🔴 #داستان_کوتاه
شیری گرسنه از میان تپههای کوهستان
بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد
سپس در حالی که…
شکمی از غذا درمی آورد،
هر ازگاهی یکبار سرش را بالا میگرفت
و مستانه نعره می کشید
صیادی که در آن حوالی
در جستجوی شکار بود
صدای نعره های مستانه شیر را شنید
و پس از ردیابی با گلوله ای
آن را از پای درآورد.....
هنگامی که مست پیروزی هستیم
بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم
غرور، منجلاب موفقیت است
موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت
مقدمه گستاخی است!
🔴
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
─┅═ೋ❅📘📖📒❅ೋ═┅─
#داستان_کوتاه ⏰
در پارك يك زن و يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند . زن رو به مرد كرد و گفت : پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي ، او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي ميكرد اشاره كرد.
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : پسرم وقت رفتن است .
پسر كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت :
بابا فقط 5 دقيقه ! باشه ؟
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد .
مرد و زن دوباره به صحبت ادامه دادند .
دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : دير مي شود ، برويم .
ولي پسر باز خواهش كرد : 5 دقيقه ! اين دفعه قول مي دهم .
مرد لبخند زد و باز قبول كرد .
زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ، ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد : دوسال پيش يك راننده پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت . من هيچ گاه براي او وقت كافي نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خوردم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را تكرار نكنم .
پسر كوچكم فكر ميكند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آنست كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي كردن او را ببينم . 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نميتوانم بودن در كنار پسر از دست رفته ام را تجربه كنم .
بعضي وقتها آدم قدر داشته ها رو خيلي دير متوجه ميشه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي تونه به خاطره اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو در گير مسائل روزمره مي كنيم كه واقعا وقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون رو نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداشته باشيم .
هميشه نعمتهاي بزرگ يعني پدر ، مادر ، برادر و خواهر در كنار ما نيستد ، ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه ...
قدر عزيزانمون رو بدونيم🌻
✍ ڪــانــال ܥߊܢܚࡅ߳ߊܔ و ܢ݆ߺنܥ✨
🅰
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
─┅═ೋ❅📘📖📒❅ೋ═┅─
#داستان_کوتاه ⏰
در پارك يك زن و يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند . زن رو به مرد كرد و گفت : پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي ، او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي ميكرد اشاره كرد.
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : پسرم وقت رفتن است .
پسر كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت :
بابا فقط 5 دقيقه ! باشه ؟
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد .
مرد و زن دوباره به صحبت ادامه دادند .
دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : دير مي شود ، برويم .
ولي پسر باز خواهش كرد : 5 دقيقه ! اين دفعه قول مي دهم .
مرد لبخند زد و باز قبول كرد .
زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ، ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد : دوسال پيش يك راننده پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت . من هيچ گاه براي او وقت كافي نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خوردم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را تكرار نكنم .
پسر كوچكم فكر ميكند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آنست كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي كردن او را ببينم . 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نميتوانم بودن در كنار پسر از دست رفته ام را تجربه كنم .
بعضي وقتها آدم قدر داشته ها رو خيلي دير متوجه ميشه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي تونه به خاطره اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو در گير مسائل روزمره مي كنيم كه واقعا وقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون رو نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداشته باشيم .
هميشه نعمتهاي بزرگ يعني پدر ، مادر ، برادر و خواهر در كنار ما نيستد ، ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه ...
قدر عزيزانمون رو بدونيم🌻
✍ ڪــانــال ܥߊܢܚࡅ߳ߊܔ و ܢ݆ߺنܥ✨
🅰
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
꧁꧂ 📚📙🪶📚📘 ꧁꧂
☯#داستان_کوتاه
⚜پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
〽️پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:...
⚜" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
〽️شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
⚜دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
〽️پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
⚜یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
〽️یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
⚜شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."
🔆*بله …دوستان …. عشق یعنی حب و دوست داشتن بدون مرز*🔆
💎💎
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
📒#داستان_کوتاه
تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک میکردم ، یه دختر پنج شش ساله اومد گفت : خاله یه آدامس میخری؟🌺🌿
گفتم : همرام پول نیست کیفم تو ماشینه ولی میخای بشین کنارم ، الان کیفمو میارم ازت میخرم.
گفت : باشه و نشست کنارم.
بعد مدتی گفت : خاله داری چیکار میکنی؟
گفتم : تو فضای مجازی میگردم.
گفت : اون دیگه چیه خاله؟
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه پنج شش ساله باشه. گفتم : عزیزم ، فضای مجازی جاییه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا میسازی!
