eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
25.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
10.7هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست برسد....😔 👌🏼تا شود برای تمام که‌ بیشتر از گذشته به نزدیک شوند...... ✍🏼 بودم 12 ساله که از چیزی نمیدونستم میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد میخوند و پدرمم همینطور... هر چند خانواده ی ما از نظر بسیار پایبند و و بودیم.... اما این فقط به خاطر بود و بس... خانواده ی 7 نفره ای شامل مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند و 2 فرزند بودیم... همه در زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی از طرف برادر بزرگم شدم.... اولین کسی که متوجه شد من بودم... دلیلش رو نمیدونستم... خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت... بعدها شروع به کرد همه داشتیم شاخ در می آوردیم آخه چه به ...! بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود.‌.. یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش شده بودن ولی من یکی فقط میخواستم رو بدونم..‌‌. همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم‌ چرا اینجوری رفتار میکنی؟ چت شده؟ همینکه اینو شنید ..‌. بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در زندگی میکردم؟ 💔 ... همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم... چند وقت بدون یادی از زندگی کردم... عجب نگون بختی بزرگی بود... منم و با هم شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم.‌‌.. منم مثل دادشم شدم مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم .‌‌.. 😔یا الله با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و میتونستم الله اکبر رو احساس کنم ... 😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از اومدم پیشت بالا نمیاد خودت کمکم کن عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو ❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه ❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه ☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... داشتم... بعدها در احادیث خوندم که میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌 😔خانوادم متوجه شدن که من ...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود... ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم 😔پدرم بیشتر از همه من شد طوری شد که حتی اجازه در مورد هیچ چیز نداشتم... 😔مادرم با هام میکرد.. پدرم کلا ... و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ... به خاطر اینکه با خانواده نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن‌...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم.... ✍🏼 ...ان شاءالله
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 از وقتی که یادم میاد اون خیلی بد اخلاق بود ووقتی عصبانی میشد بد دهنی هم میکرد،دست بزن داشت، ووقتی کتک میزد هیچ رحمی در چشمان او دیده نمیشد اون ویژگی های خاصی داشت خیلی خشک وکم حرف بود. بندرت با کسی صحبت می کرد . همه میگن این زن قلب ندارد از فرزند دختر متنفر بود. متنفر که چه عرض کنم ... راستی یادم رفت بگم این زن مادر من هستش،پدرم مردی بزرگ و خوب و با ابروی بود بر عکس مادرم....... وضع مالی خیلی خوبی داشتیم در ده دور افتاده ای چهار بردار وچهار خواهر زندگی میکردیم. کارگر زیادی داشتیم گله گوسفند زیاد... خلاصه .......