eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
25.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
10.7هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_پنجم 😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده ب
❤️ 💌 😔تلفن رو قطع کرد و رفت خیلی رفتم تو فکر یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی اصلا یادم نبود چی بود یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود اومدن که رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون خوب شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت یه دفعه تلفن زنگ خورد 📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه 😞همینکه من حرف زدم قطع کردن ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم 😔امامن حرف مادرم رو نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر از گوشی خودم زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی بود اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دودیدم بیرون و با خودم یه مقدار با خودم بردم نمیدونم چقدر از یه مغازه شارژ خریدم و حتی نمیدونم بهش چقدر دادم و دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید گفتم چون شماره اون رو ندارن جواب میدن،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم گوشیت رو بده نمیتونستم شارژ رو وارد گوشیش کنم دستام میلرزید ساریه هم نگران شد گفت چیه گفتم فقط اینو وارد کن شارژ بشه زنگ بزنم، را وارد گوشی کرد و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو... 😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟ گفت که هیچ کس از بر نگشته و مصطفی* شده* 😭نمیدونم چی شد زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم 😭 😔💔با شدن مصطفی من هم مردم، دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و میکردم برام آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم.. 😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک خیلی ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان داریم،حالم خیلی بد شد 😔رفتم توی ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم شدم من یک رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید باشه الان زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود 😔گفت نیست تو از دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشیتم و گریه میکردم 😔مصطفی قبل از یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود منم داده بودم خیاطی وقتی راه میرفتم چشمم خورد به اون لباس گفتم به ساریه برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن میکردن که این دیوانه شده 😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه فروشی رسیدم یاد مصطفی شدم که وقتی شدم شیرینی پخش کنید 😭گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر اونم رفت گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه 😞به خودم اومدم که من رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید 😔گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی مصطفی رو با 72تا را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی 😭😔این ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم 💔قلبم پاره شده بود تکه های برای هیچ کس نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن 😔باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از و و تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم. ✍🏼 ..ان شاءا
اوج آرامش ششم شهادت هنر مردان خداست🙏🙏 شهید نوری و همه شهدا منتخب خدا هستند. جنسشون زمینی نیست 🌷🌷 با شنیدن صدای باز شدن در اتاقم و ورود خواهرم صبا تمرکزم بهم خورد صبا مثل بهت زده ها ازم پرسید : -مهسا چته با کسی بحث کردی طفلی خبرنداشت دلیل این پریشون حالی و آشوبی که تو دلمه برای حرفهای شهید نوری که ذهنمو چند روزه درگیر خودش کرد قصد داشتم باهاش در میون بزارم اما از اینکه بخواد نصیحت کنه حالم بد میشد آخه تا دیروز مهسا نصیحت و مشورت و تجربه گرفتن رو دخالت میدونست 😔 سعی کردم خودمو کنترل کنم آروم و لبخند زنان گفتم چیزی نیست خواهری ❤️ با خواهرم صبا رفتیم تو سالن و به جمع خانواده اضافه شدیم حسین و نیکان به طرفم اومدند صدام کردن خاله جون سلام و با ذوق کودکانه شون خودشونو پرت کردن تو بغلم😍 منم مثل همیشه بغلشون کردم و بوسیدمشون 😘😘 استکان چایی به دست کنار مادرم نشستم رو بهش کردم و گفتم - مامان می تونم یه چیزی ازتون بخوام ؟! همه نگاهها سمت من متمرکز شد زیر چشمی یه نیم نگاه به همشون انداختم پدرم برای خلاصی از این سکوت اولین کسی بود که ازم پرسید: -چیزی میخوای مهسا جان !؟ تمام تلاشم رو کردم تا آروم باشم و با شجاعت و بدون هیچ ترسی همه چیز رو بهشون بگم و خودمو خلاص کنم. مدام تو ذهنم میگفتم یعنی واکنششون چی می‌تونه باشه آیا قضاوتم میکنن؟ آیا سرزنشم میکنن؟ آیا براشون قابل پذیرشه ؟ یا نه بهتره نیمه پر لیوان رو ببینم شاید هم از ایده من استقبال کنن و باعث تشویق و انگیزه من بشن 🙏🙏🙏 . ❤️‌ ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 از وقتی که یادم میاد اون خیلی بد اخلاق بود ووقتی عصبانی میشد بد دهنی هم میکرد،دست بزن داشت، ووقتی کتک میزد هیچ رحمی در چشمان او دیده نمیشد اون ویژگی های خاصی داشت خیلی خشک وکم حرف بود. بندرت با کسی صحبت می کرد . همه میگن این زن قلب ندارد از فرزند دختر متنفر بود. متنفر که چه عرض کنم ... راستی یادم رفت بگم این زن مادر من هستش،پدرم مردی بزرگ و خوب و با ابروی بود بر عکس مادرم....... وضع مالی خیلی خوبی داشتیم در ده دور افتاده ای چهار بردار وچهار خواهر زندگی میکردیم. کارگر زیادی داشتیم گله گوسفند زیاد... خلاصه .......مادرم اصلا دختر دوست نداشت یادمه وقتی خواهر کوچیکم خودش وکثیف میکرد مادرم موهای اونو میگرفت واویزان کنان به طرف اب چاه میبرد وچندین بار اونا تو اب سرد چاه پایین وبالا میبرد تا مثلا تمیز شود جیغ های خواهر کوچیکم هنو تو گوشمه😔 ما سه تا خواهر بزرگتر که من شش سال بیشتر نداشتم باید از ساعت پنج صبح بیدار میشدیم و سر گوسفندا رو من نگه میداشتم وخواهرام شیرش و میدوشیدن.صد تا بیشتر گوسفند بودن. بد جور خواب میرفت تو چشام، بعضی وقت ها در حالی که سر گوسفندا رو نگه داشتم سر پا خوابم میبرد، که مادر یهو با کشیدن موهام بیدارم میکرد. بابام اعتراض میکرد میگفت احتیاجی نیس این همه دخترا اذیت شن کارگر میگریم ولی مادر میگف دخترا باید انجام بدن نترس نمیمیرن... .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_اول از وقتی که