گفت : فضای مجازیو دوس دارم ، منم زیاد توش میگردم.
گفتم : مگه اینترنت داری؟!🌺🌿
گفت : نه خاله اما بابام زندانه ، نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت 6 میره سر کار شب ساعت 10 میاد که من میخابم ، نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم.🌺🌿
وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو آب فک میکنیم سوپه ، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست خاله؟
اشکامو پاک کردم ، نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم : "آره خاله دنیای تو مجازی تر از دنیای منه"🌺🌿
🌸🌿🌸🌸🌿🌸
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
✨ #داستان_کوتاه ✨
صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و به سمت محل کارش حرکت کرد.
در جادهی دو طرفه، ماشینی را دید که از روبرو میآمد و راننده آن، خانم جوانی بود.
وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!»
مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون»
هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
مرد به خاطر واکنش سریع و هوشمندانهای که نشون داده بود خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که میتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه فکر میکرد و از کلماتی که به ذهنش میرسید خندهاش میگرفت.
اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لا به لای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشهی جلوی ماشین و اتومبیل مرد به سمت آن درختان منحرف شد...
و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوت کردن زودهنگام شده.
👉
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
#داستان_کوتاه📚
#مرد_خوشبخت
🍃پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند".
🍃تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
🍃تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
🍃شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
🍃آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
🍃آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
🍃آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. "شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟"
🍃پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
🍃پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
─═हई 🔘📚🌸📚🔘 ईह═─
📚#داستان_کوتاه
پری ترشيده بود. 45 سال داشت و سالها بود که توی بايگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش اين بود که نامه های رسيده را دسته بندی و بايگانی می کرد. ظاهرش خيلي بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشيد و اين کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. يکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و با يکی سر و سری پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشمیهای گريان ديدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذيی پاک می کرد. اين اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين آخری ها اتفاق عجيب غريبی افتاد. صبح ها آقايی پری را می رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمين راه نمی رود. . .
با اينکه بايگانی کار زيادی نداشت اما پری دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف می رفت، سر ميز دوستانش می ايستاد و اغلب اين جمله را می شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامی داشت يا اثر نيروبخشی روی ديگران می گذاشت.
اين روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سايه ملايم آبی روی پلک هايش می زد که او را بيشتر شبيه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دير چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشيد. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حيا سراغ پری را می گرفت.
همه انگار در اين شادی رابطه با آنها شريکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پری الان مياد، اتاق آقای رئيسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشيده و موهايی بين بور و خرمايي روی صندلی می نشست و به کسي نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمين تا پری بيايد. وقتی پری از اتاق رئيس می آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتی وصف ناپذير می گفت؛ «خوبي الان ميام.» می رفت و کيفش را برمی داشت و با آقابهروز از در می زدند بيرون.
اين حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به ميان می آمد. قرار شد در يک شب دل انگيز تابستانی عروسی در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند، حتی رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبی در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند.
حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پری با اين بر و رو می تواند شوهر به اين شاخی پيدا کند، پس جای اميدواری برای بقيه بسيار بيشتر است.
آقابهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی ديالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می ديد بالاخره تکه يی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد.
قرار بود پول هايشان را روی هم بگذارند و يک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد.
روز شنبه نمی دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنيم. حتی می ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقای رئيس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمياد، کسی رو جاش بذارين تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يی شيرينی.
ته چشم هايش پر از اشک بود. شيرينی را به همه حتی به آقاي رئيس تعارف کرد.
منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در ميان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»
پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نيست. اين چند ماه بهترين روزهای زندگيم بود.» قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت.
ما فهميديم راست می گويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که ما ماه ها روی ابرها بوديم و با حال و هوای پری حال می کرديم.
-@ba_khoodabaash 👈🏻 عضویت✨
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
.
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستان_کوتاه....
از جلوے گلفروشے رد میشدم ڪہ چشمم افتاد بہ یڪ دختر ریزہ میزهے فروشندہ.
از ملاحت چهرهش خوشم اومد
یهجورایے خستگے اون روز رو از تنم در آورد..
روزهاے دیگه هم چندبار از جلوے گلفروشے رد میشدم و تماشاش میڪردم..
پیش نیومدہ بود همڪلامش بشم.
یڪ روز بہ مناسبت روز مادر رفتم توے مغازش
سلام ڪردم
سر تڪون داد
گفتم یڪ دستہ گل میخام واسہ مادرم.
لبخندے زد و توے دفترچہ یادداشتے یہ چیزے نوشت و گرفت جلوم:
گلهاتون رو انتخاب ڪنید!
متعجب نگاش ڪردم.
