👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 زاهد نمایی مهمان پادشاه شد، وقتی که غذا آوردند، کمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامی که مشغول نماز شد ، بیش از معمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نیکی شاه به او بیفزاید.
💭 هنگامی که به خانه اش بازگشت، سفره غذا خواست تا غذا بخورد. پسرش که جوانی هوشمند بود از روی تیز هوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت: مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟
💭 زاهدنما پاسخ داد: در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کار آید.)) یعنی همین کم خوری من موجب موقعیت من نزد شاه گردد، و روزی از همین موقعیت بهره گیرم.
💭 پسر هوشمند به او گفت: بنابراین نمازت را نیز قضا کن که نمازی نخواندی تا به کار آید!
JoiN➧ @BA_KHODABAS
◈┅═❧═┅┅┄┄
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 زاهد نمایی مهمان پادشاه شد، وقتی که غذا آوردند، کمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامی که مشغول نماز شد ، بیش از معمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نیکی شاه به او بیفزاید.
💭 هنگامی که به خانه اش بازگشت، سفره غذا خواست تا غذا بخورد. پسرش که جوانی هوشمند بود از روی تیز هوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت: مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟
💭 زاهدنما پاسخ داد: در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کار آید.)) یعنی همین کم خوری من موجب موقعیت من نزد شاه گردد، و روزی از همین موقعیت بهره گیرم.
💭 پسر هوشمند به او گفت: بنابراین نمازت را نیز قضا کن که نمازی نخواندی تا به کار آید!
اگر روزی
بی منت دلی را
شاد ڪردی
بی گناه لذت بردی
بی ریا دستی را گرفتی
بدان آن روز را
زندگــــی ڪرده ای
🍃💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ته،ته،ته همه ناامیدی ها
نداشتن ها،
نخواستن ها،
نبودن ها،
بن بست هاونرسیدنها،
تو!خداراداری❤️
که آغوشش رابرایت
بازکرده است
ناامیدی چرا؟
خداراصدابزن اوهمیشه
درکنارتوست❤️
شب تون در پناه امن الهی 🙏
┏━━✨✨✨━━┓
🖤 🖤
┗━━✨✨✨━━┛
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود، صبحتون بخیر😍
.
🌸صبح شـد
🍀زندگی در می زند
🌸مهربانی، شوق، شـادی
🍀پشت در منتظر است
🌸بازکن پنجره را که خداوند
🍀ز شوقِ من و تو می خندد
🌸درود صبحتون بخیر
.
┏━━✨✨✨━━┓
🏴 🏴
┗━━✨✨✨━━┛
🇮🇷 @iruniya 🇮🇷
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقن
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_چهارم
✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با #جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍
#یاالله
#یاالله
#یاالله
😍این یعنی #پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...
بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در #اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا #آروم شد
☝️🏼️پیروزی از آن #الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش #رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!
☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف #بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ...
✨ #سبحان_الله ✨
هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو #دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد #مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود
اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در #شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!
کم کم سرو کله #خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن... منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر #دعوت و چیزای دیگه بودم ...
#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام میرفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم #راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان #خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....
✍🏼 #ادامه_دارد.... ان شاءالله
✨پندآموز✨
🚲جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی برخورد کرد،
😂به جای عذرخواهی و کمک کردن به پیر زن شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن؛
سپس راهش را ادامه داد و رفت؛
👵پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است...
🏃جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود؛
پیرزن به او گفت: مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آنرا نخواهی یافت‼️
🔮"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد"
زندگی حکایت قدیمی کوهستان است❗️
صدا می کنی و می شنوی؛
پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهد.....
رابطه ماه تولد و ویژگی ذاتی عناصر طبیعت
✨فروردین _ ابر
ماجراجو ، پرشور – بی احتیاط ، کم صبر
✨اردیبهشت _آسمان
قابل اعتماد ،خونسرد – یکدنده
✨خرداد _کوه
همه فن حریف ، شاداب – دمدمی مزاج ، نگران
✨تیر _ماه
احساساتی ، بامحبت – نازک نارنجی ،زیبا رو
✨مرداد _دریا
دست و دلباز ، باوجدان – کم تحمل ، غیرقابل پیش بینی
✨شهریور _درخت
فروتن ، زیرک – وسواسی ، عجول
✨مهر_ خورشید
باتدبیر ، آرمانگرا – دو دل ، خوش باور،خوش چهره
✨آبان _رود
مصمم ، بانفوذ – لجوج ، خودرأی
✨آذر_آتش
جذابیت، معمولا زود عصبانی میشوند
✨دی_باد
باحوصله ، واقع بین – مقرراتی ، جدی
✨بهمن _برف
مهربان ، روشنفکر – غیرقابل پیش بینی ، یک دنده
✨اسفند _اقیانوس
همدل ، فداکار – مرموز وتودار
پروردگارا...
