#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهشتم
رفتم سمت گوشی پیام رو که دیدم سودابه بود...
نوشته بود رضوان جون یکی از کتابهایی که می خواستی رو برات پیدا کردم کی برسونم دستت؟!
سریع شماره اش رو گرفتم بهش رنگ زدم، آخه با بودن عاکفه بهترین فرصت بود که با هم همراه بخونیم...
بعد از سلام و علیک ، حال و احوال گفتم: اگر می تونی خودت برام بیار اگر نه برام با آژانس بفرست...
چون خیلی سرش شلوغ بود قرار شد با آژانس برام بفرسته، ولی من نمیدونستم هیچ اتفاقی اتفاقی نیست و همه چیز این دنیا روی حساب و کتاب می چرخه حتی رسیدن یه کتاب به دست من!
نمیدونستم چرا از بین این همه کتاب بنت الهدی صدر باید این کتابش دستم می رسید!
وقتی صدای زنگ خونه اومد چون هممون سر سفره نشسته بودیم خودم زودتر بلند شدم که عاکفه بلند نشه، کتاب رو که گرفتم چند صفحه ی اول رو ورق زدم دوست داشتم قدم از قدم بر ندارم و همونجا تمامش رو بخونم ولی خوب نمیشد...
داخل که رفتم عاکفه گفت: چقدر خوب کتاب رو گرفتی؟!
بعد هم ادامه داد: کاش به سودابه می گفتی کتابهای بانو امین رو هم برامون جور کنه!
سری تکون دادم و با تایید گفتم: بعد از نهار باهاش تماس می گیرم هم تشکر کنم هم سفارش کتاب های جدید رو بدم ...
لبخندی زد و گفت: زودتر بیا بخور تا بساط نهار رو جمع کنیم که میخوام ببینم تفکر این خانم متفکر چه جوریا بوده؟!
مبینا لقمه اش رو فرو داد و گفت: خاله خودت الان بهم قول دادی بعد از نهار باهام بازی می کنی؟
چشمکی زدم و با اشاره به مبینا گفتم: شما بخور که سرت خیلی شلوغه!
نهار رو که خوردیم به عاکفه گفتم: تا من سفره رو جمع می کنم، تو که به مبینا قول دادی برو باهاش بازی کن تا بتونیم با هم به کارمون برسیم...
لبخندی زد و گفت: چه قولی بهتر از این !
دست مبینا رو گرفت و رفتن داخل اتاق...
اینقدر جیغ و سر و صدا میدادن که فکر می کنم توی یه مهد کودک با ده تا بچه اینقدر سر و صدا نباشه! داشتم با خودم فکر میکردم چقدر خوبه عاکفه اینقدر پر نشاط و با هیجانه...
از انرژیش من هم سریع مشغول کارم شدم که در همین حین گوشیم زنگ خورد!
شماره رو که نگاه کردم قلبم یه لحظه ایستاد!
شماره ی آقای علیزاده بود که اون روز محمد کاظم بهم داده بود، که اگر کاری داشتم باهاش تماس بگیرم و من همون موقع شماره رو داخل گوشیم ذخیره کرده بودم، ولی الان یعنی چکار داشت که به من زنگ زده؟!
از صدای هیاهوی عاکفه با مبینا فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط، گوشی رو وصل کردم ...
آقای علیزاده خیلی رسمی سلام و علیک و احوالپرسی کرد بعد گفت: اگر امکان داره برای کار فوری باید حتما برم جایی و شروع کرد آدرس رو دادن!
هر چی گفتم برای چی؟! مسئله چیه؟! برای محمد کاظم اتفاقی افتاده یا نه؟!
هیچ توضیحی نداد و تنها گفت: ان شاءالله که خیره شما تشریف بیارید اینجا کامل خدمتتون توضیح میدم و بعد هم خداحافظی کرد....
حالا من بودم و هزار تا فکر!
احساس می کردم قلبم داره از قفسه ی سینم میزنه بیرون!
نه پای رفتن داشتم، نه دل موندن!
ترس شنیدن خبری که مثل یه نوار نقاله از توی ذهنم مدام رد میشد و آخرش فقط به یه نتیجه می رسید داشت نفسم رو بند می آورد....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ونهم
با همون حال نشستم روی زمین...