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 💖کانال داستان و پند 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 شیر دوشیدن تا هشت صبح طول میکشید بعد رو اتیش داغ کردن وماست وکره . بعضی وقت ها وقت نمیکردیم صبحونه بخوریم .بعد برای کارگرها وچوپان غذا درست کردن وعصرونه ....... .در وقت اضافه هم باید قالی میبافتیم. با اینکه وضع مالی خیلی خوبی داشتیم اجازه نداشتیم غذا به اندازه ی بخوریم که سیر شیم. وقتی پخت نون تموم میشد یا پخت فتیر،بوی تازگیش مارا از هوش میبرد ولی اجازه ی خوردن نداشتیم. مادر میبرد تو اتاق بالایی قایم میکرد یا به همسایه ها فقیرا پخش میکرد، بقیشم با پسرا وکارگرا میخوردن. وقتی میموندو کپک میزد به دخترا میگف میتونید بخورید . بیش از حد به خوردو خوراک کارگرا میرسید بهترین غذا رو جلوی کارگرا میزاشت. یادم رفت بگم یکی از کارهای مادخترا طویله جارو کردن هم بود پدرم خیلی تلاش کرد تا جلوی کار کردن مارو بگیره ولی از بد دهنی مادرم ترسید وکوتاه اومد.پدری که یک ده ازش حساب میبردن وبه سرش قسم میخوردن حالا پیش مادرم به خاطر ابرو کم اورده بود... بابام چند سال یک بار میرفت مکه برامون پارچه های خشگل با لباس های گرون قیمت میاورد ،ولی فقط روز اول به مانشان میدادن. بعدا مادرم هر چند وقت یکبار یا خودش میپوشید یا میدوخت پارچه هارو، اگرم انداز ه اش نمیشد میداد به دخترای کارگرامون.... همیشه لباس کهنه های مادرم وما میپوشیدیم. وقتی برای خواهرام خواستگار میومد مادرم بهشون بد دهنی میکرد، جلوی خواستگارا انقد دختراش ومیزد که خواستگارا پا به فرار بزارند... .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 💖کانال داستان و پند 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسم
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 خواهرم ومن خواستگارهای خیلی خوبی داشتیم به خاطر خوبی واوازه ی پدرم، ولی مادرم همه رو با بد دهنی فراری میداد. خواهرم عاشق یکی از خواستگارهاش بود که اونم عاشق خواهرم بود، ولی مادرم با هر ترفندی که بود نذاشت بهم برسن .تا خواهرم وبه جای خیلی دور به یه مرد خیلی فقیری داد وهمینطوری اونیکی خواهرمو... حالا من دوازده ساله شده بودم .یه روز برای شستن ظرف ها به کنار چشمه رفته بودم که مادر دوستم از من خوشش اومد وبرای پسرش خواستگاری کرد، من سرم وانداختم پایین وگفتم من که کاره ای نیستم هر چی بزرگترها بگن... اونا یه شب اومدن خواستگاری مادرم بهم گف حق ندارم از روی دار قالی پایین بیام من همچنان در حال قالی بافتن و سرم پایین که اونا هم اصرار برای جواب.. که یهو مادرم بدون مقدمه پرید روسر من با دوتا دستاش تا جون داشت منو زد. برادر دوستم هم وضع مالی خوبی داشت،هم منو خیلی دوست داشت، وکارهای مادرم براشون عادی بود،دست بردار نبودن.نا گفته نماند منم دوسش داشتم... از قضا یه زن عموی بد جنس تر از مادرم داشتم که اون یه حسنی که داشت عاشق دختراش بود یه دخترش هم سن منو دوست من بود تا متوجه شد این خواستگار خیلی خوبیه ودست بردارم نیس نقشه شومی برای من کشید😔 اون سریع اومد منو برای پسرش خواستگاری کرد زن عموکه خم چم مادرمو بلد بود مادرمو راضی کرد. خواستگار منم که دید لقمه ی چرب ونرمی هست ودیدن من به عقد پسر عموم در اومدم ،با دوزو کلک دخترش و داد به اونا ... خلاصه زن عمو بعد عروسی دخترش خیالش راحت شد وشروع کرد با مادرم دعوا کردن... .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_سوم خواهرم ومن خو
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 من دوازده سالم بود وپسر عموم هنوز سربازی نرفته بود. یک هفته بعد عروسی رفت سربازی، جای خیلی دور من موندم و ازار اذیت های زن عموم. عموم خیلی مهربون بود میومد بعد کتک های زن عموم منو به اغوش میگرفت واشک های منوپاک میکرد میگفت دخترم صبور باش همه چی درست میشه. بعد یک ماه متوجه شدم باردارم تمام کارهای مادر شوهرم به گردن من بود، شیر دوشیدن، جارو کردن طویله ،بافتن قالی، شستن ظرف ها سرچشمه ....... حالا مادرم و زن عمو شده بودن دشمن هم ،هردو میرفتن بالا پشت بام و بهم دیگه ناسزا وفحش میگفتن. ودر اخر زن عموم موهای منو میگرفت تو حیاط میچرخوند میگفت اینم به خاطر حرف های مادرت... هر روزبعد کارکردن زیاد وقتی خسته میومدم به اتاقم،زن عموم میومد حسابی کتکم میزد و میگف امروز مادرت بهم فحش داده اینم عوض اون... من شوهرم وفقط یک هفته دیدم الان نزدیک نه ماهه که رفته نیومده.نزدیک زایمانم بود زمستون بود وهوا سرد دردی تو پهلوهام پیچیده بود تنها تو اتاقم بود م داشتم ازدرد به خودم میپیچیدم که دیدم در باز شدو عمو اومد تو اتاق گفت دخترم چی شده، چرا رنگت پریده روم نشد بهش بگم ولی خودش متوجه شد... دستهای کوچیک منو گرفت وبوس کردواشک ریخت گفت تحمل کن همه چی درست میشه وقتی شوهرت از سربازی بیاد که یهو زن عمو اومد اتاق چش غره ای به عموم رفت عموم گفت فک کنم وقت به دنیا اومدن بچس باید کاری بکنیم زن عمو در جواب گفت به تو نیومده این کارها.. همه چیو بسپار به خودم تو پاشو برو. زن عمو یکی از همسایه ها رو صدا زد وگف اونشب بیاد پیش من بخوابه همون شب نصف شب بچه به دنیا اومد با درد خیلی زیاد... .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_چهارم من دوازده
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 زن همسایه خانوم خوبی بود رفت به زن عموم گف ولی اون هیچ اهمیتی نداد تا یک ماه نه مادرم نه زن عمو به دیدن من نیومدن تک وتنها از فردای زایمان بچه رو تنها میزاشتم وبه کارهای زن عمو طبق معمول میرسیدم... الان شده یازده ماه ولی هنوز شوهرم نیومده عموم از اینکه نوه دار شده بود خیلی خوشحال بود یک روز برام چند دست لباس نو، دوجفت کفش، ویه سرویس طلا، خریده بود اورد داد به من وگفت که چقدر منو بچم ودوست داره. وقتی زن عموم متوجه هدیه عموم به من شد. ازارو اذیت هاش به من بیشتر شد تا اینکه یه روز گفت چه دختر پرویی هر چقد کتک میخوره مث کنه چسیبده ونمیره خونه ی باباش. موهای منو کشید تا خونه ی بابام دم در منو پرتاپ کرد زمین بچمم تو بغلش گذاشت دم در خونه ی بابام گف اینم تولت ببر پیش مامانت. نه خودت میخوایم نه تولتو. مونده بودم چکار کنم فقط گریه میکردم... رفتم خونه بابام تا مامانم چشش به من افتاد گف بله میدونستم زنیت نداری هیچکی نگهت نمیداره، میدونستم پرتت میکنن، بیرون اخه ادم نیستی.ولی خبر نداشت تمام کتک های زن عمو رامن به خاطر حرف های مادرم خوردم الانم به خاطر لجبازی زن عمو با مامانمه که من پرت شدم خونه ی بابام.. وقتی عموم متوجه شده بود زن عمو با من چکار کرده با گریه اومد سراغ من اصرار کرد برگردم ولی زن عموم گفت اگه برگردم یا بچمو یا خودمو میکشه... خلاصه همون جور که با پسر عمو ندیده عقد کرده بودیم همون جور هم جدامون کردن .نه اون کاری تونست انجام بده نه عموم. بعد طلاق عموم خیلی گریه کردو از من حلالیت خواست وعذر خواهی کرد که نتونسته کاری برام انجام بده... بدبختی های من شروع شد حالا پسرم یک ساله شده ولی نه مادرم قبولش میکنه نه زن عموم با کتک وصورت خونی مادرم میفرستادش خونه ی باباش با صورتی کبود زن عموم میفرستادش خونه ی ما😭 .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_چهارم من دوازده
