خاطره۳
از برادر #علیرضا_سهرابی
#عمليات_كربلای۵
#گردان_عمار
▫️امروز دقيقاً دومين روزيه كه اومدم تو موقعيت گردان عمار در منطقه ي كرخه، عين دو روز مهمون بچه هاي با صفاي محله شهيد پرورمون جواديه بودم.. در كنار حسين ايروانيان و #شهيد_اكبر_بديع_عارض و #شهيد_مرتضي_چيتگري ، با دوستان جديدي هم اشنا شدم، از جمله برادران، #علي_نيازي ، #حسين_برزگر ، #شهيد_محسن_كريمي ، و چند تاي ديگه از برو بچه هاي با صفاي دسته هجرت. (محسن از بچه هاي طلبه مدرسه #آیت_الله_مجتهدي بود كه در عمليات كربلاي ٥ به شهادت رسيد).
▫️چون نزديك عمليات بود، همه دسته ها و گروهانهاي گردان، پر از نيرو بود و به هيچ عنوان جذب نيرو نداشتن، من براي جذب تو گردان به هر كدوم از فرمانده هان گروهانها مراجعه ميكردم، جواب همه منفي بود، احساس ميكردم كه ديگه دارم كم ميارم تا اينكه دل و زدم به دريا، مستقيم رفتم به سمت چادر فرمانده گردان برادر رضا #يزدي به هر زحمتي كه بود با اصرار و التماس و خواهش و تمنا البته با وساطت چند تا از بچه هاي محلمون، تونستم رضايت ايشونو جلب كنم و منو بعنوان كمك آرپيجي معرفي كردن به #گروهان_شهيد_بهشتي كه فرمانده ش برادر عزيز و بزرگوارم اقا #ناصر_توحيدي بود.. بعد از كلي صحبت با ایشون، ايشونم منو معرفي كرد به دسته #جهاد ، و اين افتخار نصيبم شد كه سربازي باشم در ركاب فرمانده توانا ، عارف و با اخلاص اين دسته يعني #شهید_سيد_احمد_پلارك (سيد احمد پلارك ، سال ٦٥ در تكميلي عمليات كربلاي ٥ وقتي كه معاون گروهان بود به شهادت رسيد)
▫️يادش بخير قبل از هر وعده غذا دعاي؛ اللّهمّ الرزُقنا رزقاً حلالاً طيباً واسعا ، يادش بخير قرائت سوره مباركه واقعه هر شب قبل از خواب ، يادش بخير نماز شب هاي برو بچه هاي با صفا و يادش بخير پياده روي هاي صبحگاهي با قرائت جمعي سوره مباركه والعصر.. و همينطور دعاي فرج آقا امام زمان عج ..
▫️حدود يك هفته از اومدنم تو #گردان_عمار ، #گروهان_شهید_بهشتي ، دسته جهاد ميگذشت كه يواش يواش صحبت از يه عملياتي بود كه قراره بزودي انجام بشه..
▫️خيلي زود از چادر فرماندهي گردان، به گروهانها و از گروهانها به دسته ها ابلاغ شد كه سريعاً به واحد تسليحات گردان مراجعه كنيم و مهمات مورد نيازمون رو تحويل بگيريم، چون قرار بود در اسرع وقت تمامي نيروها و گردانهاي لشكر ٢٧ به منطقه كارون عزيمت كنيم..
ادامه دارد..
@ba_rofaghaye_shahidam
خاطره۴
از برادر #علیرضا_سهرابی
#عمليات_كربلای۵
#گردان_عمار
▫️امروز ٦٥/١٠/٢٠ حدود چهار پنج روز ميشه كه از اومدنمون به كارون ميگذره.. شور وحال خاصي بين بچه ها حاكم شده بود.. خبر دادن امشب ميريم براي عمليات، طبق گفته فرمانده ها، قراره بريم شلمچه.. واي خداي من! بالاخره انتظار به سر رسيد..! فرصتي دست داد تا يه نامه براي پدر و مادر عزيزم بنويسم و جوياي احوالشون بشم.. آخه امروز دقيقاً ٢٠ روزه كه از اومدنم به منطقه ميگذره و ازشون بي خبرم..
▫️بعد از پست كردن نامه، داشتم به سمت چادر دسته جهاد بر مي،گشتم كه #شهید_اكبر_بديع_عارض رو ديدم، مثل هميشه با يه دوربين عكاسي كه توو دستش بود، (ایشون در تكميلي عمليات كربلاي ٥ توو شلمچه شهيد شد، روحش شاد)؛ بعد از سلام و احوالپرسي گفت: علي جون ، ازت عكس تكي گرفتم؟ گفتم نه! گفت بيا يه عكس براي حجله شهادتت بگيرم.. گفتم من!؟ چي ميگي.. من كجا، شهادت كجا.. بعد از مرتب كردن لباس و شونه كردن موهام، يه عكسي ازم گرفت كه اين عكس بعداً خودش يه ماجرايي شد..