مادرم اصلا دختر دوست نداشت یادمه وقتی خواهر کوچیکم خودش وکثیف میکرد مادرم موهای اونو میگرفت واویزان کنان به طرف اب چاه میبرد وچندین بار اونا تو اب سرد چاه پایین وبالا میبرد تا مثلا تمیز شود جیغ های خواهر کوچیکم هنو تو گوشمه😔 ما سه تا خواهر بزرگتر که من شش سال بیشتر نداشتم باید از ساعت پنج صبح بیدار میشدیم و سر گوسفندا رو من نگه میداشتم وخواهرام شیرش و میدوشیدن.صد تا بیشتر گوسفند بودن. بد جور خواب میرفت تو چشام، بعضی وقت ها در حالی که سر گوسفندا رو نگه داشتم سر پا خوابم میبرد، که مادر یهو با کشیدن موهام بیدارم میکرد. بابام اعتراض میکرد میگفت احتیاجی نیس این همه دخترا اذیت شن کارگر میگریم ولی مادر میگف دخترا باید انجام بدن نترس نمیمیرن... .. 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
📬داستان ارسالی از اعضای کانال 💙 سلام ب اعضای کانال داستان و پند من دختری 15ساله بودم زیاد خواستگار داشتم تااینکه عمه ام اومد خواستگاری واسه پسرش وچون من از پسرش متنفر بودم مجبور شدم یکی از خواستگار هامو قبول کنم. بچه بودم قرار شد محمد بره سربازی، خونه داشته باشه. همه چی رو قبول کرد از همون 15 سالگی که نامزد کردیم روز خوش نداشتم، خیلی از نامزدم بدم ميومد بیش از حد... چند بار گفتم طلاقم بده، خیلی خرجم میکرد دوستم داشت 7سال ازم بزرگ تر بود ولی من ازش خوشم نمیومد. مادرم پدرم ادمایی نبودن که حرفموگوش کنن طلاقمو بگیرن 18 سالم بود که ازدواج کردم در حالی که نه سربازی رفته بود،نه خونه داشت. شوهرم عاشقم بود ولی من بدتر شدم بهتر نشدم😔هر روز جنگ و دعوا.. مادرم داغون بود شوهرم میدید من بداخلاقی میکنم اون بدتر شد و فقط به حرفای مادرش گوش میکرد. زندگیمون جهنم شده بود تا این که حامله شدم از زندگیم متنفر بودم خدا بهم یه دخترداد خیلی دوستش داشتم فقط بخاطر دخترم بود که اون زندگیو تحمل میکردم. شوهرم منو خیلی اذیت میکرد ومنم فقط زجرش میدادم . خونه نداشتیم بهش میگفتم تا کی باید تو خونه بابات زندگی کنیم میگف پول دارم خونه درس نمیکنم😭شب و روز فقط گریه میکردم دوسال بعد زندگی منو از شیراز برد گرگان خونه بابام گفت اینم خونه بابات تو که مامان باباتو میخوای.. بعد رفت سرکار بندر هر 6 ماه یه بار ميومد بهمون سر میزد، عید قربان بود نیومد پیشم روز عید زنگ زد کلی باهام دعوا کرد، منم خیلی گریه کردم. مامانم دید حالش بد شد بردنش بیمارستان... خلاصه اصلا دلم باهاش نبود تا این که با یه پسر اشنا شدم تو دنیای مجازی😓زیاد ازش خوشم نمیومد فقط واسه سرگرمی باهاش بودم نیاز به محبت داشتم 💔اونم خیلی مهربانی میکرد عاشقش شدم یعنی برای اولین بار در سن 22 سالگی عاشق شدم که ای کاش نمیشدم... تمام زندگیمواز سیر تا پیازبهش گفتم همه چیو حتی گفتم دختر دارم اونم میگف عاشقت شدم. البته ناگفته نمونه عکسمو براش فرستادم، باهم حرف زدیم، قرار شد من از شوهرم طلاق بگیرم اون بیاد خواستگاریم. نه به دخترم توجه میکردم نه به شوهرم همه فکرم همه چیزم شده بود اون پسره حتی تصویری با مادر و خواهرش حرف میزدم ديگه بیشتر از شوهرم متنفر شده بودم همش میگفتم طلاقم بده 😡ولی اون گریه میکرد و ميگفت منو تو زمانی از هم جدا میشیم که من بمیرم مگه مرگ جدامون کنه خلاصه راهی نداشتم واسه جدایی تا این که رفتم پیش جادوگر و همه چیزو بهش گفتم اونم کلی پول گرفت و هیچ کاری نکرد واسم😒 شوهرم اومد از سر کار و گفت واست خونه درس کنم گفتم این همه وقت درس نکردی حالا که طلاق میخوام خونه درس میکنی😏زد زیر گریه و از خونه رف بیرون تا دوروز نیومد خوشحال شدم فکر کردم رفته سر کار،دیدم اومدو شروع کرد به.... ادامه دارد... ✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال
از اعضای کانال 🌈عنوان داستان: 🪅 سلام به اعضای کانال داستان و پند ( داستان واقعی زندگیمو نوشتم ، شاید داستان زندگی من تکراری باشه اما میگم شاید درسی بشه برای هم سن وسالای خودم.) من دختری هستم که به اصول و عقاید پایبندم در یک خانواده خوبی زندگی میکنم. چون پدرم توی شهرمون سرشناس هستن هیچوقت سعی نمیکنم آبرو واعتبارشونو زیر سوال ببرم. به پدرم اعتماد دارم و برای حرفاش ارزش قائلم. ما کرج زندگی میکردیم پدرم سالهای نزدیک به بازنشستگی تصمیم گرفت به شهرستان پدری خودش برگرده و اونجا زندگی کنیم. بیشتر فامیل پدر و مادرم همونجا زندگی میکردند. ما به شهرستان اومدیم وبرادربزرگم که کارو زندگیش کرج بود، همونجا موند. من از اومدن به شهرستان هیچوقت راضی نبودم. دوره دبیرستانم شهرستان بودم از همونموقع هم سروکله خواستگارا پیدا شد.امامن هیچوقت به ازدواج فکر نمیکردم .عاشق درس و مدرسه بودم. هیچوقت هم دنبال دوست پسر وعشق وعاشقی نبودم و اصلا به این چیزا فکر نمیکردم خیلی سرسخت بودم شاید میگفتن مغرورم اما از غرورم نبود به خاطر هدفم بود. بااینکه گوشی داشتم عضو برنامه های مجازی نمیشدم تااینکه وارد دانشگاه شدم به ناچار برنامه هایی برای ارتباط بیشتر بادوستان و کمکهای درسی نصب کردم. و کم کم با تشویق دوستان با فضای چت آشنا شدم یکی از تفریحات ما چت کردن و خنده شوخی توی اون فضا شد. خیلی عادی و روزمره حرف میزدیم اونم فقط توی عمومی همونجا هم سعی کردم برخلاف عقایدم کاری انجام ندم و یکسالی هم موفق بودم بدون هیچ اتفاق خاص واذیت وآزاری گذشت تااینکه یکروز پسری وارد شد خودشو مهران، مجرد واهل همون منطقه از کرج که ما زندگی میکردیم معرفی کرد. منم که عاشق اونجا بودم شروع کردم به حرف زدن باهاش اینکه فلان مغازه،فلان خیابون، فلان کوچه میشناسی کجاست اونم که فکر کرده بود آشنا هستم و سرب سرش میزارم اومد پی وی نمیدونم چرا از شنیدن محل زندگیم اینقدر خوشحال شده بودم که جوابشو دادم و براش توضیح دادم چطور اونجاهارو میشناسم وهمین شد باب آشنایی ما. هروقت پی وی میومد جواب میدادم و در مورد شهر حرف میزدیم در مورد خانواده هامون. یک پسربسیار مودب واهل دین و نماز بود، درمورد زندگی گذشته و اینکه چقدر در زندگی سختی کشیده و بدون پدر، بزرگ شده وهمیشه روی پای خودش بوده واینکه ناراحتی قلبی هم داره. چون خیلی صادقانه در مورد گذشته با من حرف زد خوشحال شدم وفکر میکردم صادقتر از این پسر در زندگیم ندیدم به خاطر همین وقتی پیشنهاد داد جدیتر به رابطمون فکر کنیم( چون توی اون مدت هیچ چیز بدی ازش ندیده بودم) قبول کردم وگفتم اول وآخرش باید ازدواج کنم پس چه بهتر که باشناخت باشه وبرای اولین بار بدون مشورت بزرگترهام وارد این ماجرا شدم. برای من صداقتش از همه چیز مهمتر بود واینو صدهابار بهش گفته بودم، اون از پایینتر بودن خانواده اش میگفت من میگفتم انتخاب خانواده دست خود آدم نیست مهم اینه که درست تربیت شده باشی، ازبیماریش گفت، گفتم اشکال نداره من که سالمم نمیتونم بگم از تو بیشتر عمر میکنم عمر دست خداست اینکه شغل خاص وسرمایه هم نداشت برام مهم نبود عوض همه اینا ازش صداقت و محبت خواستم و گفتم بعد از، ازدواج توی شهرستان باکمک خانواده خودم این چیزارو فراهم میکنیم. اون هم روز به روز مثلا مجنونتر میشد چندباری هم به بهانه سرزدن به داداشم وخانواده اش همدیگرو دیدیم اما باز هیچ چیز مشکوکی ندیدم. حتی توی دیدارهامون هم همه چیز رعایت میشد وهیچوقت پای هیچ خواسته نامشروعی وسط نیومد حتی طول این مدت یکبار دستهامون به هم برخورد نکرد چون واقعا هدفمون شناخت برای ازدواج بود.... ☘ادامه دارد... 🩹✫داستان های واقعی و آموزنده