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 هر دوشون پرتش میکردن تو کوچه در حیاط وقفل میکردن بچم گریه میکرد وگشنه میموند منم از این ور گریه وزاری میکردم مادرم میگف حق ندارم پیشش برم یا بغلش کنم اگه طرفش میرفتم هم پسرم و هم منو کتک میزد .پسرم وقتی خیلی گشنش میشد غذای مونده پشت در میزاشت اونم مث بچه یتیم میومد میخورد وهمون جا خوابش میبرد.. از خودم متنفر بودم که هیچ کاری نمیتونم برای بچم انجام بدم یه روز طاقت نیوردم هوا تاریک شده بود رفتم بچم و بغل کردم اوردم خونه ازبس گشنه مونده بود گریه کرده بود بی حال شده بود .مادر تا بچه رو بغل من دید به طرفم حمله کرد اونقد با میله ی اهنی کتکم زد که بی هوش شدم وافتادم زمین... خدایا خدایا مگه من چکار کردم ،مگه بچه ی من چکار کرده، بچم نمیدونست مادر چیه یا مادرش کیه اسم منو صدا میکرد 😔 خواهر کوچکیم منو به اتاق برد زار زار گریه میکرد وخدا روصدا میکرد مادرم خواهرمم خیلی کتک میزد با میله اهنی به جونش می افتاد کتکش میزد تا تمام بدنش کوفته وکبود میشد ازبس موهامونا کشیده بود دیگه موی تو سرمون نداشتیم... پسرم از دست کتک های زن عموم با مادرم ضعیف ولاغر شده بود همسایه ها بعضی وقت از ترس اینکه شب ها خوراک حیوانات نشه میبردنش خونه شب نگهش میداشتن. تا صبح من گریه میکردم میگفتم خدایا ایا فرداصبح پسرمو میبینم؟ الان کجاست؟؟؟ روزها مادرم از من وخواهر لاغرو رنگ پریده ام کار میکشید وکتک میزد شبها هم تا دم دم های صبح قالی میبافتیم وگریه میکردیم... بعد چند وقت از درو همسایه خواستگارهای زیادی برام میومدن ولی مادرم با فحش وناسزا بیرونشون میکرد میگف مثل خواهرات باید به جای خیلی دور بدمت تا دیگه نبینمت. بابام دوست ورفیق زیادی داشت مادرمم دروغ نگم خیلی مهمون نواز وغریبه نواز بود خیلی بهشون میرسید واحترام میزاشت... .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_ششم هر دوشون پر
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی ا 📕بنام〰 یه روز یکی از دوستای بابام که اونم پسرش زنش وطلاق داده بود اومدن از راه دور برام خواستگاری.. مادرم تو چند سال خیلی احترامشونو داشت ولی وقتی فهمید منو دوست دارن و خواستگارن، شروع کرد باهاشون بد دهنی کردن وبی محلی کردن. بابام برای اولین بار طاقتش تموم شد مادرم وگرفت زیر کتک....... حالا دیگه پسر من دوسالش شده بود. یه روز از گشنگی میره بیایون شروع میکنه علف خوردن که بعد کلی خوردن دهنش قفل میکنه وبیهوش میشه انگارعلف ها سمی بودن ،که یکی میبیندش بغلش کرده بود رسوندش خونه ی ما. با بابام رسوندنش دکتر تا یک ماه بیمارستان تنها بود بچم. بعد یک ماه بابام رفت اوردش مادرم میگفت کاش میمرد.با حرفهای مادرم جیگرم تیکه تیکه میشد مادری بودم که هیچ کاری نمیتونستم برای بچم بکنم هیچ کاری... خلاصه با هزار ابروریزی مادرم منو به خونه ی بخت برای بار دوم به جای خیلی دور فرستاد رفتم، اما چه رفتنی بچم موند.درسته کاری نمیتونستم براش انجام بدم اما روزی چند بار از دور میدیدمش. حالا دیگه هیچ خبری ازش ندارم .. بعد اومدن متوجه شدم شوهرم مردی که دست بزن داره وخیلی بد اخلاقه زنش که دوازده ساله بود انقد کتکش زده که زنش دیگه قادر به بچه دار شدن نبوده وبه خاطر کتک ها سخت مریض شده، وشوهرم طلاقش داده. همسایه ها وفامیلا شوهرم ویاد میدادن که مگه چت بود رفتی زن بچه دار گرفتی پرش میکردن. اون شب می افتاد به جون من وتا می تونست کتکم میزد بهم میگف ازت متنفرم که بچه داری، پشیمونم که تو را گرفتم با حرفهاش زجرم میداد،بهم بی محلی میکرد مادر وخواهرش هم نیش وکنایه میزدن که تو بچه داری ما اشتباه کردیم تورا گرفتیم. خلاصه روزبا کارخودم ومشغول میکردم، شب ها گلوم از بغضو دلتنگی پسرم باد میکرد. جرات گفتنم نداشتم یواشکی زیر پتو تا صبح برای پسرم گریه میکردم هیچ خبری ازش نداشتم هیچ خبری.... .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی ا 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_هفتم یه روز یکی از دوستای باب
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی 📕بنام〰 پدر شوهرم مرد خیلی خوبی بود یواشکی بهش گفتم پیغام بدن به بابا تا پسرمو یک ساعتم شده بیارن من ببینم وگرنه میمیرم دیگه طاقت ندارم. بعد چند وقت دیدم بابام با مادرم اومدن خونه ی ما به بابا بدون سلام گفتم پسرم، پسرم کو گفته بودم، خواهش کرده بودم، که بیاریدش برای یک ساعتم شده ببینمش. دیگه طاقت ندارم .گفت مادرت صلاح ندید بیاریمش پیش مردم زشته... افتاده بود چاه ولی خیالت راحت زود خبر دارشدیم درش اوردیم حالش خوبه. وای دیگه طاقت نیاوردم پا رو ابروم گذاشتم فقط جیغ زدم. زدم تو سرو صورتم گفتم مرده مگه نه؟ اینقد خودم وزدم تا از حال رفتم بابام طاقت نیاورد برگشت وجگر گوشه ی منو اورد. بغلش کردم اشک ریختم تو دلم ،تو دل خودم، تو قلبم با صدای بلند خدا را صدا کردم گفتم یه راهی نشون بده تا پسرم از جدا نشه، یه راهی نشون بده تا منو پسرم تنها باهم باشیم با دستهای خودم بزرگش کنم. از خودم جداش نمیکردم پسرم منو نمیشناخت منو به عنوان فامیل یا اشنا میشناخت از همون نوزادی نزاشتن به من بگه مامان نزاشتن منو بشناسه 😭 خلاصه لحظه ی جدایی رسید پسرم ازم گرفتن و بردن تعریف کردن چقد بلا سرش اومده تو چاه افتاده...زیر موتور مونده....خیلی بلاها خیلی.... بعد از رفتنشون شوهرم به خاطر جیغ هام که پسرم کو گفت آبروشو بردم منو گرفت زیر کتک تا جون داشت زد و خودش وسرزنش کرد که چرا زن بچه دا ر گرفته .گفت با اومدن بچه به خونش ابروش رفته... بمیرم یرای بچم که هیچ کیو نداشت دلتنگی من روز به روز برای پسرم زیادتر میشد که یه روز برادر بزرگترم اومد خونه ی ما با شوهرم شروع کردن پچ پچ کردن بعد برادرم بهم گفت باید بریم یه سر به پدر مادرم بزنم.من تعجب کردم ونگران سریع متوجه شدم برای پسرم باید اتفاقی افتاده باشه گفتم داداش تورا قسم به خدا برای بچم اتفاقی افتاده گفت نه، فقط زود امادشو بریم دلشوره ی زیادی داشتم وقتی رسیدم دم خونه ی بابام شلوغ بود.بله درست بود، بچه ی کوچک من مرده بود اون مرده بود.... شب هم زن عمو هم مادرم دروقفل میکردن نمیزاشتن بره خونه. اونم هرشب جایی میخوابیده. اونشب میره تو خرمن گندم ها رو گندم میخوابه صبح زود هنو افتاب نزده یکی با تراکتور میره خرمن تا گندمهاش وبیاره پسرمنو نمیبینه و اونا زیرچرخ های تراکتور میزاره...... شوکه شده بودم اصلا گریه نکردم فقط نگاه میکردم اونو با تنی خونین به خاک سپردم وبرگشتم ... .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_هشتم پدر شوهرم مرد خیلی خوبی ب