▫️نماز مغرب و عشا رو كه خونديم ، همه به خط شدن و يه حاج اقاي روحاني كه الان يادم نيست كي بود ، همه بچه هارو از زير قرآن رد كرد.. لحظه خداحافظي و وداع با بهترين رفقاي عالم فرا رسيد، چه لحظه غم انگيزي بود.. بچه ها همديگه رو بغل كردن.. گريه ميكردن و حلاليت مي طلبيدن..😭
▫️بعد از اينكه همگي سوار كاميونها شدن، به سمت خرمشهر و جاده شلمچه حركت كرديم ، بعد از مسافتي كه حدود يك ساعت و نيم طول كشيد، كنار يه جاده اي توقف كرديم و ادامه مسير رو پياده رفتيم تا اينكه رسيديم كنار كانال پرورش ماهي.. ناگفته نمونه كه عراقي ها هم با انواع خمپاره و توپ و تانك و تيرهاي رسام به استقبالمون اومده بودن.. بعد از چند دقيقه استراحت كنار كانال پرورش ماهي مجدداً به حركت خودمون ادامه داديم..
▫️درگيري به اوج خودش رسيده بود، وقتي از سه راهي شهادت داشتيم رد ميشديم عراقي ها منور ميزدن.. منورهايي كه تمام اون دشت رو براي لحظاتي روشن ميكرد، توو اون روشنايي بود كه براي اخرين بار تونستم يه لحظه #شهید_مرتضي_چيتگري رو ببينم.. يه احوالپرسي مختصر و بعدشم از هم خداحافظي كرديم (مرتضي توو همین عمليات كربلاي ٥ به شهادت رسيد) روحش شاد..
ادامه دارد..
@ba_rofaghaye_shahidam
خاطره
از برادر #علی_هوشیار
درباره
#شهید_حمید_حسینیان
#گردان_عمار
▫️خیلی دلتنگ دوستان شهیدم بودم.. مثل همه شما.. خب خاطرات من بیشتر شیطنت ها، جوک، خنده و بقول بچه ها سراسر شرارت بوده، و اگر هم خاطره معنوی داشته باشم اصلا ربطی به خودم نداره و حتما خاص روح بلند شهداست.
▫️مرور بعضی از عکسها مرا با تصویر یک جوان پاک و خالص وعاشق بنام #شهید_حمید_حسینیان درگیر کرد؛ صاف وبی ریا، اهل دل و دوست داشتنی، زود با من اظهار محبت و دوستی کرد.. با اینکه به لحاظ سنی من از اوبزرگتر بودم و مثلا درجنگ قدیمی تر.. در برابر نوع محبت و احترام و بعضی حالات او احساس کوچکی میکردم.. انصافا خیلی هم دوستش داشتم و زود دلم براش تنگ میشد.. شیرین کاری هایش و محبت و شیرین زبانیهایش و.. کلا خیلی قابل احترام بود.. حرمت نگه میداشت و علیرغم صمیمیت، حدومرز را خوب حفظ میکرد.. خب اهل دل و هیئتی هم بود مثل همه بچه های هیئت گردان.. حضرت زهرایی بود.. بوی عشق و محبت میداد، بیشتر بهانه و علت علاقه من هم همین موضوع بود..
▫️الغرض، یه شب توو اردوگاه #کوزران که دسته هجرت #گروهان_شهيد_بهشتي بودیم بعد از شام و خواندن سوره واقعه درحالیکه آماده خواب بودیم #شهید_مرتضی_چیتگری اعلام خاموشی کرد معمولا بعضی از بچه ها کنار هم مثلا آروم در گوشی یه نجوایی با هم داشتند.. نمیدانم چطوری شد که من یه خط شعر خواندم صدای فغان بچه ها خصوصا #شهید_حمید_حسینیان بلند شد و بلند بلند گریه و شیون سر دادند و درحالیکه تو کیسه خواب بودند اشک می ریختند دلم برایشان خیلی میسوخت.. چندین بار من و آقا مرتضی تذکر دادیم که بخوابید، آقا نشد که نشد..! خیلی از جزئیات آنشب یادم نمانده ولی سوز عجیب گریه های #شهید_حمید_حسینیان اصلا قابل فراموشی نیست!
▫️صبح فردایش اولین کسی که آمد سراغم حمید بود که مرابغل کرد و سلام گفت و هی صورت مرا میبوسید وتشکر میکرد... گفتم چرا..؟ گفت: دیشب خیلی حال خوشی داشتم! دمت گرم.. گفتم آره! ولی خب حق بقیه رو ما.. نذاشت ادامه بدم.. گفت: از همه بیشتر خود آقا مرتضی گریه کرد.. ولی یواشکی.. که ما متوجه نشیم! بعدش با خنده گفت: بابا همه خرابن.. ای ساده! حتی عمو (منظورش حاج آقا غلامی پیرمرد باعشق دسته بود)
ادامه دارد..