از اعضای کانال ✦ 🌈عنوان داستان: 🪅 سلام به اعضای کانال داستان و پند ( داستان واقعی زندگیمو نوشتم ، شاید داستان زندگی من تکراری باشه اما میگم شاید درسی بشه برای هم سن وسالای خودم.) من دختری هستم که به اصول و عقاید پایبندم در یک خانواده خوبی زندگی میکنم. چون پدرم توی شهرمون سرشناس هستن هیچوقت سعی نمیکنم آبرو واعتبارشونو زیر سوال ببرم. به پدرم اعتماد دارم و برای حرفاش ارزش قائلم. ما کرج زندگی میکردیم پدرم سالهای نزدیک به بازنشستگی تصمیم گرفت به شهرستان پدری خودش برگرده و اونجا زندگی کنیم. بیشتر فامیل پدر و مادرم همونجا زندگی میکردند. ما به شهرستان اومدیم وبرادربزرگم که کارو زندگیش کرج بود، همونجا موند. من از اومدن به شهرستان هیچوقت راضی نبودم. دوره دبیرستانم شهرستان بودم از همونموقع هم سروکله خواستگارا پیدا شد.امامن هیچوقت به ازدواج فکر نمیکردم .عاشق درس و مدرسه بودم. هیچوقت هم دنبال دوست پسر وعشق وعاشقی نبودم و اصلا به این چیزا فکر نمیکردم خیلی سرسخت بودم شاید میگفتن مغرورم اما از غرورم نبود به خاطر هدفم بود. بااینکه گوشی داشتم عضو برنامه های مجازی نمیشدم تااینکه وارد دانشگاه شدم به ناچار برنامه هایی برای ارتباط بیشتر بادوستان و کمکهای درسی نصب کردم. و کم کم با تشویق دوستان با فضای چت آشنا شدم یکی از تفریحات ما چت کردن و خنده شوخی توی اون فضا شد. خیلی عادی و روزمره حرف میزدیم اونم فقط توی عمومی همونجا هم سعی کردم برخلاف عقایدم کاری انجام ندم و یکسالی هم موفق بودم بدون هیچ اتفاق خاص واذیت وآزاری گذشت تااینکه یکروز پسری وارد شد خودشو مهران، مجرد واهل همون منطقه از کرج که ما زندگی میکردیم معرفی کرد. منم که عاشق اونجا بودم شروع کردم به حرف زدن باهاش اینکه فلان مغازه،فلان خیابون، فلان کوچه میشناسی کجاست اونم که فکر کرده بود آشنا هستم و سرب سرش میزارم اومد پی وی نمیدونم چرا از شنیدن محل زندگیم اینقدر خوشحال شده بودم که جوابشو دادم و براش توضیح دادم چطور اونجاهارو میشناسم وهمین شد باب آشنایی ما. هروقت پی وی میومد جواب میدادم و در مورد شهر حرف میزدیم در مورد خانواده هامون. یک پسربسیار مودب واهل دین و نماز بود، درمورد زندگی گذشته و اینکه چقدر در زندگی سختی کشیده و بدون پدر، بزرگ شده وهمیشه روی پای خودش بوده واینکه ناراحتی قلبی هم داره. چون خیلی صادقانه در مورد گذشته با من حرف زد خوشحال شدم وفکر میکردم صادقتر از این پسر در زندگیم ندیدم به خاطر همین وقتی پیشنهاد داد جدیتر به رابطمون فکر کنیم( چون توی اون مدت هیچ چیز بدی ازش ندیده بودم) قبول کردم وگفتم اول وآخرش باید ازدواج کنم پس چه بهتر که باشناخت باشه وبرای اولین بار بدون مشورت بزرگترهام وارد این ماجرا شدم. برای من صداقتش از همه چیز مهمتر بود واینو صدهابار بهش گفته بودم، اون از پایینتر بودن خانواده اش میگفت من میگفتم انتخاب خانواده دست خود آدم نیست مهم اینه که درست تربیت شده باشی، ازبیماریش گفت، گفتم اشکال نداره من که سالمم نمیتونم بگم از تو بیشتر عمر میکنم عمر دست خداست اینکه شغل خاص وسرمایه هم نداشت برام مهم نبود عوض همه اینا ازش صداقت و محبت خواستم و گفتم بعد از، ازدواج توی شهرستان باکمک خانواده خودم این چیزارو فراهم میکنیم. اون هم روز به روز مثلا مجنونتر میشد چندباری هم به بهانه سرزدن به داداشم وخانواده اش همدیگرو دیدیم اما باز هیچ چیز مشکوکی ندیدم. حتی توی دیدارهامون هم همه چیز رعایت میشد وهیچوقت پای هیچ خواسته نامشروعی وسط نیومد حتی طول این مدت یکبار دستهامون به هم برخورد نکرد چون واقعا هدفمون شناخت برای ازدواج بود.... ☘ادامه دارد... 🩹✫
هدایت شده از سـیـــTⓥــــنـما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد! @Cinamatv
