو میدیدم ،،ولی مادر و خواهر برادرهای من عاشق دخترم بودن ودختر من نیزعاشق اونا ،،بعد دو سال خدا به ماپسری داد به اسم شاهین که به خاطر وجود دوتا بچه کوچیک بیشتراوقات خونه مادرم بودم
و همه ماخوشحال کنارهم روزها رو سپری میکردیم ،،یکروزسرد پاییزی مادرم ازبیرون به خانه برمیگشته داخل حیاط افتاده بود که وقتی به بیمارستان رسانده بودن دکتر خبربدی داده بود که مادرم فشار داشته وسکته کرده بود مادر مهربون وزیبای من دیگه نمیتونست راه بره با کمک فیزیوتراپی و داروها تونست به سختی راه بره
که من اون موقع بود فهمیدم مادرم به خاطر دوری ازمن سکته اول رو زده بوده ولی خفیف ،،واین بارسکته دوم اون بود
بیشتر روزها من به منزل مادرم میرفتم وکمک مادرم بودم خواهرم نیزبزرگ شده بود خواستگارایی داشت ،،خواهرم ازدواج کرد ودراون دوران من خیلی زحمت اونا رو کشیدم تا خواهرم به خونه خودش رفت وبعد 5ماه خواهرم باردارشد وبعد9ماه خدا به اون دختر کوچولویی داد حالا من خاله شده بودم..
ادامه دارد....
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
❤️💫
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