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 بعد برگشتن دیگه نگران نبودم که پسره کوچکم کجا میخوابه ،چی میخوره ،چی میپوشه، از کی کتک میخوره ،شب جای خواب جای گرم داره یا نه ،کسی هستش نوازشش کنه یا نه،دیگه نگران این چیزا نبودم او از دست همه ی ما راحت شده بود. تو این دنیای بزرگ جایی برای پسر من نبود امیدوارم اون دنیا منو ببخشه و روحش در ارامش باشه ....... خلاصه بعد یک سال صاحب پسری شدم تنها تو خونه زایمان کردم هیچی برای خوردن نداشتیم که من شیر داشته باشم، به بچم شیر بدم تنها وبی کس بودم تو سرمای زمستون نه بخاری نه چراغی هیچی تو خونه نداشتیم.بچمو بغل میکردم واز سرما دندونام بهم میخورد. یه روز خبر اوردن خواهرم مریضی سختی گرفته، شوهرم منو به دیدن خواهرم برد مادرم بهمون خیلی خیلی بی محلی کرد.خواهرم تو رختخواب بود گفت میخواد باهام تنها حرف بزنه خیلی لاغر ورنگ پریده شده بود. وقتی تنها شدیم دیدم چند تا النگو پیش رختخوابشه گفتم اینا چیه گف مادرم بعد رفتن تو خیلی اذیتم کرد، گفت برای پسر منم خیلی غصه خورده.لباسش و زد کنار بدنشو بهم نشون داد جای سالم تو بدن لاغر وظریفش نبود همش کبود. گفت مادرم بعد مریضی رفته براش النگو خریده ولی خواهرم اصلا تو دسش نکرده بود، میگفت دیگه به این دستهای زخمی واستخونی النگو نمیاد که بندازه. خیلی گریه کرد گف میدونم که دارم میمیرم دوست ندارم دم اخری مادرمو ببینم . خیلی اشک ریخت دستای کوچکش تو دستام بود ودردل های اون بی نهایت که چشای نازش وبرای همیشه بست انقدر مادرم اذیتش کرده بود که برای اولین بار ما بچه ها اشک هاشو یواشکی میدیدم خودش عذاب وجدان گرفته بود. که فک نمیکنم وجدانی داشته باشه... بعد خاکسپاری ما برگشتیم خونمون....یکسال بعد من صاحب دختر شدم بعد به دنیا اومدنش شوهرم اخلاقش فرق کرده بود.خدای من متوجه شدم شوهرمم زیاد دختر دوست نداره پسرم با مداد رو دیوار خونه خط کشیده بود شوهرم اونا بهونه کرد که چرا مراقب نبودی. منی که دوروز بود زایمان کرده بودم گرفت زیر کتک. انقد با کفش توسرم زد که بیهوش شدم بعد منو به بیمارستان رسونده بود. منو یک هفته بیمارستان نگه داشتن شوهرم زیاد مرد بدی نبود فقط دهن بین بود مادرشوهرم یادش میدادن اون موقع مثل الان رسم بود برای زایمان دخترا مادر دختر ده روز برای کمک پیش دختر میرفت، ولی مادرمن اولین مادری بود که هیچ وقت نیومد. اینم همیشه بهونه وعقده بود برای مادر شوهرم و ازم سوء استفاده میکرد... .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_نهم بعد برگشتن
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 هم منوسرزنش میکرد، هم شوهرم ویاد میداد که بهتون اهمیت نمیدن با نیومدنشون... خلاصه سر زایمان پسر سومی شوهرم نبود، مادر شوهرم نزاشت کسی برای کمک بیاد گفت تنها باید زایمان کنی ایندفعه با همه ی زایمانها فرق داشت یه همسایه که خیلی مهربون بود اومد پیشم دید خیلی حالم بده رفت سر مادر شوهرم داد کشید گفت اگه عروست بمیره از دستت شکایت میکنم، مگه تو رحم نداری داره جون میده ،ولی مادر شوهرم کوتاه بیا نبود گفت تو دخالت نکن.. خلاصه بیچاره زن همسایه تا به دنیا اومدن بچه پیشم موند منواز مرگ حتمی با کمک هاش نجان داد بعد انقدر حالش بد شد که رفت یک هفته نیومد پیشم. خیلی به دادم میرسد تو تنهایام و سختی ها. یه روز مادر شوهرم یواشکی طلاهای منو ورداشته بود و توی صندوق قایم کرده بودتا بی عرضگی منو به شوهرم ثابت کنه تا کتکم بزنه. که پدر شوهرم متوجه میشه وبه شوهرم خبر میده اونجا بود که شوهرم متوجه میشه که این مدت حرفهای مادرش راجب من همش تهمت ونقشه بوده با مادرش حسابی سر طلاها دعواش شد وبا منم خیلی رفتارش بهتر شد... بعددخترم خدا بهم دوتاپسر دیگه بهم داد حالا من یکی دختر و چهارتا پسر داشتم...وضع مالیمون بهتر شده بود شوهرمم اخلاقش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود.. بعد یک سال ما دوباره صاحب پسری شدیم که مادر شوهرم خیلی عصبانی شد شروع کرد غر زدن که بیچاره پسرم چطوری خرج اینا روبده خیلی ناله ونفرین میکرد ولی حرفاش دیگه زیاد رو شوهرم تاثیر نداشت پسرم یک ماهش بود که شروع کردیک نفس گریه کردن به شوهرم گفتم حال پسرمون خوب نیس باید ببریم دکتر گفت پول از مادرم طلب دارم برم بگیرم بگردم ببریمش دکتر. پسرم گریه هاش هی بیشتر میشد ولی از شوهرم خبری نبود منم پا به پای پسرم گریه میکردم خدارو صدا میکردم ساعت ها طول کشید ولی خبری از شوهرم نشد اینقدر بچم گریه کرد تا از نفس افتاد شروع کرد اروم به ناله کردن تا چشاش و بست وتموم کرد... هیچ کاری از دست من بر نمیومد فقط گریه میکردم وتو سروصورتم میزدم. بعد یک ساعت دیدم شوهرم با صورت خونی ودست شکسته که با دستمال به گردنش انداخته اومد گف بچه رو بردار بریم، گفتم کجا؟گورستون؟ گفت منظورت چیه رفت و بچه رو دید.... خیلی گریه کرد.. .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
یک داستان واقعی زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه میکردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود وبه من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل ازماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه. نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره منمیزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکردام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زدکه می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدرسوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود. زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری رابکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود ...... 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
یک داستان واقعی زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه میکردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود وبه من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل ازماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه. نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره منمیزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکردام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زدکه می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدرسوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود. زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری رابکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود ...... 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
یک داستان واقعی #زری_خانم #قسمت_اول زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم
داستان 🈹🗯 ادامه داستان.. زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است. نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد. کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد ک آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت... 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
داستان #زری_خانم 🈹🗯 #قسمت_دوم ادامه داستان.. زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خور
🈹🗯 ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم. عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ قسم می‌خورم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم. عباس دوباره داغ کرد و گفت: می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت: تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت... 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
داستان #زری_خانم 🈹🗯 #قسمت_دوم ادامه داستان.. زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خور