یک داستان واقعی زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه میکردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود وبه من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل ازماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه. نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره منمیزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکردام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زدکه می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدرسوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود. زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری رابکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود ...... 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
یک داستان واقعی زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه میکردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود وبه من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل ازماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه. نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره منمیزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکردام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زدکه می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدرسوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود. زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری رابکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود ...... 🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✨💙✨💙💫💙✨💙💫 💙💫💙✨ ✨💙 @Dastanvpand 💙✨ 💫 و عبرت آموز بنام سلام خدمت اعضای محترم و ادمینهای کانال از همون کوچیکی دختری شر و شیطون بودم و بقیه از دستم اسایش نداشتن،بچه اخری و عزیز مامان بابام بودم☺️ دبیرستانو ک تموم کردم دیگه درس نخوندم. تا اون موقع هم اهل دوستی و رابطه نبودم... ۱۸ساله بودم که یک روز با دخترخالم به خیابون رفتیم برای خرید،وارد پاساژی ک شدیم صاحب مغازه پسر جونی بود و خیلیم گرم و خوش صحبت. اون روز خریدامون انجام دادیم و برگشتیم خونه،ولی چندباری بازم ب اون پاساژ رفتیم و هرسری خرید میکردیم... یک روز خودم تنها رفتم خرید وقتی وارد مغازه پسره شدم دیدم خودش تنهاست و دوستش پیشش نیست. باهام احوال پرسی گرمی کرد و مشغول صحبت شدیم ،بهم گفت که از وقتی منو دیده خوشش امده ولی نمیتونسته بگه بهم،ازم خواست باهم باشیم و قصدش ازدواج باشه نه فقط دوستی ساده... اولش قبول نکردم،ولی نمدونم چرا و چطور وقتی به خودم امدم دیدم چند ماهیه ک باهم رابطه داریم. هنوز خانواده هامون درجریان نبودم،هرروز رابطمون صمیمی تر میشد و شهابم پسر خیلی خوبی بود.و واقعا بهم علاقه مند بودیم😊 بعداز گذشت یکسال شهاب میخواست بیاد خواستگاری و قرار شد خانواده هامون رو در جریان بذاریم... ادامه دارد... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال و عبرت آموز بنام سلام خدمت اعضای محترم و ادمینهای کانال از همون کوچیکی دختری شر و شیطون بودم و بقیه از دستم اسایش نداشتن،بچه اخری و عزیز مامان بابام بودم☺️ دبیرستانو ک تموم کردم دیگه درس نخوندم. تا اون موقع هم اهل دوستی و رابطه نبودم... ۱۸ساله بودم که یک روز با دخترخالم به خیابون رفتیم برای خرید،وارد پاساژی ک شدیم صاحب مغازه پسر جونی بود و خیلیم گرم و خوش صحبت. اون روز خریدامون انجام دادیم و برگشتیم خونه،ولی چندباری بازم ب اون پاساژ رفتیم و هرسری خرید میکردیم... یک روز خودم تنها رفتم خرید وقتی وارد مغازه پسره شدم دیدم خودش تنهاست و دوستش پیشش نیست. باهام احوال پرسی گرمی کرد و مشغول صحبت شدیم ،بهم گفت که از وقتی منو دیده خوشش امده ولی نمیتونسته بگه بهم،ازم خواست باهم باشیم و قصدش ازدواج باشه نه فقط دوستی ساده... اولش قبول نکردم،ولی نمدونم چرا و چطور وقتی به خودم امدم دیدم چند ماهیه ک باهم رابطه داریم. هنوز خانواده هامون درجریان نبودم،هرروز رابطمون صمیمی تر میشد و شهابم پسر خیلی خوبی بود.