#ابوقریب ۲
..وقتی خبر رفتن ضرب العجلی بچه ها از دوکوهه به فکه، توو کارون به ما رسید.. چادرهارو جمع کردیم.. بار کامیون کردیم.. برگشتیم دوکوهه..! وقتی اتوبوس رسید دوکوهه.. مقابل ساختمان گردان عمار.. دیدم پرنده پر نمیزنه..😞 گردانی که سروصداش بلند بود.. خش خش پای بچه ها روی این سنگ های جلوی ساختمون موسیقی گوشمون بود.. بروبیایی بود.. سوت و کور شده بود.. جعبه مهمات ها همین جور رو زمین ریخته.. درهای ورودی اتاقارو هم باد داره بازو بسته میکنه.. خدایا.. حتی ی نفرم نیست ازش بپرسم از بچه ها و رفقام کیا پریدن... دیگه داشتم ناامید میشدم.. دیدم ی برادری داره میاد.. از بس سوخته و گرما زده شده بود، حال حرف زدن نداشت.. همینجور که چفیه خیس به دهن و صورتش گرفته بود ازش پرسیدم توهم رفتی فکه؟... گفت آره! فقط من و یکی دیگه سالم برگشتیم.. همه یا شهید شدن یا مجروح.. دل تو دلم نبود.. یکی یکی اسم رفقامو اوردم.. فلانی چی شد؟.. میگفت شهید شد! .. اون رفیقم چی؟.. شهید شد.. #سلیم_حقی چی؟.. شهید شد! #نیکو_حرف چی؟... اونم شهید شد.. دیگه ادامه ندادم.. رفتم توو اتاق دسته مون.. ی گوشه نشستم و زارزار گریه کردم... 😭 دونه دونه اسم رفقامو میوردم و داد میزدم.. خیلی سخته! غربت ابوقریب هیچ وقت ازم دور نمیشه! ..
@ba_rofaghaye_shahidam
#تنگه_ابوقریب....۱
🌷خاطره ای از زبان همرزمم برادر #حسین_حسین_زاده درباره نبرد فکه
دستور اومد از زیر پل که اسمش تلمبه خونه بود حرکت کنیم....
زمزمه بچه ها از تشنگی به گوش میرسید که آب میخواستن ولی هیچ آبی در کار نبود.
راننده دوشکایی که با ما اومده بود یه کلمن داشت داخلش به اندازه یه کف دست یخ بود آورد گفت بدید به بچه ها.هرجوری حساب کردیم دیدیم کاریش نمیشه کردبا یه خشاب خردش کردیم تا ریز ریز شد مجال دست به دست دادن تیکه ها نبود چون انقدر کم بود که با حرارت دست به دست آب میشد وتبدیل به یه شبنم رودست میشد لذا گفتیم بچه ها دهناشونو باز کنن هرکدوم به اندازه یه نخود که فقط فضای داخل دهن رو تر میکرد توزیع کردیم...
بعداز مدتی دستور اومد ستون رو حرکت بدیم...راه افتادیم اومدیم تو جاده ....درحال عبور نگران گشتی های شناسایی عراق بودم رفتم انتهای ستون سر بزنم .....سکوت بودو ظلمات....هراز چندگاهی منور منطقه رو روشن میکرد وهمه میخیزیدیم....
جلوی من برادر بسیجی #محمدی عزیز بچه شهر ری بود....یه دفعه گفت برادر #حسین_زاده سوختم....
فکر کردم شوخی میکنه! نه جلوئیش چیزی شده بود نه پشت سر که من بودم ....
گفتم وقت شوخی نیست آروم نشست ودراز کشید...
گفتم پاشو گفت نمیتونم تیر خوردم!
قضیه جدی شد ...
به ستون گفتم #محمدی تیر خورده.. بشینن...
همه نشستن....
امدادگر اومد وبستیمش.....
اطرافو گشتیم شاید از پهلو زده باشن هیچ کس نبود...
یادمه بهش گفتیم نیرو نداریم ببرتت عقب.. کنار جاده بمون تا برگردیم..
کشیدیمش کنار جاده وخداحافظی کردیم رفتیم.
یادمه ما که دسته نجف بودیم سمت چپ دشت، بعد از تنگه.. ودوتا دسته کربلا وبقیع سمت راست ما بودن....
ستون بدون موانع رسید به یه تانک که چراغ داخلش روشن ودرحال صحبت بودن که نمیدونستیم ایرانیه یاعراقیه..
دقت که کردیم متوجه شدیم عراقیه ورسیدیم پای کار....
منتظر رسیدن بقیه بچه ها به دشمن بودیم که همگی باهم بزنیم به خطشون...
ستون پای تانک عراق نشسته بودآرپی چی زن خواستیم تا آماده بشه به محض شروع درگیری تانک رو بزنه...
نمیدونم توو تاریکی کی اومد خداخیرش بده فاصله ما باتانک خیلی کم بود تانک رو بهش نشون دادیم دید گفت چشم میزنمش...
قبضه به دوش آماده زدن بود که صدای درگیری بچه های دسته کربلا اومد.. گفتیم تانک رو بزن.. تا اومد بزنه ... نمیدونم چه عاملی باعث شد نتونست بزنه سرخی سوختن خرج ته آرپی جی بادلمون از بالای کلاهک تانک رد شد بهش نخورد.. تا اومدیم الله اکبر بگیم..
تانکیه فهمید پاش نشستیم...قبل دشتوبان کردنمون که پخش بشیم تیربار گیرینوفش رو قفل کرد رو ما...
هم زمان تانکهای دیگه و.....شروع به
به زدن به طرف ما کردن که شدجهنم..
درگیری رسما شروع شد....