قاضی تویی
ڪمک ڪن هیچوقت
قضاوت نڪنیم..
دلی ڪه میشڪنیم ارزان نیست
🆔
#آواۍزندگـے🕊
🍃
@avayeezendegii
جنازه ای که زنده شد❗️
حاج حسین گنابادی یکی از مردان خدا و نیروهای بهشت زهرا روایت میکرد که روزی یکی از همکارانم جهت انتقال جنازه ی مردی میان سال راهی روستای زرین دشت در اطراف تهران شد، ساعاتی بعد دستور آمد که برای مراسم غسل این مرد به غسالخانه بروم، من به همراه دوستم حاج محسن شمشکی راهی شدیم تا آن مرد را غسل داده و آماده ی تشییع کنیم، پسر و دخترش به همراه ما داخل غسالخانه بودند و به شدت گریه می کردند... برای غسل آماده شدم بعد از لخت کردن میت و خواباندنش آب را باز کردم و روی سینه اش ریختم، فشار آب بالا بود، برگشتم تا فشار آب رو کم کنم...
که صدای فریاد وحشتناکی همه جای غسالخانه را پر کرد، به طوری که ترس تمام وجودم را فرا گرفت و قلبم به شدت شروع به زدن کرد، جرات برگشتن و نگاه کردن را نداشتن، در حدود ۳۰ سالی که در غسالخانه کار کرده بودم تا به امروز اینقدر وحشت نکرده بودم، صدایی در گوشم زمزمه میکرد،
گنابادی... گنابادی....!
صدای جیغ چنان مرا ترسانده بود که چیزی متوجه نمی شدم تا اینکه دستی از پشت بر شانه ام نشست...!
حاج شمشکی با چهره ای یخ زده و دستانی لرزان مرا صدا می کرد، سرم را برگرداندم و با ترس و لرز به چهره حاج شمشکی خیره شدم...
با لحنی لرزان و در حالی که به جنازه اشاره می کرد می گفت: حسین، جنازه زنده شد....!
سرم تیری کشید، نگاهی به جنازه کردم که چشمانش را باز کرده و به من خیره شده، همه فریاد می کشیدند، دخترش بیهوش شده بود، پسرش از ترس چهره اش گچ شده بود، منم با دیدن اوضاع بسیار آشفته شدم، سریع در غسالخانه را باز کردم و شروع کردم به فریاد کشیدن...
مرده زنده شد، جنازه زنده شد...
فشارم افتاد و کمی بعد دیگر ندانستم چه شد،
ساعتی بعد که به هوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم، حاج شمشکی و شیخ آخوندی آخوند بهشت زهرا بالا سرم بودند، به محض اینکه هوشم سر جایش آمد ماجرا را پیگیر شدم...
حاج شمشکی شروع به روایت ماجرا کرد...
وقتی تو از هوش رفتی کمی بعد که آمبولانس تو را به بیمارستان رساند، پزشکان بالای سر جنازه حاظر شدند، و بعد از معاینات دیدیم که علائم حیاتی او بازگشته و به حالت عادی برگشته، او یک روز قبل شدیدا مریض می شود و فرزندانش به بیمارستان منتقل می کنند، چون قبلا مشکل قلبی داشت و داخل قلبش با عملی باطری گذاشته بودند در بیمارستان بعد از تزریق آمپول علائم حیاتی او از بین می رود، و پزشک به علت متوجه نشدن موضوع قلبش، نسخه ی مرگ او را میپیچد تا اینکه در غسالخانه با فشار آب سرد که روی سینه اش ریختی شوک وارد شده و باطری دوباره کار افتاد و علائم او برگشت و خدا رو شکر زنده شد....
من زبانم بند آمد و تا الان که سالها گذشته هنوز آن خاطره از ذهنم بیرون نرفته.
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼چه زیبا میشد این دنیا
🌺اگر شاه و گدا کم بود
🌼اگر بر زخم هر قلبی
🌺همان اندازه مرهم بود
🌼چه زیبا میشد این دنیا
🌺اگر دستی بگیرد دست
🌼اگر قدری محبت را..
🌺به ناف زندگانی بست
🌼چه زیبا میشد این دنیا
🌺کمی هم با وفا باشیم
🌼نباشد روزگاری که...
🌺نمک بر زخم هم پاشیم
🌼چه زیبا میشد این دنیا
🌺نیاید اشک محرومی
🌼زمین و آسمان لرزد
🌺ز آه و درد مظلومی
🌼چه زیبا میشد این دنیا
🌺شود کینه ز دلها گم
🌼اگر بشکستن پیمان
🌺نگردد عادت مردم
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃کلیپ
🍃داستان قبرکن و جنازه دختر زیبا...
هرچه قدر گناه کردی از رحمت خدا ناامید نباش
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