و واقعا بهم علاقه مند بودیم😊 بعداز گذشت یکسال شهاب میخواست بیاد خواستگاری و قرار شد خانواده هامون رو در جریان بذاریم... ادامه دارد... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 🔥 داستان واقعی 💫 💠من از بچگی تا دوران بلوغ خیلی بچه خوبی بودم یادم نمیاد روزه نگرفته باشم نماز هم میخوندم ولی بعد از بلوغ شروع کردم به سستی و🔥 گناه 🔥 😔فقط ماه رمضان نماز میخوندم و روزه میگرفتم تا اینکه 6 سال پیش تبدیل شده بودم به یک هیولای فاسد غرق شده در گناه 🔸ما یک داماد داشتم همسن و سال خودم همش به من میگفت مهدی ماه رمضان هم لازم نیست نماز بخونی و روزه بگیری الکی خودت رو خسته میکنی وقتی پیر شدیم هر دو باهم میریم مسجد بس میشینیم یک ضرب نماز میخونیم... 😞 تا حدی که نعوذبالله خدا یکم به ما بدهکار بشه 🔸6 سال پیش یک روز بهمون خبر دادند که دامادمون و پدرش که سایپا داشتند با یک تانکر گاز شاخ به شاخ تصادف کردند ▪️خلاصه هردو فوت کرده بودند دم در اونا نشسته بودم و منتظر اومدن جنازه ها بودیم که... 🗯یهو تو فکر فرو رفتم فکر کردم حالا اون چه جوابی داره برای نماز و روزه هایی که به جا نیاورده.... 😥واقعا اگه من جای اون بودم باید چی جواب میدادم برای گناهان بیشماری که کردم باید چه بهانه و عذری می اوردم وای خدای من چنان در فکر فرو رفته بودم که اصلا متوجه نشدم که جنازه ها رو خیلی وقت بود که آورده بودند. 🔆اون روز گیج و منگ بودم تا شب همش فکر میکردم به اینکه الان دارن ازش چی میپرسن و اون چه جوابی داره و اگر من بودم چی ؟؟؟؟ 🌙شب با کلی ناراحتی خوابیدم تو خواب دیدم که توی صحرای تاریک هستم.... 🌸 ادامه دارد.... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🗯 🌸🗯 🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯🌸 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ (ع)_از_حوادث_آینده ✅ پیشگویى (حضرت علی ع) از حوادث آینده 1⃣ ✍️حقایق پنهان براى اهل آشکار، و راه براى اشتباه کنندگان نمایان شد، و پرده از چهره برداشت، و آن براى صاحب فراست ظاهر گشت. چه شده که شما را پیکرهایى بى جان، و جانهایى بى پیکر، و بى صلاح، و بى سود، و خواب، و غایب، و کور، و کر، و لال مشاهده مى کنم؟! بر محور خود به پا شده، و با همه جا پراکنده گردیده، شما را با خود وزن مى کند، و با همه دست خود بر سرتان مى کوبد، این از خارج است، و بر سکّوى ایستاده، 👈آن زمان از شما جز به مانند باقیمانده ته دیگ، یا به مثل خرده دانه اى که در ته بقچه مانده چیزى باقى نماند. ▶️ ادامه دارد... 📚بخشی از خطبه 107 نهج البلاغه ‍ 🌹 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ (ع)_از_حوادث_آینده ✅ پیشگویى (حضرت علی ع) از حوادث آینده 1⃣ ✍️حقایق پنهان براى اهل آشکار، و راه براى اشتباه کنندگان نمایان شد، و پرده از چهره برداشت، و آن براى صاحب فراست ظاهر گشت. چه شده که شما را پیکرهایى بى جان، و جانهایى بى پیکر، و بى صلاح، و بى سود، و خواب، و غایب، و کور، و کر، و لال مشاهده مى کنم؟! بر محور خود به پا شده، و با همه جا پراکنده گردیده، شما را با خود وزن مى کند، و با همه دست خود بر سرتان مى کوبد، این از خارج است، و بر سکّوى ایستاده، 👈آن زمان از شما جز به مانند باقیمانده ته دیگ، یا به مثل خرده دانه اى که در ته بقچه مانده چیزى باقى نماند. ▶️ ادامه دارد... 📚بخشی از خطبه 107 نهج البلاغه ‍ 🌹 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