eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
4.8هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
682 ویدیو
20 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
... خانم حسینی لبخندی زد و گفت: درسته لیلا جان دشمن ما هم این کارها رو انجام داده و همچنان میده درسته دشمن همون دشمنه! و برنامه هم دقیقا همون برنامه حتی قویترش! ولی اونها نمی دونستن ما قبلا نقشه ی راه را بهمون دادن! لیلا گفت: کی داده! چه نقشه ای! خانم حسینی از داخل کیفش یه عکس بیرون آورد و گرفت سمت بچه ها: عکس پسر جوانی بود با چهر ه ای نورانی زیر عکس جمله ای ریز نوشته شده بود ... خانم حسینی به عکس اشاره کرد و گفت: امثال این آقا و بعد عکس رو گرفت رو به روی خودش و جمله ی زیر عکس رو برای ما شروع کرد خواندن خواهرم حجابت را که سنگر توست هرگز رها نکن چون سیاهی چادر تو بهترین سلاح جنگ توست و دشمن بیشترین ترس را از سلاح تو دارد... شهید رضا یزدی خانم حسینی با تمام وجودش خیره به ما شد و گفت: بچه ها وقتی صحبت از سنگر و سلاح هست یعنی در جنگیم یعنی ما دائما در حال نبردیم و دفاع کردن... و حساب این را دشمن ما نکرده بود پس ایران اندلس نخواهد شد انشاالله البته تا وقتی که شما سنگر رو خالی نکنید! و علت حضور ما اینجا دقیقا برای همینه... ما با دخترای این خاک همه همسنگریم و باید حواسمون باشه دشمن ما اینهایی نیستن که گم کرده راه اند! دشمن ما مشخصه... و سلاح ما مجهز... ما اینجاییم که سلاح های افتاده از دست دخترهامون رو بهشون بدیم تا توی این جنگ آسیب نبینند و ذره ای از هویتشون رو دشمن تصرف نکنه! باید خیلی دقت داشته باشیم ذره ای غفلت کنیم ضربه می خوریم! با حرفهای خانم حسینی حالا خوب فهمیده بودیم قصه، قصه ی چند متر پارچه نیست حرف از جنگ است نبرد! شوری عجیب در دلمان جاری شده بود و احساس سلاحی سنگین در دست که باید حفظ میشد... هیچگاه به حجابم اینطوری نگاه نکرده بودم از فلسفه و منطق و برهان به لزوم پوشش رسیده بودم اما تا به امروز تقدسش را درک نکرده بودم حالا اما ماجرا فرق میکرد من حجابم را فقط صرف محافظت از خودم نمی پوشم من این سلاح را برای حفظ اسلام در دست گرفته ام و چه قداستی بیشتر از این... حال خوش ان روز تا آمدن خانه در رگهایم جریان داشت اما به یکباره با حرف سعید مثل اسپند روی اتش شدم اینکه به خاطر کارش باید از این شهر میرفتیم چنان غمی بر دلم گذاشت که تصور نمی کردم... چطور می تونستم از خانم حسینی... از تک تک بچه های چهارشنبه های زهرایی دل بکنم... باورش سخت بود... اما گویا چاره ای نبود... دلم گرفته بود! تا اینکه... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام عزیزان انشاالله امشب قسمت آخر داستانی چهارشنبه های... را خدمتتون می فرستم منتظر نظرات شما همراهان خوب هستم👇👇👇👇 @sadat_bahador
... تماس گرفتم با خانم حسینی و از پشت تلفن گفتم که کار سعید را انتقال دادن به شهر دیگه و کلی گریه کردم... خانم حسینی گفت: اینکه گریه نداره عزیزم! گفتم: یعنی واقعا شما دلتون برای من تنگ نمیشه! تازه بعد از چند سال پیش هم بودن من تازه تقدس کارمون رو فهمیدم بعد دقیقاااا همین الان باید این اتفاق بیفته! از پشت گوشی حرفی زد که نمی دونم چرا اصلا خودم حواسم بهش نبود! گفت: نازنین جان حتما خیره... تا این جمله رو شنیدم یاد فراز و نشیب های زندگیم افتادم که تک تکشون برام پر از خیر بودن! هر چند گاهی چنان درگیر میشدم که باورم نمی شد بعد از این سختی آسونی هم باشه اما بود و این یه وعده ی حق... گفتم: راست میگید ولی من خیلی دلم می خواست این مسیر رو ادامه بدم هر چند که دیگه نمیشه ولی توکل می کنم به خدا... خانم حسینی گفت: چرا نشه نازنین جان! مسیر برای حرکت هیچ وقت متوقف نمیشه! جاده همیشه جاده است اگر خودت متوقف نشی و به حرکت ادامه بدی! حالا اگه می تونی بلند شو بیا تا هم ببینمت هم کارت دارم... بعد از خداحافظی با سعید تماس گرفتم و هماهنگ کردم دارم میرم پیش خانم حسینی و با عجله لباسهام رو پوشیدم شاید این آخرین باری بود که می تونستم خانم حسینی رو ببینم... رسیدم پیش خانم حسینی نمی دونم چرا بی اراده رفتم توی بغلش و زار زار گریه کردم... بعد از اینکه کمی سبک شدم دستم رو محکم گرفت گفت: نمی دونی چقدر خوشحال شدم داری میری! همون طور بهت زده نگاهش کردم و اخم هام رو کشیدم توی هم گفتم: اینقدر اذیتتون کردم! لبخندی زد و گفت« نه