🈹🗯 ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم. عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ قسم می‌خورم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم. عباس دوباره داغ کرد و گفت: می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت: تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت... 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#زری_خانم 🈹🗯 #قسمت_سوم ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بال
🈹🗯 دیروز اصغر رضا شومال به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید. عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت. ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سرخانه و زندگیت، ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت. با این بچه حرامزاده چه کنیم؟حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سروصدا نکرده است. شما با سروصدای خودتان باعث آبروریزیتان شده اید. این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید. بچه اش را هم بگذارید سر راه. رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم. رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت. گویا در یزدنو خوزستان کشاورزی میکرد. سالهای سال انجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد. بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد. یک روز دایی هایش می آمدند و او را میزدند. یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر. زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد. یک روز از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام. دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند. میگوید مادر جگرم سوخت. دارم میسوزم. تنم درد دارد میسوزد بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است. هیچکس توی خانه شان نبود.سلطان بود و زری … من رفتم پیش ملا نباتی (در قدیم کسی که قرآن یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد) گفتم زری دارد میمیرد. ملا گفت دیگر چرا؟ گفتم نمیدانم. بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟ گفت پیرزن یهودی دوره گرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچه اش می افتد.من هم دوا را به خورد او دادم.حالا حالش به هم خورده است. بی بی ملا گفت زن، این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیفتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود. بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم. زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود. من نشستم پهلوی زری. بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم. سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم. ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد. بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند.انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد. بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر. سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد. عباس همه را میکشد. ملا به من گفت؛ حسین زری را دوست داری؟ گفتم خیلی. گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور. من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟ گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچه هاست. گفتم تو را به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد. زن اوستا گفت بیچاره دختره. ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم. (آن موقع ها در یزد فقط حمامی ها شیر داشتند انها با گاو اب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد) بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد. زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد. بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد. زری بی حال توی حیاط افتاده بود. پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود. تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود. بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟ سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیر زمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید. این بی پدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید. بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد. ... ... 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#زری_خانم 🈹🗯 #قسمت_چهارم دیروز اصغر رضا شومال به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز ص
🈹🗯 بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد. شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبرده اید. هفت ماه است او را میزنید. سلطان گفت اگر او را به دکتر ببریم رسول و دایی هایش او را میکشند. بی بی گفت غلط میکنند. من میروم و دکتر میاورم. بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت. کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت حسین تو از خانه بیرون برو. من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است. بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم.در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید. نعره زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم. بی بی گفت برو تو دیگر غلط نکن. علیرضا گفت الان میروم عباس را میاورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد. دو ماه از این ماجراها گذشت. سر و صداها کمتر شده بود. عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد. یک روز دم غروب جیغ سلطان درآمد که بچه ام مرد. زن ها دویدند.مادرم گفت این بچه را کشتند. زن های همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند. من هم رفتم. زری توی زیر زمین افتاده بود. لاغر و مردنی با شکم گنده. عباس امد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کرده اید زری مرد که مرد. همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید. پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس. گفت مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر. شما مردهای احمق حسود پدر سوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید. بی بی زینب گفت این چه جور بچه ای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده. تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرمله ات که از هر حرمله ای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند. با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیر زمین آمده بودند. بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان… 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#زری_خانم 🈹🗯 #قسمت_پنجم بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه با