اولین نفر برادر #عباس_سیمایی به سینه اش خورد...
بعد شهید مظلوم حمید #نیکو_حرف به دوتا سفیدروناش از بالا زانو شکست وچنان از شدت درد نعره میکشید که هنوز صداش تو گوشمه....
سروصدای حمله بچه ها با ذکر یاحسین یازهرا ....شروع شد توفاصله دومتری #شهید_نیکو_حرف بودم که با صدای دردش فراتر از صدای ذکر بچه ها بودرفتم پیشونیش رو بوسیدم گفتم حمید جون بچه ها روحیشونو از دست میدن تورو خدا کمی آرومتر....طفلی باشکستن استخونهای رونش چنان بافریاد ذکر میگفت چفیه رو گذاشتم تو دهنش گاز بگیره.....آروم بشه....چندمتری به سمت عراقیا تیراندازی کردم رفتم جلو که تیر به مچ دست بسیجی دلاور #داوود_فتحعلی خورد....به خودش پیچید وافتاد زمین....رفتم بالای سرش دیدم دستش از مچ قطع شده وبه پوستی بنده واز شدت درد به خودش میپیچه..
کمی جدانشده بودم که دیدم بدلیل فاصله کم با تیربارچی عراقی وسرعت وشدت اولیه تیربارش کتفم شکست ودست چپم چرخید به پشت.. انگار از پشت زد به گوش سمت راستم..وافتادم.
از شدت درد که جرآت نمیکردم به خاطر روحیه رفقا فریاد بزنم تمام دندونام کجو ماوج شد...
سمت چپم برادر علی #صنعتی تیر به شکمش خورد به حدی که منور روشن میشد میتونستی معدشو ببینی که با روده هاش اومدن بیرون...
طفلی بادست جمعشون میکرد داخل شکمش بازم میریختن بیرون...
بچه ها تونستن تانک رو رد کنن وبرن جلو.....
ترکشای ریز ریز هم که برامون عادی شده بود...
تشنگی داشت امانمونو میگرفت....تحرک زیاد وساعتها بدون آب توی گرمای فکه -تنگه ابو غریب بیچارمون کرده بود....
صدای ناله بچه ها از شدت درد ....تو صحرا پیچیده بود ....
امیدمون تصرف منطقه وفرار عراقیا بودکه عقب نشینی کنند که نشد...
ناگهان یکی باصدای بلند داد میزد آقارضا #یزدی (فرمانده گردان عمار) دستور دادن هرکی زنده ست برگرده رو تنگه....
@ba_rofaghaye_shahidam
بشنوید از من #جامانده
درباره #تنگه_ابوقریب
#لشگر_عملیاتی۲۷
#گردان_عمار
برگاول؛
.. از دوکوهه رفتیم کارون چادر بزنیم ( ۲۰ تیر سال ۱۳۶۷ شمسی) تا بچه ها برای عملیات پیش رو از دوکوهه به ما ملحق شن.. رفتیم.. چادر هم زدیم.. سه روز هم گذشت.. ولی بچه ها نیومدن..! دلواپس شدیم.. طرفای ظهر بود.. پیچ رادیو رو باز کردیم.. گفت گردان عمار از لشگر ۲۷ محمد رسول الله ص جواب تک دشمن در منطقه ابوقریب فکه رو دادن..😔 دودستی زدیم توو سرمون که ای وای رفقا رفتنو ما جاموندیم..😔 نگو که روز قبل ی مرتبه به بچه ها توو دوکوهه خبر میرسه📣 گردان باید سریع تجهیز بشه بره فکه .. چون منطقه ابوقریب که دست ارتش بود داره سقوط میکنه و زرهی حزب بعث داره با سرعت خودشو میرسونه اهواز.. ارتش هم با تمام جانفشانی اش نتوانست دوام بیاره..
..وقتی خبر رفتن ضرب العجلی بچه ها از دوکوهه به فکه، توو کارون به ما رسید.. چادرهارو جمع کردیم.. بار کامیون کردیم.. برگشتیم دوکوهه..! وقتی اتوبوس رسید دوکوهه.. مقابل ساختمان گردان عمار.. دیدم پرنده پر نمیزنه..😞 گردانی که سروصداش بلند بود.. خش خش پای بچه ها روی این سنگ های جلوی ساختمون موسیقی گوشمون بود.. بروبیایی بود.. سوت و کور شده بود.. جعبه مهمات ها همین جور رو زمین ریخته.. درهای ورودی اتاقارو هم باد داره بازو بسته میکنه.. خدایا.. حتی ی نفرم نیست ازش بپرسم از بچه ها و رفقام کیا پریدن... دیگه داشتم ناامید میشدم.. دیدم ی برادری داره میاد.. از بس سوخته و گرما زده شده بود، حال حرف زدن نداشت.. همینجور که چفیه خیس به دهن و صورتش گرفته بود ازش پرسیدم توهم رفتی فکه؟... گفت آره! فقط من و یکی دیگه سالم برگشتیم.. همه یا شهید شدن یا مجروح.. دل تو دلم نبود.. یکی یکی اسم رفقامو اوردم.. فلانی چی شد؟.. میگفت شهید شد! .. اون رفیقم چی؟.. شهید شد.. #سلیم_حقی چی؟.. شهید شد! #نیکو_حرف چی؟... اونم شهید شد.. دیگه ادامه ندادم.. رفتم توو اتاق دسته مون.. ی گوشه نشستم و زارزار گریه کردم... 😭 دونه دونه اسم رفقامو میوردم و داد میزدم.. خیلی سخته! غربت ابوقریب هیچ وقت ازم دور نمیشه! ..ادامه دارد..
#جامانده
@ba_rofaghaye_shahidam