با اشارہ گلها رو نشونم داد
اون نمیتونست حرف بزنه!
هاج و واج چند شاخہ گل برداشتم
خیلے قشنگ دستهشون ڪرد و داد دستم
پرسیدم چند؟
نوشت ۱۲
شب خوابم نبرد
دلبر گلفروش من لال بود
و من نمیدونستم.
با خودم خیلے فڪر ڪردم.
فردا دوبارہ رفتم سراغش و گفتم یڪ گلدون میخام
تو دفترچهش نوشت
چہ گلدونی؟
خودڪارش رو از دستش گرفتم و
توے دفترچہ نوشتم:
حُسن یوسف
لبخند زد و نوشت
پشت سرتون..
نوشتم ممنون
هر روز بہ یہ بهونهاے میرفتم مغازہ
و با نوشتن
باهاش حرف میزدم
اوایل از فواید گل و گیاہ
و ڪم ڪم بہ اینڪہ
ڪیام و چیام..!؟
باهاش حالم خوب بود
دلم رفتہ بود واسہ چشمهاش
و حرفهاے خوش خطش..!
تصمیمم رو گرفتہ بودم
چند روزے نرفتم گلفروشی؟!
از دور میدیدم
ساعت ۵ عصر
در مغازہ منتظره..
بعد از ۷ روز فاصلہ رفتم گلفروشی
اخم ڪردہ بود!
روے ڪاغذ نوشتم
یہ دستہ گل بزرگ میخام واسہ خواستگاری
سلیقہ خودتون باشہ لطفا..
غمگین نگام ڪرد
رفت سراغ گلها و
یڪ سبد خوشگل درست ڪرد
توے دفترچهش نوشت:
مبارڪ باشه!
غم چشمهاش دلم رو بیشتر لرزوند
سبد رو گرفتم از دستش و چرخے بهش زدم و دوبارہ دادم دست خودش
مات نگاهم میڪرد..!
روے ڪاغذ خیلے رڪ و سادہ نوشتم:
زن من میشی!؟
بخدا قسم لبخندش
قشنگتر از همهے گلهاے گلفروشے بود.
نوشتم براش
توے این دنیاے پر هیاهو
خوبہ ڪہ حرف نمیزنی
خوبہ ڪہ مهربونیات رو مینویسے و بیریا هدیہ میدے بہ آدمها..
چندسالہ از ازدواجمون گذشته
و من هنوز
عاشق سڪوت لبهاش
و صداے چشمهاشم..
و هنوز معتقدم
چقد خوبہ توے این دنیاے پر هیاهو
نہ حرف بزنے نہ حرف بشنوی..
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
.
─═हई 🔘📚🌸📚🔘 ईह═─
📚#داستان_کوتاه
پری ترشيده بود. 45 سال داشت و سالها بود که توی بايگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش اين بود که نامه های رسيده را دسته بندی و بايگانی می کرد. ظاهرش خيلي بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشيد و اين کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. يکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و با يکی سر و سری پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشمیهای گريان ديدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذيی پاک می کرد. اين اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين آخری ها اتفاق عجيب غريبی افتاد. صبح ها آقايی پری را می رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمين راه نمی رود. . .
با اينکه بايگانی کار زيادی نداشت اما پری دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف می رفت، سر ميز دوستانش می ايستاد و اغلب اين جمله را می شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامی داشت يا اثر نيروبخشی روی ديگران می گذاشت.
اين روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سايه ملايم آبی روی پلک هايش می زد که او را بيشتر شبيه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دير چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشيد. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حيا سراغ پری را می گرفت.
همه انگار در اين شادی رابطه با آنها شريکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پری الان مياد، اتاق آقای رئيسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشيده و موهايی بين بور و خرمايي روی صندلی می نشست و به کسي نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمين تا پری بيايد. وقتی پری از اتاق رئيس می آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتی وصف ناپذير می گفت؛ «خوبي الان ميام.» می رفت و کيفش را برمی داشت و با آقابهروز از در می زدند بيرون.
اين حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به ميان می آمد. قرار شد در يک شب دل انگيز تابستانی عروسی در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند، حتی رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبی در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند.
حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پری با اين بر و رو می تواند شوهر به اين شاخی پيدا کند، پس جای اميدواری برای بقيه بسيار بيشتر است.
آقابهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی ديالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می ديد بالاخره تکه يی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد.
قرار بود پول هايشان را روی هم بگذارند و يک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد.
روز شنبه نمی دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنيم. حتی می ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقای رئيس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمياد، کسی رو جاش بذارين تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يی شيرينی.
ته چشم هايش پر از اشک بود. شيرينی را به همه حتی به آقاي رئيس تعارف کرد.
منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در ميان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»
پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نيست. اين چند ماه بهترين روزهای زندگيم بود.» قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت.
ما فهميديم راست می گويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که ما ماه ها روی ابرها بوديم و با حال و هوای پری حال می کرديم.
-@ba_khoodabaash 👈🏻 عضویت✨
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
.
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستان_کوتاه....
از جلوے گلفروشے رد میشدم ڪہ چشمم افتاد بہ یڪ دختر ریزہ میزهے فروشندہ.
از ملاحت چهرهش خوشم اومد
یهجورایے خستگے اون روز رو از تنم در آورد..
روزهاے دیگه هم چندبار از جلوے گلفروشے رد میشدم و تماشاش میڪردم..
پیش نیومدہ بود همڪلامش بشم.
یڪ روز بہ مناسبت روز مادر رفتم توے مغازش
سلام ڪردم
سر تڪون داد
گفتم یڪ دستہ گل میخام واسہ مادرم.
لبخندے زد و توے دفترچہ یادداشتے یہ چیزے نوشت و گرفت جلوم:
گلهاتون رو انتخاب ڪنید!
متعجب نگاش ڪردم.
با اشارہ گلها رو نشونم داد
اون نمیتونست حرف بزنه!
هاج و واج چند شاخہ گل برداشتم
خیلے قشنگ دستهشون ڪرد و داد دستم
پرسیدم چند؟
نوشت ۱۲
شب خوابم نبرد
دلبر گلفروش من لال بود
و من نمیدونستم.
با خودم خیلے فڪر ڪردم.
فردا دوبارہ رفتم سراغش و گفتم یڪ گلدون میخام
تو دفترچهش نوشت
چہ گلدونی؟
خودڪارش رو از دستش گرفتم و
توے دفترچہ نوشتم:
حُسن یوسف
لبخند زد و نوشت
پشت سرتون..
نوشتم ممنون
هر روز بہ یہ بهونهاے میرفتم مغازہ
و با نوشتن
باهاش حرف میزدم
اوایل از فواید گل و گیاہ
و ڪم ڪم بہ اینڪہ
ڪیام و چیام..!؟
باهاش حالم خوب بود
دلم رفتہ بود واسہ چشمهاش
و حرفهاے خوش خطش..!
تصمیمم رو گرفتہ بودم
چند روزے نرفتم گلفروشی؟!
از دور میدیدم
ساعت ۵ عصر
در مغازہ منتظره..
بعد از ۷ روز فاصلہ رفتم گلفروشی
اخم ڪردہ بود!
روے ڪاغذ نوشتم
یہ دستہ گل بزرگ میخام واسہ خواستگاری
سلیقہ خودتون باشہ لطفا..
غمگین نگام ڪرد
رفت سراغ گلها و
یڪ سبد خوشگل درست ڪرد
توے دفترچهش نوشت:
مبارڪ باشه!
غم چشمهاش دلم رو بیشتر لرزوند
سبد رو گرفتم از دستش و چرخے بهش زدم و دوبارہ دادم دست خودش
مات نگاهم میڪرد..!
روے ڪاغذ خیلے رڪ و سادہ نوشتم:
زن من میشی!؟
بخدا قسم لبخندش
قشنگتر از همهے گلهاے گلفروشے بود.
نوشتم براش
توے این دنیاے پر هیاهو
خوبہ ڪہ حرف نمیزنی
خوبہ ڪہ مهربونیات رو مینویسے و بیریا هدیہ میدے بہ آدمها..
چندسالہ از ازدواجمون گذشته
و من هنوز
عاشق سڪوت لبهاش
و صداے چشمهاشم..
و هنوز معتقدم
چقد خوبہ توے این دنیاے پر هیاهو
نہ حرف بزنے نہ حرف بشنوی..
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
.
💕 #داستان_کوتاه
هر روز صبح مردی سرکار میرفت و
همسرش هنگام بدرقه به او میگفت:
مواظب خودت باش عزیزم. شوهرش هم میگفت: چشم.
روزی همسرش به محل کار شوهرش رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند.
به خانه برگشت و در راه پیامکی به
همسرش زد و نوشت:
«همسرم یادت باشد وقتی صبح سرکار میروی همیشه میگویم مراقب خودت باش، مقصودم این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی، تو کودک نیستی. مقصودم این است مراقبِ دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد. اگر جسمت خداینکرده ناقص شود برای من عزیزی، عزیزتر میشوی و تا زندهام مراقب تو میشوم. پرستار روز و شب تو میشوم. اما اگر قلبت زیرِ مهر کسی برود، حتی اگر تن تو سالم باشد، نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود. پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش.»
------------------------------
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