بشنوید از من #جامانده
درباره #تنگه_ابوقریب
#لشگر_عملیاتی۲۷
#گردان_عمار
برگچهارم؛
..برای تفحص رفقای شهیدم، با برادران #علی_صنعتی، #حسین_حسین_زاده ، #احمد_باورهژ و چندتا دیگه از برادران خوبم همراه بودم. بچه های ارتش مستقر در فکه، در اسکان و تأمین، همراه ما بودند. یادمه شب که برای استراحت پیش برداران ارتش بودیم، برادر #حسین_حسین_زاده به همه ما گفت: بچه ها سعی کنید از خدا بخواهین یه شب خواب رفقای شهیدمونو ببینیم تا خودشون بگن بدن هاشون کجاست!.. یه شب #شهید_حمید_معیا رو توو خواب دیدم.. بهش گفتم: تو شهید شدی؟ گفت: آره! خیلی خوشحال بود.. بعدش با نگرانی بهم گفت: یه پای #شهید_مهدی_حیدری توو رودخونه افتاده! برید بیاریدش.. از خواب که بیدار شدم خوابمو به برادر #علی_صنعتی گفتم.. من نمی دونستم که یه پای حیدری از بدنش جدا شده بوده.. بعدها خوابمو برای پدر #شهید_مهدی_حیدری گفتم.. اون مرحوم هم گفت: بله پسرم مهدی موقع دفن یک پا بیشتر نداشت!.. آخرش نمی دونم آیا پای #شهید_مهدی_حیدری پیدا و به بدنش ملحق شد یا نه.. چه خواب صادق و شیرینی بود...💚 #شهید_حمید_معیا خیلی شاد و خرم می گفت من شهید شدم.. ما هم خیلی توو منطقه #تنگه_ابوقریب فکه دنبال بدن معیا گشتیم ولی فقط تونستیم پلاکشو پیدا کنیم.. هنوزم که هنوزه از بدنش هیچ خبری نیومده..😭 اونطرفتر وقتی با بدن #شهید_اصغر_کلانتری که روی زمین افتاده بود برخورد کردیم.. وقتی توی جیبشو میدیدم کنار سجاده نمازش، یه عکس ۳×۴ #شهید_نقی_مرادی بود که اونم کنارش، یه کمی اونورتر به شهادت رسیده بود.. یادشان گرامی و راهشان مستدام. پایان
#جامانده
@ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
خاطره ار همرزم جانبازم
برادر #حسین_حسین_زاده
درباره نبرد فڪه در
#تنگه_ابوقریب
(شب ۲۳ تیر سال ۱۳۶۷ شمسی)
برگاول؛
دستور اومد از زیر پل که اسمش تلمبه خونه بود حرکت کنیم..زمزمه بچه ها از تشنگی به گوش میرسید که آب میخواستن ولی هیچ آبی در کار نبود. راننده دوشکایی که با ما اومده بود یه کلمن داشت داخلش به اندازه یه کف دست یخ بود آورد گفت بدید به بچه ها..هرجوری حساب کردیم دیدیم کاریش نمیشه کردبا یه خشاب خردش کردیم تا ریز ریز شد مجال دست به دست دادن تیکه ها نبود چون انقدر کم بود که با حرارت دست به دست آب میشد وتبدیل به یه شبنم رودست میشد لذا گفتیم بچه ها دهناشونو باز کنن هرکدوم به اندازه یه نخود که فقط فضای داخل دهن رو تر میکرد توزیع کردیم..بعداز مدتی دستور اومد ستون رو حرکت بدیم...راه افتادیم اومدیم تو جاده ....درحال عبور نگران گشتی های شناسایی عراق بودم رفتم انتهای ستون سر بزنم .....سکوت بودو ظلمات....هراز چندگاهی منور منطقه رو روشن میکرد وهمه میخیزیدیم.. جلوی من برادر بسیجی #محمدی عزیز، بچه شهر ری بود.. یه دفعه گفت برادر #حسین_زاده سوختم.. فکر کردم شوخی میکنه! نه جلوئیش چیزی شده بود نه پشت سر که من بودم..گفتم وقت شوخی نیست آروم نشست ودراز کشید.. گفتم پاشو گفت نمیتونم تیر خوردم!
قضیه جدی شد..به ستون گفتم #محمدی تیر خورده.. بشینن..همه نشستن..امدادگر اومد وبستیمش.. اطرافو گشتیم شاید از پهلو زده باشن هیچ کس نبود.. یادمه بهش گفتیم نیرو نداریم ببرتت عقب.. کنار جاده بمون تا برگردیم..کشیدیمش کنار جاده وخداحافظی کردیم رفتیم.
