eitaa logo
با رفقای شهیدم🌷
503 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
902 ویدیو
13 فایل
﷽ 🌷ازدفاع‌مقدس‌تادفاع‌ازحرم🌷 🍃وَمُرافَقةالشّهداءِمِن‌خُلَصائک🍃 عکس‌،فیلم‌وخاطره شیخ‌علےعزلتےمقدم #جامانده از شاگردان آیت‌الله‌حق‌شناس‌ره حاج‌شیخ‌احمدمجتهدی‌ره امام‌خامنه‌ای امروزفضیلت‌زنده‌نگه‌داشتن‌یادشهداءکمترازخود شهادت نیست. اصلی👈 @hazin14
مشاهده در ایتا
دانلود
با بدیع عارض👆 دلاور دفاع مقدس و اخوی از ۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم مه دراسفند سال ١٣۶۵ در عملیات تکمیلی کربلای۵ شلمچه به شهادت رسید. برادران همرزم این شهید جهاندیده و هوشیاری هر کدام حکایتی را از این شهید عزیز نقل کردند که در 2 بخش تقدیم می کنم👇 اول👇 در زندگی شهید اکبر بدیع عارض یه نفر بسیار تاثیر گذار بود و اون شخصی کسی نبود جزء شهید والا مقام‌ و مسئول بسیج فاطمیه شهید حسین عفیفی.. بعد از کربلای ۵ که حسین عفیفی به شهادت رسید یادمه گردان اولین هئیت خودش رو در منزل شهید حسینیان در نازی آباد برگزار کرد..اکبر پیش من نشسته بود به محض اینکه چراغ ها رو خاموش کردند بغض اکبر ترکید و شروع کردن به های های گریه کردن.. دستش رو انداخت گردن من و گفت عبدالعلی حسین شهید شد..و چند بار این جمله رو با صدای بلند تکرار کرد...و گفت که دیگه موندن جایز نیست.. صادقانه بگم من تا اون لحظه گریه اکبر رو طی ۷ سال رفاقتمون ندیده بودم.. تعجبی نداشت که شهید حسین عفیفی هم‌ انتظار اکبر رو می کشید.. امید داریم‌ ما جا ماندگان رو دوستان با صفا و با وفای شهیدمون در این وانفسای تعلقات دنیای . فراموش نکنند و سفارش ما رو پیش خالق رحمان بکنند..آمین دوم👇 چند روز بود كه از خط پدافندي سه راه شهادت اومده بوديم اردوگاه كارون. روزها و شب هاي پدافندي سه راه شهادت با سيد احمد پلارك و سيد محمد شكري گذرانده بودم و در كارهاي تبليغاتي خط هم به اكبر بديع عارض و عباس اباذري كمك مي كردم و دعا مي كردم كه اين ساعات تمام نشه و با اين دوستان بودن كماكان ادامه پيدا كنه ، أما صد حيف😔 خيلي ناگهاني اطلاع دادن كه بچه هاي گردان بيان و تسليحات و مهمات بگيرن و از آن جهت كه من و اكبر اسلحه نداشتيم به يعقوب زاده مراجعه كرديم ولي با تعجب پاسخ شنيديم كه اسلحه نداريم و فقط دو سه تا نارنجك به ما رسيد و دليلش هم جا گذاشتن سلاح ها در مرحله اول عمليات بود. روي يك كوپه خاك با اكبر نشسته بوديم و شوق بچه هاي گردان جهت عمليات را نگاه مي كرديم كه أكبر رو بهم كرد و گفت فكر مي كني واقعا داريم ميريم عمليات!؟ گفتم والا چه عرض كنم ظاهر كار كه اين رو نشون نمیده اما از بعد فكه پيچ انگيزه ظاهرا رو پيشوني گردان عمار نوشته ييهو جمع كن برو عمليات..! خلاصه سوار ماشين ها شديم و رفتيم به سمت خط مقدم و از آتش تهيه دشمن تازه فهميديم كه چه آشي برامون پختن. وقتي از وانت تويوتا پياده شديم آنقدر كه آتيش سنگين بود سريع با أكبر بديع عارض و محمد شكري پريديم تو يه سنگر كنار جاده و وقتي كمي اوضاع بهتر شد خودمون رو رسونديم به كانال، تو كانال بچه هاي گردان مالك بودن كه دو شب پيش عمل كرده بودن و آنقدر كشته عراقي و شهيدهاشون زياد بودن واقعا جا براي پا گذاشتن نداشتيم، وقتي منور زدن تازه متوجه شدن كه چقدر به عراقي ها نزديك هستيم و يكي از بچه هاي گردان مالك كه ديد من سلاحي ندارم با طعنه گفت مگه اومدي پيك نيك! و دلش سوخت و كلاش خودشو كه اتفاقا قنداق تاشو بغل هم بود بهم داد. به اكبر گفتم اگه يعقوب زاده اين اسلحه را دستم ببينه فكرميكنه ازش كش رفتم! آخه اين نوع كلاش مال نورچشم ها بود و عمرا اگه به امثال من ميرسيد😳 دوستان قديمي واقف هستن چي ميگم..😂 بين بچه هاي ما و خط اصلي عراقي ها يك خاكريز بود و پشتش خيلي زياد دشمن ، از همون رزمنده سوال كردم اين عراقي ها چرا بين ما و خط شون هستن؟ اگه كمينه چرا آنقدر آشكار و چرا آنقدر زياد هستن كه گفت اينها از ديشب كه اينجا كار كرديم اين وسط گير كردن و طرف نيروهاي خودشون هم كه ميرن عمدا سمتشون تيراندازي مي كنن چون گروهان باهنر با مسوليت برادر عزيز صابري سرستون بود به نظرم بچه هاي دسته بقيع اول درگير شدن و برادر رضا چراغي كه آن شب تيربارچي بود و اكنون طلبه قم است تعريف مي كرد كه وقتي از همان خاكريزي كه عراقي ها پشتش بودن رد شديم يك دفعه متوجه شدم كه وسط ٤٠ تا ٥٠ تا عراقي هستم و همين طور بي حركت مانده بودم كه يك دفعه دستي محكم به پشتم خورد و بلند گفت رضا بزن و من هم چشم هامو بستم و شروع كردم به صورت ٣٦٠ درجه دور خودم شليك و بعدش متوجه شدم كه برادر كه منو تو اون وضع ديده به پشتم زده بود. يادش به خير محمد شكري و و اكبر بديع عارض كه انگار بهشون الهام شده بود كه با هم شهيد ميشن اون شب از هم جدا نميشدن. حدود بيست متر عقب تر سنگر مسقفي بود كه شكري پست إمدادش كرده بود و با اكبر داخلش بودن که يك خمپاره ٨٠ روش خورد و هر دو زير الوار شهيد شدن و محسن منفرد هم كه جلو درب سنگر نشسته بود با موج انفجار شهيد شد. نزديك صبح جنازه محسن را ديدم ،انگار خواب بود، همان صورت نوراني با گونه هاي قرمز، صورتش را بوسيدم و چفيه ام را روي صورتش گذاشتم تا بچه ها متوجه نشن. 👇👇👇