دستم رو گذاشتم روی قلبم که داشت از جا کنده میشد تنها جمله ای که گفتم: یا امام رئوف بود...
و فقط خدا میدونه که نمی تونستم بلند شم و روی پاهام بایستم!
در حالی که اشکهام می ریخت به خودم گفتم: اصلا... بدترین حالت اینه که میگن محمد کاظم شهید شده!
اینه استقامته تو رضوان!
اینه اون مقاومتی که فکر میکردی و میگفتی!
و خودم به خودم مستاصل جواب دادم:
نه! نه! من نمی تونم! من طاقت نمیارم!
و دوباره ذکر یا امام رئوف...
نمیدونم چقدر توی این حالت بودم و چقدر طول کشید!
با صدای عاکفه که نگران بهم خیره شده بود و می گفت: رضوان جی شده؟ خوبی؟! به خودم اومدم...
مبینا داشت یه جوری نگاهم میکرد انگار بچه از حالت من ترسیده باشه!
گفت: چی شده مامان؟
خودم رو جمع و جور کردم و امان از آن لبخندهای تصنعی که برای دل مبینا روی لبم نشست و به سختی گفتم: چیزی نیست دخترم برو داخل اتاقت با عروسک هات بازی کن!
عاکفه که حال من رو دید و متوجه شد نمیخوام مبینا حالم رو ببینه مثل یه مربی مهد کودک با ترفندهای خودش مبینا رو سریع برد داخل اتاقش و سرگرم اسباب بازی هاش کرد و خودش اومد بیرون که دید توی همین زمان من لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو سر کردم سوالی گفت:رضوان میگی چی شده یا نه؟ نصفه عمرم کردی با این حالت؟!
با بغض گفتم: خودم هم نمیدونم چی شده اما هر چی هست مربوط به محمد کاظم باید برم جایی..
بهم نگاه کرد و گفت: رضوان برای چیزی که نمیدونی، قیافه ات این شکلیه!
وای به موقعی که بفهمی قضیه چیه!
خودت رو نباز دختر!
انگار اون هم فهمیده بود که قراره چه خبری بهم بدن و داشت مثلا بهم روحیه میداد...
تنها جمله ای بهش گفتم این بود زحمتت مواظب مبینا باش تا من بر میگردم...
سری تکون داد و درحالی که داشت می گفت: خیالت راحت برو ان شاءالله که خیره، در رو بستم...
و حالا من بودم و آماج فکر ها که مثل پاتک شب عملیات هجوم آورده بودن تا من رو از پا دربیارن...
پشت سر هم صلوات می فرستادم...
برای حل این بلاتکلیفی با سرعتی شبیه نور خودم رو رسوندم به محلی که آقای علیزاده آدرسش رو داده بود...
ساختمان اداری بود، فکر می کردم من تنها هستم اما وقتی به اتاق مورد نظر رسیدم، با دیدن دو تا از خانم های همکارهای محمد کاظم فهمیدم تنها نیستم، حال و روز اونها هم شبیه من بهم ریخته بود و پریشان...
از شدت استرس بدون اینکه با هم صحبتی کنیم لحظاتی منتظر شدیم تا آقای علیزاده بیاد!
شاید چند دقیقه بیشتر نگذشت ولی همین چند دقیقه برای من به اندازه ی یک عمر نفس گیر بود که آقای علیزاده وارد شد...
از حالت چهره اش معلوم بود حدسی که میزدم بیراه نبوده و نباید منتظر شنیدن خبر خوبی باشیم!
شروع کرد حرف زدن...
حرفهایی که آرزو میکردم کاش هیچ وقت نمی شنیدم!
بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی و با حالی بدتر از استیصال ما، گفت که توی یه عملیات دو تا از بچه ها مفقود شدن و یک نفر شهید...
با این جمله اش ناخودآگاه، نگاه ما سه تا خانم بهم گره خورد...!
انگار هر سه نفرمون دلمون یکجا سوخت...!
یعنی همسر کدوممون شهید شده؟
هر چند غم هر کدوممون غم دیگری هم بود اما
چشمهامون خیره به جمله ی بعدی آقای علیزاده بود تا تکلیفمون مشخص بشه اما...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ام
در عین ناباوری تکلیفمون مشخص نشد که هیچ با حرفی که زد دقیقا وسط بلاتکلیفی قرار گرفتیم...