یادمه ما که دسته نجف از #گردان_عمار بودیم سمت چپ دشت، بعد از تنگه.. ودوتا دسته کربلا وبقیع سمت راست ما بودن.. ستون بدون موانع رسید به یه تانک که چراغ داخلش روشن ودرحال صحبت بودن که نمیدونستیم ایرانیه یاعراقیه..دقت که کردیم متوجه شدیم عراقیه ورسیدیم پای کار.. منتظر رسیدن بقیه بچه ها به دشمن بودیم که همگی باهم بزنیم به خطشون...
ستون پای تانک عراق نشسته بودآرپی چی زن خواستیم تا آماده بشه به محض شروع درگیری تانک رو بزنه.. نمیدونم توو تاریکی کی اومد خداخیرش بده! فاصله ما باتانک خیلی کم بود تانک رو بهش نشون دادیم دید گفت چشم میزنمش.. قبضه به دوش آماده زدن بود که صدای درگیری بچه های دسته کربلا اومد.. گفتیم تانک رو بزن.. تا اومد بزنه.. نمیدونم چه عاملی باعث شد نتونست بزنه سرخی سوختن خرج ته آرپیجی بادلمون از بالای کلاهک تانک رد شد بهش نخورد.. تا اومدیم الله اکبر بگیم..
ادامه دارد..
@ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
خاطره از همرزم جانبازم
برادر #حسین_حسین_زاده
درباره نبرد فڪه در
#تنگه_ابوقریب
(شب ۲۳ تیر سال ۱۳۶۷ شمسی)
برگدوم؛
تا اومدیم الله اکبر بگیم..
تانکیه فهمید پاش نشستیم...قبل دشتوبان کردنمون که پخش بشیم تیربار گیرینوفش رو قفل کرد رو ما..هم زمان تانکهای دیگه و.....شروع به زدن به طرف ما کردن که شدجهنم..درگیری رسما شروع شد..
اولین نفر برادر #شهید_سیدعباس_سیمایی به سینه اش خورد.. بعد شهید مظلوم #شهید_محمود_نیکوحرف به دوتا سفیدروناش خورد و از بالا زانو شکست.. چنان از شدت درد نعره میکشید که هنوز صداش تو گوشمه..سروصدای حمله بچه ها با ذکر یاحسین یازهرا.. شروع شد
من توو فاصله دومتری رفتم بالا سر #شهید_محمود_نیکوحرف که فریادش فراتر از صدای ذکر بچه ها بود.. پیشونیش رو بوسیدم گفتم محمود جون بچه ها روحیشونو از دست میدن تورو خدا کمی آرومتر.. طفلی باشکستن استخونهای رونش چنان بافریاد ذکر میگفت چفیه رو گذاشتم تو دهنش گاز بگیره..آروم بشه..
چندمتری به سمت عراقیا تیراندازی کردم رفتم جلو که تیر به مچ دست بسیجی دلاور #داوود_فتحعلی خورد.. به خودش پیچید وافتاد زمین.. رفتم بالای سرش دیدم دستش از مچ قطع شده وبه پوستی بنده واز شدت درد به خودش میپیچه..
کمی جدانشده بودم که دیدم بدلیل فاصله کم با تیربارچی عراقی وسرعت وشدت اولیه تیربارش کتفم شکست ودست چپم چرخید به پشت.. انگار کسی از پشت زد به گوش سمت راستم.. وافتادم.. از شدت درد که جرآت نمیکردم به خاطر روحیه رفقا فریاد بزنم تمام دندونام کجو ماوج شد..
سمت چپم برادر #علی_صنعتی تیر به شکمش خورد به حدی که منور روشن میشد میتونستی معدشو ببینی که با روده هاش اومدن بیرون..طفلی بادست جمعشون میکرد داخل شکمش بازم میریختن بیرون..
بچه ها تونستن تانک رو رد کنن وبرن جلو.. ترکشای ریز ریز هم که برامون عادی شده بود..تشنگی داشت امانمونو میگرفت.. تحرک زیاد وساعتها بدون آب توی گرمای فکه -تنگه ابو غریب بیچارمون کرده بود.. صدای ناله بچه ها از شدت درد. تو صحرا پیچیده بود..
امیدمون به تصرف منطقه وفرار عراقیا بودکه عقب نشینی کنند که نشد.. ناگهان یکی باصدای بلند داد میزد آقا #رضا_یزدی (فرمانده #گردان_عمار ) دستور دادن هرکی زنده ست برگرده رو تنگه سمت عقب..
ادامه دارد
@ba_rofaghaye_shahidam