نازنین جان ! عزیزم یکسری از بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی تازه داخل این شهر شروع به فعالیت کردن وقتی فهمیدم تو هم داری میری اینجا خیلی خوشحال شدم چون تو با روند کار ما آشنا هستی و میدونی مسیرمون با محبت شروع میشه و با مهربونی تموم، مدام نگران بودم نکنه بچه ها اشتباهی کنن خدای نکرده از کوره در برن و حرفی بزنن که خدای نکرده رنجشی بشه ولی خداروشکر حالا دیگه خیالم راحته! ذوق کنان گفتم: مگه تیم چهارشنبه های زهرایی بقیه شهرها هم فعالیت می کنن! من نمی دونستم! خانم حسینی دستم رو محکم تر فشردم و گفت: تا امروز الحمدالله هشت تا شهر فعالیم بعضی از شهرها هم درخواست داشتن حالا دیگه توکل بر خدا... بعد نگاهش رو متمرکز چشمهام کرد و گفت: دیدی مسیر بسته نیست! اما یادت باشه نازنین حتی اگر یه روز تیمی هم نبود خودت تنهایی دست از دفاع بر ندار! حالا ببینم چکار می کنی خانم با نیروهای تازه نفس و جدید... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یقیناً کله خیر... بعد هم کلی برام توضیح داد که چه کارهایی باید بکنم، خیلی خوشحال بودم از اینکه می تونستم این مسیر رو ادامه بدم و به قول خانم حسینی شاید کمی دور از ما اما هدف یکیست... موقع خداحافظی دفترچه ای بهم داد که گفت: اصلیترین نکته رو برام داخلش نوشته تا هر وقت گیر کردم بر اساس همین اصل مهم پیش برم ولی تاکید کرد خونه جدید بخونمش... چون باید سریع کارهامون رو انجام می‌دادیم نتونستم از لیلا و بچه ها حضوری خداحافظی کنم باهاشون تماس گرفتم لیلا خیلی ناراحت شد اما چاره ای نبود، خداروشکر خانم حسینی و بچه های تیم بودند تا احساس تنهایی نکنه... دو هفته ای درگیر اسباب کشی و جابه جایی اثاثیه منزل بودم شهر جدید و خونه جدید حس غریبی داشت... دلم گرفته بود نمی دونم شاید چون هنوز باهاش انس نگرفته بودم! یکدفعه یاد دفترچه افتادم با یه اشتیاقی از بین کلی وسیله پیداش کردم ورقش زدم تنها صفحه ی اولش چند خطی نوشته شده بود... به نام خدای حکیمی که در هر اتفاقی خیری نهاده... نازنین عزیزم سلام امیدوارم در مسیر جدید پر توان و با قدرت حرکت کنی نقشه راه را خودت خوب میدانی اما این چند خط را دیدبانی که از آسمان مسیرها را بهتر می بیند و راه را مشخص می کند و از نسل خودمان است می گوید، حرفهای شهید شفیع که در خان طومان شهید شده با فرسنگ‌ها فاصله از ایران را دقیق بخوان! و بدان مهم نیست کجای این خاکی و چقدر فاصله بین ماست مهم هدف است... خواهرانم دشمن از سیاهی چادر شما بیشتر می‌ترسد تا از سرخی خون من و برای حفظ حجاب شما خون‌های زیادی ریخته شده... شهید عزادار نمی‌خواهد، شهید رهرو می‌خواهد و شما هم با قلم، قدم و زبان خود رهرو باشید... جوانان عزیز چشم شهدا و تبلور خونشان به حرکت و شعور شماست... نازنین جان چندین بار این جملات را بخوان و خوب به ذهنت بسپار چون پدری رفت! پسری رفت! تا این حجاب نرود! تا این سلاح زمین نیفتد و یادت نرود نگاهشان به شعور ماست..‌. نازنین من هر کجا هستی پایدار در مسیر بمان... والعاقبه للمتقین نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
خبرهای خوبی هم براتون دارم الوعده وفا👌
گیره روسری که بستم گفتم امیدوارم با بسته شدن این گره روسریت ،گره ای اگر تو زندگیتون دارید این گیره ضامن باز شدنش بشه😍لبخندی زد گفت الهی امین🙏گفتم میشه یه سوال بپرسم😉❓جونم بپرس🧕گفتم اگه بدونی با زدن این گره روی روسریت آقا مهدی فاطمه س خنده روی لبهاش نشسته و خیلی خوشحال شده😍حاضری تا چقدر این گره روی روسریت بسته باشه😢😢اشک توی چشمهاش جمع شد من و تو آغوش کشید و گفت....تا اخر عمرم.....🌺🌺🌺 . شما هم به جمع ما در کانال چهارشنبه های زهرایی بپیوندید @yazahraa_1397 کانال  هدف ترویج حجاب و عفاف فاطمی http://eitaa.com/joinchat/1220804622C852f66096a
خادم این کانال 👆خانم حسینی عزیز هستن انشاالله سوالی در رابطه با بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی داشتید پاسخگواند🌺
سلام بزرگوار ابتدا ممنون از نظرات لطف شما همراهان خوب ما🌹🙏 عزیزانی که منتظر رمان داستانی هستند انشاالله به همین زودی هستیم در خدمتتون👌 با یک داستان فوق العاده جذاب، متفاوت و مثل همیشه بر اساس واقعیت... با ما همراه باشید...
‌ 🌿ای خداوندی كه دست رد بر سینه بندگان پرتوقع خود نمی‌زنی... https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286