🈹🗯 بی بی زینب به احمد آقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور. عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو. زن ها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند. آقا رجب ماشینش را آورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد. زری را عمل کردند یک غده ۹/۵ کیلویی از شکمش در آوردند. من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم. زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد. من هفت هشت بار به دیدنش رفتم. یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟ گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت. حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد. همه زن های محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند. زری بعد از چهل روز به خانه آمد. کم کم من دوازده سالم شده بود.زری هم ۱۶ساله بود.بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم. زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده. من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم. خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد. زری در عرض هفت هشت ماه همه کتاب های دوره ابتدایی را خواند… زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد.باز دعوا شروع شد. عباس دعوا میکرد. علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت. فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود. زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود. من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود. گفت آحسین کجا؟گفتم میروم از زری درس بپرسم. گفت تو هم دیگر بزرگ شده ای و نباید به خانه ما بیایی. زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد. من گفتم عباس آقا به چشم و به خانه رفتم و از آنجا خود را به پشت بام رساندم. زری آمد پش بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟ گفتم بله. گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا. بدو بدو به در خانه بی بی رفتم. دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب. حیاط آب و جارو کرده و با باغچه گلکاری شده قشنگی داشت. یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن بود. بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود. پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت. موهای سرش را هم شانه زده بود. قیافه اش به زنهای ۵۰ ساله محله ما میخورد. یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود. بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟ ولی یک کمی هراسان شد. گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان.گفت چی شده؟ دوباره کتک خورده؟ گفتم نه میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند. بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن.رفتم ماشین آوردم و بی بی به خانه زری آمد… 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#زری_خانم 🈹🗯 #قسمت_شیشم بی بی زینب به احمد آقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور. عباس آمد حرف بز
بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از آنها میفهمد. گفت ننه با هر آدمی میشود کنار آمد با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با آدم حسود. خدا گرفتار حسودت نکند. بی بی شب را در خانه سلطان ماند. فردا دست زری را گرفت و او را به آموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد. برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود. بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود. یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟ من کتابها را گرفتم و به دو به خانه بی بی رفتم. زری کتاب ها را کار نداشت آنها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم. وقتی کتابها را به زری دادم او خنده کرد و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله. گفتم زری پاهایت خوب شد، گفت بله. وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه آمد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد. تمام ساق پایش جای داغ بود. جای سیخ کباب داغ. پایش خیلی زشت شده بود. زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد. بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد. یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد. من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت. زری کلا در خانه مادربزرگش بود. او دیگر بزرگ شده بود من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم. بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد و پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. سال ۴۴ بود.آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند. حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری عروس شده بود. مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم. عباس گفت برای چکار میخواهد برود شیراز؟ بیخود کرده است. حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم. بی بی زینب گفته بود: «شما مردهای پدر سوخته سه هزار سال است نگذاشته اید ما زن ها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم. رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت. خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند». در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد. همه دنبالش میگشتند. سلطان ناراحت بود. من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم. دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست. او فهمید من به چی فکر میکنم. گفت حسین تو همیشه راز دار بودی. بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد. بعد از پنج روز بی بی پیدا شد . بی بی یواشکی ۸۸۰۰۰ تومان پول به زری داد. این را خود زری به من گفت. (قدرت خرید ۸۸۰۰۰ تومان در سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود). زری به شیراز رفت. در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز آنها را دارم. نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت. تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد. مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰ تومان خریده ام. دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است. با بقیه پول ها هم سه مغازه خریده ام و انها را اجاره داده ام. وضعم خوب است. امسال هم شاگرد اول شده ام. دانشگاه هم به من بورس میدهد.... 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
