فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح، پاییز، باران
و هزار رنگ برگ های رها شده در باد
اینها، ترسیم قدم های رویاییاست که دستش
روی شانههای امروزم
نقش بسته است...🍂
سلام صبح بخیر
⭐️ ⭐️
#آواۍزندگـے🕊
🍃
@avayeezendegii
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
#خودباوری
🔹 معلمش به او توپید و او را "کودن کند ذهن و بی دست و پا" خطاب کرد و از او خواست که درس خواندن را کنار بگذارد.
🔹به رغم ترک مدرسه، او قبل از ۲۰ سالگی حق انحصاری اختراع ماشین بخار گردان را دریافت کرد .
🔹 اختراع بعدی او دستگاهی بود که قطارهای از خط خارج شده را مجددا روی خط قرار می داد و تقریبا برای تمام خطوط آهن یک دستگاه از آن را خریداری کردند .
🔹 او قبل از به پایان رسیدن عمر سرشار از خلاقیتش، بیش از ۴۰۰ اختراع به ثبت رساند و نوعی امپراطوری صنعتی ایجاد کرد که تقریباً همتایی ندارد.
🔹با وجودی که در اواخر حیات پربار ناتوان شده بود به کمک صندلی چرخ دار، طرحهای خود را دنبال میکرد و دست از اختراع بر نمی داشت به هنگام مرگ، طرحهای آخرین کار او یعنی صندلی چرخدار موتوری در اطرافش بود
👈 مردی که برچسب "بی دست و پایی و کودنی" به او چسبانده بودند #جورج_وستینگهاوس نام داشت.
🔹او عقاید منفی دیگران را نسبت به خود نپذیرفت و در عوض یکی از ثروتمندترین و خلاق ترین مردان تاریخ شد.
🌺 امیدوارم که شما نیز خود را باور بدارید و برای نیل به هدفهای خود تلاش کنید، حتی اگر نظر دیگران در مورد شما منفی باشد.
📚 #پله_پله_تا_اوج
👤زیگ زیگلار
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#زری_خانم 🈹🗯 #قسمت_سوم ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بال
#زری_خانم
🈹🗯
#قسمت_چهارم
دیروز اصغر رضا شومال به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی.
از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم.
ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.
عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت. ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سرخانه و زندگیت، ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت. با این بچه حرامزاده چه کنیم؟حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سروصدا نکرده است. شما با سروصدای خودتان باعث آبروریزیتان شده اید. این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید. بچه اش را هم بگذارید سر راه. رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم. رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت. گویا در یزدنو خوزستان کشاورزی میکرد. سالهای سال انجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد.
بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد. یک روز دایی هایش می آمدند و او را میزدند. یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر. زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد. یک روز از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام. دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند.
میگوید مادر جگرم سوخت. دارم میسوزم. تنم درد دارد میسوزد بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است. هیچکس توی خانه شان نبود.سلطان بود و زری …
من رفتم پیش ملا نباتی (در قدیم کسی که قرآن یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد) گفتم زری دارد میمیرد. ملا گفت دیگر چرا؟ گفتم نمیدانم. بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟
گفت پیرزن یهودی دوره گرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچه اش می افتد.من هم دوا را به خورد او دادم.حالا حالش به هم خورده است. بی بی ملا گفت زن، این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیفتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود. بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم. زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود. من نشستم پهلوی زری. بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم.
سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم. ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد.
بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند.انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد. بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر. سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد. عباس همه را میکشد.
ملا به من گفت؛ حسین زری را دوست داری؟
گفتم خیلی. گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور. من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟ گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچه هاست. گفتم تو را به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد. زن اوستا گفت بیچاره دختره. ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم. (آن موقع ها در یزد فقط حمامی ها شیر داشتند انها با گاو اب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد) بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد. زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد. بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد. زری بی حال توی حیاط افتاده بود. پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود. تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود.
بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟ سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیر زمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید. این بی پدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید. بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد. ...
#ادامه_دارد...
🗯داستان های جالب و خواندنی در کانال
🌺🌟💫🌼🌺💫🌟🌺🌼
#داستان کوتاه...
هر روز صبح مردی سرکار میرفت و همسرش هنگام بدرقه به او میگفت: مواظب خودت باش عزیزم. شوهرش هم میگفت: چشم.
👈 روزی همسرش به محل کار شوهرش رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند.
👈 به خانه برگشت و در راه پیامکی به همسرش زد و نوشت: «همسرم یادت باشد وقتی صبح سرکار میروی همیشه میگویم مراقب خودت باش، مقصودم این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی، تو کودک نیستی.
👈 مقصودم این است مراقبِ دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد. اگر جسمت خدای نکرده ناقص شود برای من عزیزی، عزیزتر میشوی و تا زندهام مراقب تو میشوم. پرستار روز و شب تو میشوم.
👈 اما اگر قلبت زیرِ مهر کسی برود، حتی اگر تن تو سالم باشد، نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود. پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش.
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
💐🌼☘🌸
🌼🌺🍃
☘🍃
🌸
یک روز از پدرم پرسیدم :
فرق بین #عشق و #ازدواج چیست؟
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم.
چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم،
در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🔷🔹🔹🔹🔹
🔖شاه می بخشید
شیخ علی خان نمی بخشید !!
✳️ پس از شاه عباس دوم پسر بزرگش "صفی میرزا" به نام "شاه سلیمان" در سال ۱۰۷۸ق بر تخت سلطنت نشست و مدت ۲۹ سال با قساوت و بی رحمی تمام سلطنت کرد. وی وزیر مقتدر و کاردانی داشت به نام شیخ علیخان زنگنه که از سال ۱۰۸۶ تا ۱۱۰۱ق فرمانروای حقیقی ایران به شمار می رفت و چون شاه صفی خوش گذران و ضعیف النفس بود، همه ی امور مملکتی را او اداره می کرد.