@ba_rofaghaye_shahidam
با چیتگری👆
دلاور دفاع مقدس #شهید_مرتضی_چیتگری از #گردان_عمار #لشگر_عملیاتی۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم که دی سال ١٣۶۵ درعملیات کربلای۵ شلمچه به شهادت رسید.
جمعی از برادران همرزم جداگونه از این شهید عزیز اینجوری روایت کردن کهدر سه بخش براتون میگم👇
اول👇
اول یه خاطره از شب عملیات کربلای ۴ بگم..
حدود ۲ ساعتی شب تو کانال منتظر شدیم کمال عباسی خوابش برد وبه من گفت چند دقیقه سرمو رو پاهات میزارم خبری شد بیدارم کن منم گفتم باشه که چند دقیقه شد یک ساعت و چون عملیات لو رفته بود گردان بی حرکت داخل کانال موند تا اینکه با هواپیما چندین نوبت منطقه رو شبانه بمباران کردن.. منم حسابی پاهام خسته شد ولی بقدری کمال شیرین خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم تا اینکه دستورعقب نشینی دادند.. به هر حال شبانه به سوله ها برگشتیم.. کور مال کور مال هر کسی چیزی پیدا کرد و تا از سرما خودش رو حفظ کنه من با کمال چند تا گونی پیدا کردیم و با خوشحالی رو خودمون انداختبم که یهو کلی خاک رو سر و صورتمون ریخت.. با هر مصیبتی بود خوابیدم..
پخش صبحانه فردا بهعده منو داش امیر هادی و شهید محسن امیدی بود همه توسوله بودن و داشتیم صبحونه گروهان رو می دادیم من به امیر ومحسن گفتم چند تا گونی بیرون سوله میاندازم زیر درخت های نخلستان و صحبونه رو ما بیرون بخوریم شهید هوبخت همبه جمع ما اضافه شد با کلی واسوس و مخلفات صبحونه رو روی گونی ها آماده کردم تا بعد از صبحونه بچه ها ما هم با خیال راحت صبحونه مفصلی بخوریم تقریبا ده دقیقه ای بود که بچه ها شروع به خوردن کردن که شهید مرتضی چیتگری وارد سوله شد همهمه بچه خیلی زیاد بود.. یهو گفت هر کی هر چی دستش بزار توسفره.. بچه ها فکر کردن داره شوخی میکنه و توجهی نکردن..! یکباره بقدری بلند و با صلابت و محکم فریاد زد که مگه نگفتم هر کی هر چی دستش داره بزاره تو سفره..سکوت محض سوله رو فرا گرفت.. بعد گفت شیمیایی زدن و در عرض چند دقیقه فقط فرصت برداشتن تجهیزات رو داریم و کامیون ها بیرون آمادن.. بلافاصله بچه ها از سوله زدن بیرون .. من هنوز هم حسرت اون صبحونه به دلم مونده که چقدر..
وقتی سوار کامیون شدیم به امیر و محسن و هوبخت سفره ی آماده شده کنار درخت نخلستان رو نشون دادم.. هم خندیدم وهم ناراحت که حداقل یه لقمه ازش نتونستیم بخوریم.. تا کامیون ها حرکت کردن درست همون نقطه ای که محل تجمع گردان بود رو شیمیایی زدن.. من با شهید حاج آقا زمانی انتهای کامیون بودیم که سفیدی دود گلوله های شیمیایی رو بهمدیگه نشون دادیم..
دوم👇
خاطره ای ازقلاجه براتون نقل میکنم که تداعی همه مناطق بوده..
خاطرم است حمام با چادرهای گردان فاصله داشت خدا بیامرزه فرهاد جهاندیده تدارکات بود ومسئول انتقال بچه ها به حمام شده بود صبح اول وقت قبل اذان راه میفتاد دستشو میزاشت روبوق وبلند فریاد میزد حمام حمام.. یه روزتصمیم گرفتم مشتری ثابت فرهادروشناسایی کنم. روحش شاد امیرگره کشا برای خنده میگفت مرتضی چیتگری وحسن چالاک مشتری ثابتند.. ولی آنها قبول نمیکردند.. خلاصه ی روز تا صبح بیداربودیم وقتی فرهاد داد زد دیدیم اول مرتضی رفت جلونشست وتاآمد گازشو بگیره پریدیم جلوماشین دیدیم چه کسایی پشت نشستند.. یادش بخیریه هفته خنده بازاربود..
سوم👇
زمانی که تو اردوگاه کرخه جای گردان میثم بودیم یادمه شهید مرتضی چیتگری یه شعر بلند بالایی سروده بود که اسم شهدا را هم توش آورده بود.. ظاهرا اسم یه شهیدی رو نیاورده بود که همون شهید رو خواب می بینه و بهش میگه چرا اسم ما رو تو شعرت نیاوردی..!
یاد شهدا را زنده نگه داریم..
نثار روح این شهید والامقام یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید. صلوات
@ba_rofaghaye_shahidam