از اعضای کانال عنوان داستان؛ 🎭قسمت-اول 🌹سلام به ادمین محترم وهمراهان همیشگی کانال ، پارتها به نقل از خاطرات بانویی ارجمند و صبور ازنسل گذشته و از دیار جنوب🌊 بعد از فوت بابا،عمو وحید بادو بچه قدونیم قد تصمیم داشت مامان رو به عقد خودش دربیاره.مامان که هیچ جوره زیر بار این ازدواج نمیرفت ،با هربار دیدن عمو بهم میریخت. برخلاف خانواده مامان که مذهبی و مقید به مسائل شرعی بودند،خانواده بابا غیرمذهبی و یه جورایی ریلکس و به دور از تعصب بودند.یه روز،زنِ عمو وحید که بوهایی به مشامش رسیده بود،سرزده به خونمون اومد و هرچه فحش و ناسزا از دهانش بیرون اومد،نثار مامان کرد. بیچاره مامان با چشمای اشکی،سرش رو پایین انداخته بود و نهال هم پربغض،خیره عکس بابا شده بود.حال زار مامان رو که دیدم،سلیطه گری زن عمو رو تاب نیوردم و او رو از خونه بیرون انداختم.مامان که کاسه صبرش لبریز شده بود، با دایی محسن تماس گرفت و دور از چشم خانواده بابا،خونه رو برای فروش به املاکی سپرد.یکی دوماه بعداز فروش اون خونه،به خونه مادرجون توی مرکز استان ،اسباب کشی کردیم و با پول حاصل از فروش خونه،آپارتمانی خریدیم.هرچند دایی محسن آپارتمان رو اجاره داد و ما هم توی خونه قدیمی و با صفای مادرجون که درغیاب دایی،تک و تنها بود، ساکن شدیم.مدرک دیپلمم رو گرفته بودم و تنها دغدغه ام شرکت درآزمون کنکور بود.مامان و نهال و دایی،برای انجام کارهای اداری، به شهرستان رفته بودن.حال مادرجون چندان مساعدنبود.بناچاربرای خرید نون به نانوایی محله رفتم.برگشتنی جوانی نااهل توی کوچه، ایجاد مزاحمت کرد.همین که نزدیکم شد،جیغی از ترس کشیدم و نایلون نونها ازدستم لغزید و توی کانال افتاد.جوانی بلندقد و خوش استایل سربزنگاه رسید و بیشرف گویان ،پسرک هیز رو مثل کیسه بوکس زیر ضربات مشتش گرفت.شالم روکه دور گردنم افتاده بود، روی سرم انداختم و او نگران پرسید:- شماحالتون خوبه؟به گمونم، همون دخترخانمی هستین که از شمال اومدین. -نه.....من دختر جنوبم.یعنی اهل جنوبم.آنقدر دچار استرس شده بودم که رسما چرت میگفتم و او که سعی درمهار لبخندش داشت ،وقتی فهمید نوه مادرجون هستم،منو تا درب خونه همراهی کرد .یک ربع بعد،باصدای زنگ خونه،پسرک باجذبه و غیرتی که برای مادرجون نون گرم آورده بود رو یواشکی و از پشت پنجره رصد میکردم.همزمان ،مریم دختر خونگرم و مهربان همسایه،از در وارد شد و با او سلام و احوالپرسی کرد و به لطف فضولی بی حد و مرزش،از هفت جد و آبادش برام گفت. -محمد دانشجوی مهندسی عمران و پسر یکی یدونه حاج مرتضی است که معتمد اهل محل و حجره فرش فروشی داره .مادرش زهراخانم خیلی هوای منو داره.از وقتی من و احسان، عقد کردیم،حاجی یکی از مغازه هاش رو بدون پول پیش و اجاره در اختیار احسان گذاشته. اینجور که مریم میگفت،احسان،تو کار تعمیرِلوازم صوتی و تصویری بود و گویا توی بمباران هوایی همه خانواده اش رو از دست داده بود و با مادر بزرگ پیرش زندگی می کرد.پدر مریم اعتیاد داشت و مادرش سالها پیش براثر بیماری فوت شده بود و مریم با حمایت مالی احسان و البته خانواده حاج مرتضی روزگار میگذراند. به لطف دایی،خونه مادرجون ،زندگی آرام و بی دغدغه ای به دوراز آزار و اذیت خانواده بابا داشتیم.چند روز قبل از تعطیلات نوروز،آقا امین دوست و همکار دایی محسن که او هم نظامی بود، با سماجت نهال رو از دایی خواستگاری کرد و نهال که بی میل به این ازدواج نبود،یکی دوماه بعد، راهی خونه بخت شد. 🎭... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✫#ارسالی از اعضای کانال عنوان داستان؛ #من_بادرد_خوشبختم_1 🎭قسمت-اول 🌹سلام به ادمین محترم وهمرا
از اعضای کانال عنوان داستان؛ 🎭قسمت_دوم بیصبرانه در انتظار نتایج کنکور بسر می بردم.دوران جنگ بود و محمد و احسان علیرغم مخالفت خانواده ،راهی جبهه شدند.مریم با چشمایی اشکی از احسان خداحافظی کرد و تا مدتها گرفته و دمغ بود.یه روز زنگ خونه به صدا در اومد و خانمی میانسال و مُحجبه جاخورده از حضورم،نگاه نافذی بهم انداخت.-شما نوه حاج خانم هستید؟-بله.-عجیبه ،تا به حال شما رو زیارت نکردم. لبخندی محو روی لب نشوندم.به خاطر آزمون کنکور،خودم رو توی اتاقم حبس کرده بودم. موفق باشیدی گفت و خودش رو معرفی کرد. -کیانفر هستم،همسرحاج مرتضی. برای اولین بار،مادرمهربان و خوشروی محمد رو می دیدم. -اومدم برای جلسه ختم انعام از حاج خانم و مادرتون،دعوت بگیرم.شما هم تشریف بیارید دخترم. تشکر کردم و او علیرغم تعارفم به خونه نیومد. با وجود اصرار مامان و مادرجون و مریم، برای جلسه ختم انعام به خونه حاج مرتضی نرفتم.به قول مامان این رگم به خانواده بابا رفته بود و گروه خونیم با اینگونه مجالس ناسازگار بود.مریم یه پا زودتر برگشت و پرحرص،از امر و نهی نسترن ،دختر خاله محمد گفت که مثل پروانه دور زهرا خانم چرخیده:-دختره ی خودشیرین واسه محمد غش و ضعف میره.باید می بودی وقتی فهمید محمد توی اتاقش نیست و به جبهه رفته،بد جوری تو برجکش خورد. شاید مضحک به نظربرسه ولی من بی جهت به نسترنی که ندیده بودم ونمی شناختم،حسادت می کردم و یه جورایی توی دلم نسبت به محمد احساس مالکیت داشتم.بالاخره نتایج کنکور سراسری اعلام شد و تو رشته زبان انگلیسی پذیرفته شدم.مریم شاد و قبراق از بازگشت احسان،حسابی ترگل ورگل کرده بود.بعد از دوماه محمد رو که تازه ازجبهه برگشته بود،توی کوچه دیدم.آهسته سلامی زمزمه کردم. -به به.دخترجنوب. -آقا محمد خجالتم ندین.من اون روز خیلی هول شده بودم. خندید و من دلم برای نیمرخ جذابش رفت.پلاک پوکه ای و زنجیری از توی جیب شلوارش بیرون آورد و به سمتم گرفت. -نگار خانم قابل شما رو نداره.یادگار جبهه وجنگه. تشکر کردم وبا تنی گُرگرفته به خونه برگشتم.از توی آینه خیره زنجیر و پلاک توی گردنم شدم.خودم هم نمیدونستم چرا این بچه مذهبی جذاب برام هدیه آورده بود.شاید توی عالم همسایگی و به خاطر رفاقت با دایی محسن این هدیه رو بهم داده بود.بعداز ظهر مریم توی اتاقم اومد و نگاه نافذی به پلاک و زنجیر توی گردنم انداخت. -مبارکا باشه.ازکجا آوردی؟ -از خیلی وقت پیش داشتم. -آره خوب گوشهای منم مخملیه. بلند خندیدم و مریم حرفهای احسان رو از زبان محمد بازگو کرد و از محمد و حسش به من گفت .ناباور نگاهش کردم و از اینکه محمد هم نسبت به من تمایل داشت،ته دلم غنج میزد.یکی دو هفته بعد، دایی محسن اومد و نظرم رو در مورد محمد جویا شد.دروغ چرا دوستش داشتم ،از همون روزی که اتفاقی توی کوچه دیده بودمش و رگ غیرتش بالا زده بود. محمد و خانواده اش برای آخر هفته قرار خواستگاری رو گذاشتن.با صدای زنگ خونه قلبم هری ریخت.محمد کت و شلوار مشکی ماتی پوشیده بود و پرلبخند دسته گل زیبایی به دستم داد.معذب کنار نهال نشسته بودم و با پَرشالم ور میرفتم.نهال یواشکی، ضربه آرومی به پهلوم زد و من توی آشپزخونه رفتم. سینی چای رو اول جلوی حاج مرتضی و بعد هم جلوی زهرا خانم گرفتم.هردو نگاه خریدارانه ای بهم انداختن. محمد فنجان چای رو برداشت و زیر لب تشکر کرد.به خواست حاج مرتضی، من و محمد توی اتاقم رفتیم تا سنگهامون رو وا کنیم.محمد کمی از خودش گفت و اینکه به خاطر رفتن به جبهه، درس و دانشگاه رو نیمه کاره رها کرده و تصمیم داشت بعد از ازدواج توی واحد خودش زندگی کنیم.تا اون لحظه در سکوت به حرفهای محمد گوش داده بودم. -خوب دخترجنوب.روزه سکوت گرفتی؟ -محض اطلاع اسمم نگارهِ آقای کیانفر. با صدایی خشدار خندید و من شرط و شروطم رو با صراحت و بدون رودرواسی گفتم. -میشه ازتون خواهش کنم به جبهه نرید؟ 🎭.... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