✳️ شیخ علیخان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. بناها و کاروان سراهای متعددی به فرمان او درگوشه و کنار ایران ساخته شده است که امروزه به غلط "شاه عباسی" نامیده می شوند. شیخ علیخان با وجود قهر شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ می کرد و تسلیم هوس بازی های او نمی شد.
✳️ یکی از عادت های شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه، هنگامی که سرش از باده ی ناب گرم می شد، دیگ کرم و بخشش او به جوش می آمد و برای رقاصه ها و مغنیان مجلس مبالغ هنگفتی حواله صادر می کرد که صبح بروند و از شیخ علی خان بگیرند.
✳️ چون شب به سر می رسید و بامدادان حواله های صادر شده را نزد شیخ علی خان می بردند، او همه را یکسره و بدون پروا به بهانه ی آن که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، بی پاسخ می گذاشت و متقاضیان را دست از پا درازتر برمیگردانید. یعنی "شاه می بخشید، ولی شیخ علی خان نمی بخشید"
✳️ از آن تاریخ است که عبارت بالا در میان مردم اصطلاح شده است
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
✅ميگویند روزي برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود
فروشنده براي فروشش زر و زيوری زياد درخواست ميکرد
✅ سلطان حكمت قيمت زياد كبك لنگ رو جويا شد
فروشنده گفت وقتي دام پهن ميكنيم براي كبك ها ، اين كبك را نزديك دام ها رها ميكنيم
✅ آوازی خوش سر ميدهد و كبك هاي ديگر به سراغش مي ايند و در اين حين در دام گرفتار ميشوند
✅ هر بار كه كبك را براي شكار ببريم حتما تعدادی زياد كبك گرفتار دام میشوند
سلطان امر به خريدن كرد و خواستار كبك شد
✅ چون زر به فروشنده دادن و كبك به سلطان ، سلطان تيغي بر گردن كبك لنگ زد و سرش را جدا كرد
✅ فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبك را ميديد گفت اين همه كبك ، اين را چرا سر بريديد ؟؟؟
✅ سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد بايد سرش جدا شود.
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپِ پُرحرف رو از دست ندید!
اسبی که در باتلاقی سرد و عمیق گیر کرده، با پذیرشِ شکست، داره نااُمیدانه به استقبال مرگ میره. ساکنان محلی، اسبِ گرفتار رو میبینن و با دیدن چسبناکی و عمق باتلاق، به این نتیجه میرسن که چیزی که میتونه ناجیِ این اسب نااُمید و تسلیمشده باشه، یک انگیزه و انرژی درونیه که اون رو به حرکت و تلاش برای نجاتِ خودش وادار کنه.
برای ایجاد این انگیزه، گلهی اسبشون رو دور باتلاق میارن و اونا رو به حرکت درمیارن. اسبِ گرفتار با دیدن آزادی و جنبوجوش اسبهای دیگه، امید و انگیزهاش شعلهور میشه و جنگیدن برای رها شدن رو آغاز میکنه. سرانجام، کششِ اشتیاقِ اسب، به کششِ باتلاقِ سرد میچربه و اسبِ خسته، خودش رو نجات میده!
این قضیه تو زندگی ما هم صادقه! با چه افرادی در ارتباطیم؟! این افراد به ما اُمید و انگیزه میدن یا حرفها و رفتارشون سرشار از انرژی منفیه و اشتیاق زندگی رو از ما میگیره؟ خیلی باید مراقب روابطمون باشیم، بهخصوص در کشور ما که انگیزه داشتن و متفاوت بودن، روزبهروز داره عجیبتر و کمیابتر میشه!
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🍂
💟داستان کوتاه
دزدی میلیون ها تومان از بانک دزدید،
دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید...
هردو را گرفتند و نزد قاضی بردند
قاضی دزد بانک را آزاد کرد و دزد کاه را به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم کرد
کاه دزد به وکیلش گفت چرا اونی که پول دزدیده بود را آزاد کرد و من که فقط مقداری کاه دزدیدم به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم شدم؟
وکیل گفت: آخه قاضی کاه نمی خورد
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
🔖#این متن فوق العاده س
ایستگاه اتوبوس.
کنار دستم نشسته بود و یهو به حرف اومد!
گفت:
"جَوونی کن تا وقت داری!"
گفتم:
"ببخشید؟!"
گفت:
"جَوونی کن جَوون...
الان اگه به حرف دلت نباشی، چند سال دیگه بخواهیم نمیشه...!"
سکوت کردم و گفت:
"اگه دختر یا پسری داشتم حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...
بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!
یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!!!
دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛
گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره...!
به دخترم میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...گور باباشون!
لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!
لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!!!
نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بی مزه ای بخنده!
بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری...!
میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر...عاشق باش همیشه!
میگفتم هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه بهت.
بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!
گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🍂
💟حکایت و پند زیبا
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
به راستی قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🍂
💟داستان کوتاه
دزدی میلیون ها تومان از بانک دزدید،
دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید...
هردو را گرفتند و نزد قاضی بردند
قاضی دزد بانک را آزاد کرد و دزد کاه را به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم کرد
کاه دزد به وکیلش گفت چرا اونی که پول دزدیده بود را آزاد کرد و من که فقط مقداری کاه دزدیدم به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم شدم؟
وکیل گفت: آخه قاضی کاه نمی خورد
پروکسی پند * پروکسی پند * پروکسی پند
🅰
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