eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.2هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
11.6هزار ویدیو
110 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
شب ها در خانه خدا را بکوب! و دلت را به او بسپار تنها جایی است که " ساعت کاری " ندارد و ورود برای عموم ازاد است..💐 شبتون گرم از نگاه خدا التماس دعــا🖤🖤🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕سـلام صبحتون بخیر 🌸پیشکش اول صبح 💕یک سلام گرم 🌸با عطر گل های بهشتی 💕از باغ آرامش 🌸و پر مهرخداست 💕امروزتان متبرک 🌸به نگاه مهربان خدا🐬👩‍❤️‍👨🐠 .
در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت... بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ ابوسعید ابوالخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. ⚘|❀ ❀|⚘ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه در دامنه کوهی بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت. چشمه ای پر آب از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از مدتی قنات آماده شد و آب را به سمت کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر قنات را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیره، بعد هم گفتی کوه به کوه نمی رسه. تو درست گفتی کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه.» ⚘|❀ ❀|⚘ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🌷🌷🌷 حکایت سعدی در عاقبت ستمگران درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیر است تو را و جمله مردم را اي زبردست زیر دست آزار گرم تا کی بماند این بازار به چه کار آیدت جهانداری مردنت به که مردم آزاری قابل توجه است که حجاج بن یوسف از مشهورترین حاکمان اموی و ظالم ترین آنها نیز بود که فقط یکی از کارهای او قتل عام مخالفان عقیده ای خود بود. حجاج در سن ۵۴ سالگی ۱۵ روز بعد از کشتن آخرین نفر یعنی سعید بن جبیر به بیماری بسیار سخت و عذابناکی دچار شد و پس از ۱۵ روز درگذشت. برخی علت مرگ حجاج را دعای سعید بن جبیر دانسته‌اند. برخی ستمگران کمتر می مانند برخی بیشتر، برخی را روزگار به اندازه ای نگه می دارد که تمام جامعه روشن و آگاه شوند که چه می خواهند و چه نمیخواهند و چه کرده اند و اشتباه از کجاست و دیگر چنین اشتباهی نکنند. هرچه جامعه زودتر و بیشتر روشن شود عمر ظالم کوتاهتر است. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم،... دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت ! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد : ۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. ۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. ۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد. لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟! و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد : دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است…. و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود. ۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد. ۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم. ۳ـ روزگار شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن! خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد! موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت. در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت.اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت. کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت. موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست. در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید:آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟ کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت ،اظهار بی خبری کرد. سوار،باچند ضربه،کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت. موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟ حکمت هرچی بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!! خداوند فرمود:ای موسی!پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود. اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید. اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✅محمد بن سیرین و زن هوس ران 💫جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی‏دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می‏کند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست. یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی‏ جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول‏ همراه ندارم، گفت: " پارچه‏ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه‏ به من تحویل دهد و پول بگیرد ". مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند کنیز اهل سر، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی می‏کرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه‏ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق‏ گذاشت. ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده ‏خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت چاره‏ای نیست باید کام مرا بر آوری. و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری می‏کند، او را تهدید کرد، گفت: " اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الان فریاد می‏کشم و می‏گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که‏ چه بر سر تو خواهد آمد ". موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می‏داد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می‏شد. چاره‏ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه‏ باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏ دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک‏ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون‏ رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت. و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.محمد خود را به نزدیکی آب روانی رساند و خود را شست، تنش برای همیشه بوی عطری بر خود گرفت از هرجا که عبور می کرد همه متوجه می شدند که محمد ابن سیرین از اینجا گذشته است. آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را بخاک مالید و از مهلکه نجات یافت. محمد همان ابن سیرین معروف است که به تعبیر خواب معروف است. بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است. ⚘|❀ ❀|⚘ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✨﷽✨ 📙داســتــان مـعـنــوی ✍طلبه ای در یک از شهرها زندگی می‌کرد از نظر مادی در فشار بود و از نظر ازدواج نیز مشکلاتی داشت. 🌙یک شب متوسل به امام زمان (علیه‌السلام) شد چند شبی بعد از این توسل امام زمان (علیه‌السلام) را در خواب دید ❤️حضرت فرمودند: فلانی می‌دانی چرا دعایت مستجاب نمی‌شود؟ گفت: چرا؟ فرمودند: طول امل و آرزو داری 🕋گاهی انسان به در خانه خدا می‌رود دعا می‌کند اما با نقشه می‌رود دل به این طرف و آن طرف حرکت می‌کند 🤲گاهی به خدا یاد می‌دهد و می‌گوید: خدایا در دل فلانی بینداز بیاید مشکل مرا حل بکند ❤️فرمودند: شما به خدا یاد ندهید خدا خودش بلد است انسان به ائمه معصومین (علیه السلام) هم نباید یاد بدهد باید بگوید خدایا من این خواست را دارم و به هیچ کس هم نمی‌گویم طول امل نباید داشته باشیم 🔹طلبه گفت: یابن رسول الله من همین طور هستم که می‌فرمائید بهتر از این نمی‌توانم باشم چه کنم؟ می‌خواهم خوب باشم اما تا می‌آیم دعا کنم فلانی و فلانی در ذهنم می‌آیند و این گونه دعا می‌کنم ❤️حضرت فرمودند: حالا که طول امل و موانع اجابت داری نایب بگیر تا حضرت فرمودند نایب بگیر. 🔹طلبه می‌گوید: آقا جان شما نائب می‌شوید؟ ❤️حضرت فرمودند: بله قبول می‌کنم می‌گوید دیدم حضرت نایب شدند و لب های حضرت دارد حرکت می‌کند از خواب بیدار شدم گفتم: اگر حاجتم هم برآورده نشود مهم نیست در عالم رؤیا حجت خدا را یکبار زیارت کردم 📿بلند شدم وضو بگیرم تا نماز شب و نماز شوق به جا بیاورم دیدم در مدرسه را می‌زنند. ❓گفتم: این وقت شب کیست که در مدرسه را می‌زند؟ رفتم در مدرسه را باز کردم دیدم دایی خودم است گفتم: دایی جان چه شده این وقت شب؟ گفت: با تو کاری دارم امشب هر کاری کردم دیدم خوابم نمی‌برد فکر و خیالات مرا برداشته بود یک مرتبه این خیال همه وجودم را فرا گرفت من که پسر ندارم همه اموالم از بین می‌رود یک دختر هم که بیشتر ندارم فکر کردم اگر دخترم را به تو بدهم همه اموالم هم در اختیار توست. 📚مأخذ، کتاب بهترین شاگرد شیخ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✨﷽✨ 🔴شیطانی که در کمین توست ✍پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود ۱۲۰ سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سال‌ها اذان می‌گفت. پسر جوانی داشت که به پدرش می‌گفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناک‌تر و دلنشین‌تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم. پدر پیر می‌گفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من می‌ترسم از آن بالا سقوط کنی، می‌خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. از پسر اصرار بود و از پدر انکار! روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می‌کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می‌کند. وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت: فرزندم من می‌دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. می‌دانم صدای تو دلنشین‌تر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است. آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی‌دهد، نفسی کشته و پیر می‌خواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان‌گر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن! بدان همیشه همهٔ بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست. چه‌بسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد. ‌‌‌ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