از اعضای کانال عنوان داستان؛ 🎭قسمت_سوم نگاه متعجبی بهم انداخت و دلیلش رو پرسید. -آخه دوست ندارم با دلهره و نگرانی زندگی کنم. لبخندی کنج لبش نشست. -دیگه؟ -دیگه اینکه حال و حوصله شرکت توی مجالس مذهبی رو ندارم.چطوری بگم از اینکه بچه مذهبی هستین.... لبخندش عمیق شد و میان حرفم پرید. -کسی شما رو مجبوربه شرکت توی این مجالس نمی کنه.ضمنا بنده ،بچه مذهبی نیستم.من فقط متعصبم. باید بهم قول بدی از این به بعد،چادر سرکنی. وا مانده نگاهش کردم.چرا؟ -چون خوش ندارم غیر از خودم کسی زیبایی های همسرم رو ببینه. مردد گفتم:اگه با این درخواستتون موافقت نکنم،بی خیالم میشی؟ بلند خندید. -نترس.از دستم نمیدی. بدجنس فهمیده بود،دوستش دارم و من که هیچ جوره نمی خواستم کم بیارم،ادامه دادم؛من فقط خواستم گربه رو ،دم حجله بکشم. خندید و آهسته پچ‌ زد؛به نظرم اونی که توی حجله سکان رو به دست میگیره داماده ،نه عروس خانم. منظورش رو توی هوا گرفتم و به روی خودم نیوردم.هرچند گونه هام از شرم سرخ سرخ شده بود. جشن نامزدی مختصری گرفتیم.به قول مریم تنها برگ برنده ام برای تور انداختن یکی یدونه حاج مرتضی،زیبایی چشمگیرم بود که باآرایشی ملایم روی صورتم،مثل فرشته ها شده بودم.صیغه محرمیت میانمان جاری شد و محمد حلقه نامزدی رو توی انگشتم انداخت.به مرور و با گذشت زمان محمد رو ذره ذره شناختم‌ و شیفته اخلاق و مردانگی و غیرت و تعصبش شدم.فصل پاییز بود و بوی عطرشکوفه های درخت کُنار(سِدر)توی خونه پیچیده بود.احسان از درخت بالا کشید و شاخه ها رو تکون داد.همه در حال جمع کردن میوه های نارنجی رنگ کُنار بودیم که صدای شاکی مادر جون بلند شد.احسان ببین حیاط رو به چه روزی انداختی؟احسان جارویی به دست گرفت و با تبحر، تمام حیاط رو جارو زد و برگها رو جمع کرد.بعد هم با لحنی شوخ گونه رو به مادرجون گفت:آب حوض هم می کشم.همه به شیطنتهای مریم و احسان می خندیدیم.کمتراز یک ماه به جشن عروسی مریم مانده بود و زهرا خانم مثل مادری دلسوز،درحال تکمیل جهیزیه مریم بود.احسان و محمد برای خداحافظی به خونمون اومدن .پر بغض و دلخور نگاه محمد کردم و او هم قول داد برای آخرین بار به جبهه بره.مادرجون دعاگویان، با یک جلد کلام ا... وکاسه ای پرآب ،اونا رو بدرقه کرد.ده روز بعد،خسته و بی رمق از دانشگاه برگشتم و همزمان زهرا خانم رو دیدم که از خونمون بیرون زد. دو مردغریبه ،پلاک خونه ها رو یکی یکی رصد میکردن .یکی از آنها،سراغ خونه احسان فخرایی رو گرفت.بانگرانی پرسیدم؛برای داداش احسان اتفاقی افتاده؟ معذب سرش روپایین انداخت.-شرمنده.دوست نداشتیم خبر شهادت بدیم.زهرا خانم درلحظه،از حال رفت و روی زمین افتاد.صدای شیون و زاری از خونه احسان به گوش میرسید.طاقت رویارویی با مریم رو نداشتم.مریم برای بازگشت احسان و جشن عروسیش،ثانیه شماری کرده بود.با یادآوری شوخیها و شیطنت های احسان،اشکم راه گرفت.پاهام انگار تحمل وزنم رو نداشتن.به جان کندنی خودم رو تا خونه احسان رساندم.مریم شوکه و ناباور،نگاهم می کرد و مدام یک جمله رو تکرار می کرد. -احسان بهم قول داده.اون حتما برای جشن عروسی میاد.یکهویی صداش فریاد شد؛ یه چیزی بگو نگار،بگو دروغه.بگو احسان من شهید نشده.زبانم برای گفتن حرفی نمی چرخید.مات و مبهوت،خیره مریم شده بودم .همین که چشمم به حاج مرتضی افتاد،اشک امانم نداد و سراغ محمد رو گرفتم. -حاجی! محمد کجاست؟ نگو اتفاقی براش افتاده؟ -توکلت به خدا دخترم .تو باید قوی باشی. مریم توی این روزهای سخت بهت نیاز داره.-محمد برمیگرده مگه نه؟سیبک گلوش تکون خورد و نگاهش رو گرفت.مراسم تشییع احسان بود اما هنوز از محمد خبری نشده بود.گریان پیش حاج مرتضی رفتم -حاجی تو رو خدایه کاری بکن. حاجی به هر دری زد و سراغ محمد رو گرفت.ازلیست اسامی شهدا ومفقودالاثرها و اُسرا گرفته تا بیمارستانها و حتی سردخانه ها رو رفته بود.بعداز بیست روز بالاخره ردی از محمد پیدا شد.ظاهرا توی یکی از بیمارستانهای تهران بستری شده بود و پاهایش آسیب جدی دیده بود.حال دلم قابل وصف نبود.اشک شوق میریختم و خدا رو بابت زنده بودن محمد شکر میکردم.یکی دو هفته بعد،با صدای جیغ مامان،از اتاق بیرون زدم. 🎭... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
💢 طـبـقــات بـهــشــــت 💢 ✨از دیـدگـاه قـــرآن کـریـم✨ ‌⇦• دارالسلام‌ ⇦• دارالجلال‌ ⇦• جنت المأوی ⇦• جنت خلد ⇦• بهشت عدن، ⇦• جنت فردوس‌ ⇦• جنت نعیم نام بهشت‌های هفت گانه‌ای است که در منابع روایی و تفسیری ما آمده است.[1] ⬅️ در این جا با بهره گیری از آیات و روایات و دیدگاه‌های مفسران به معرفی هر یک از این بهشت‌ها می‌پردازیم 1⃣ دارالسلام 💠🔹خدای متعال در قرآن کریم می‌فرماید: و خداوند به سرای صلح و سلام دعوت می‌کند.[2] ⬅️برخی معتقدند منظور از سلام در اینجا، همان خدای متعال است چرا که خداوند دعوت می‌کند به سوی خانه خود و خانه‌ی خدا همان بهشت است.[3] ⬅️ برخی گفته‌اند مقصود از دارالسلام، جایی است که، ساکنانش از هرگونه آسیب‌ها در امانند. ✍ از جبائی نقل شده است که بهشت را بدین جهت دارالسلام نامیدند، چون که ساکنانش از دست هم در أمن و سلامت هستند، ملائکه بر آنان سلام می‌کنند، پروردگارشان بر آنها سلام می‌رساند، در آنجا جز سلام چیز دیگری نمی‌شنوند، همچنین به غیر از سلام و سلامت چیزی نمی‌بینند. این دیدگاه مورد تأیید قول خدای متعال است که می‌فرماید: "گفتار و دعای آنها در آنجا سلام است"[4]،[5] ✍همچنین از ابن عباس نقل شده است: ☑️ دارالسلام همان بهشت است، ◽️ساکنانش از هرگونه آفت، آسیب، نقص، مریضی و بیماری در امان هستند، ◾️ساکنان دارالسلام از پیری، مرگ، تغییر و تحول فیزیکی مصون و محفوظ اند. ◽️آنان کسانی هستند که در آنجا گرامی‌اند و هرگز مورد اهانت واقع نمی‌شوند. ◾️آنان همیشه عزیزند و هرگز ذلیل و خوار نمی‌شوند. ◽️ساکنان دارالسلام همیشه غنی‌اند و هرگز فقر به سراغشان نخواهد آمد. ◾️آنان سعادت یافتگانند و هیچ وقت شقی نخواهند شد، ◽️در قصرهای دُرّ و مرجان که درهایش به سوی عرش رحمان گشوده می‌شود، ساکن‌اند، ◾️در آنجا ملائکه از هر سو بر آنان وارد می‌شوند و می‌گویند سلام بر شما به آنچه بر آن صبر کردید، پس خوشا به این عاقبت [6] 💠🔹علامه طباطبائی در تفسیر المیزان در تفسیر قول خدای متعال که می‌فرماید: "لهم دار السلام" می‌نویسد: منظور از سلام همان معنای لغوی آن است که از ظاهر سیاق آیه بر می‌آید و آن در امان بودن از آفات و آسیب‌های ظاهری و باطنی است. دارالسلام همان جایی است که هرگونه آسیبی نظیر مرگ، پیری مریضی، فقر، حزن و اندوه و .... در آن راه ندارد، و این همان بهشت موعود است[7] هم‌چنین گفته شده است که بهشت را دارالسلام نامیدند، بدان جهت که آنجا، خانه‌ی خداوند است که همان صحت و سلامتی است.[8] 🖇 .... ✍ منابع: [1] اعانة الطالبین، جلد۴، صفحه۳۸۵ [2] یونس، آیه ۲۵ [3] این نظر از حسن و قتاده نقل شده است. [4] یونس، ایه ۲۰ [5] بعض ما ورد فی الدنیا والاخرة، صفحه۳۲، نشر دار المصطفی [6] بحارالانوار، جلد۸، صفحه۱۹۴ [7] المیزان، جلد۷، صفحه۳۴۵ [8] همان، جلد۱۰، صفحه۳۹ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