آقای علیزاده گفت: چون دو نفر مفقود شدن و ما خبری ازشون نداریم و این شهید بخاطر نوع شهادتش متاسفانه جز از طریق DNA نمی تونیم هویتش رو تشخیص بدیم به همین خاطر گفتیم شما تشریف بیارید که با DNA بچه هاتون بعد از حدود چهل روز مشخص بشه کدوم عزیزمون هستن؟!
من شده بودم مثل انسانی که بهت زده است و هیچی متوجه نمیشه!
یکی از خانم هایی کنارم بود با استرسی که توی صداش بود گفت: خوب... خوب... اون دونفر دیگه کجا هستن؟ زنده ان یا نه؟
آقای علیزاده سرش رو انداخت پایین و گفت: نمیدونیم هنوز هیچی مشخص نیست...
همون خانم ایندفعه با کمی تشر گفت: خوب شما نمیدونین پس کی باید بدونه؟!
بالاخره این شهید یه جوری به دست شما رسیده!
تکلیف اون دونفر چی میشه؟!
آقای علیزاده با سعه ی صدر گفت: میدونم سخته برای ماهم سخته...
این سه نفر از بهترین نیروهای ما بودن، داریم تلاشمون رو می کنیم...
چاره ای جزصبر نیست!
و این جمله ی پایانیش بود...
توی اون لحظات احساس میکردم نه فکرم، نه مغزم، نه زبونم، نه دستم و نه پاهام هیچ کدوم کار نمی کنن!
نه می تونستم چیزی بپرسم!
نه می تونستم قدم از قدم بردارم...
انگار تمام مسئولیت بدنم رو چشمهام به عهده گرفته بودن و با نگاهی پر از التماس، پر از بغض، پر از صدا به دو نفر خانم های کناریم و به آقای علیزاده می خواستم بفهمونم من حالم خوب نیست...
نمیدونم چقدر فریاد این نگاهم بلند بود که دیدم بر چشم بهم زدنی دو تا خانم کناریم با اینکه وضعشون مثل من بود و در موقعیت مشابهی بودیم زیر بغلم رو گرفتند و نشوندم روی صندلی!
و شروع کردند بهم دلداری دادن...
جوری که انگار برای اونها اتفاقی نیفتاده و این وضعیت فقط برای منه!
چیه من از اونها کمتر بود که من اینطوری دچار ضعف شده بودم!
ولی اونها اینقدر صبورانه رفتار می کردن!
با دیدن اين صحنه خیلی تلاش کردم از اون حالت بیام بیرون خیلی...
با توسل به اهل بیت(ع) به هر سختی بود حفظ ظاهر کردم و راه افتادم سمت خونه...
هر چند که به قول محمد کاظم رنگ رخسارم واضح نشان میداد حال درونم رو!
هم اون خانم ها، هم آقای علیزاده خیلی اصرار کردن که تا خونه برسوننم ولی من میخواستم پیاده بیام...
اینقدر راه برم تا شاید یه راهی پیدا کنم...
از یه طرف تصویر محمد کاظم با خاطراتش داشت ذره ذره آبم میکرد...
از یه طرف دیگه نمیدونستم به خانوادم، به مبینا و به خانواده ی محمد کاظم چی بگم؟!
چه جوری بگم؟!
وسط این طغیان روحی، بلاتکلیفی و چشم انتظاری چهل روزه، هم مثل خوره ذهنم رو می جوید و با خودم فکر میکردم طاقتم رو حتما طاق میکنه! ولی نور امیدی بود...!
آخرش تصمیم گرفتم توی این چهل روز به هیچ کس حرفی نزنم!
در هر صورت اونها که فکر می کنن محمد کاظم ماموریته، پس چرا این مدت مثل من زجر بکشن؟!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ویکم
لحظات سختی رو داشتم پشت سر میذاشتم...
دلم هوای روضه کرده بود...
هوای حسین(ع)...
غم عجیبی قلبم رو تحت فشار قرار داده بود و میدونستم این ساعت ها تنها ساعاتی هست که توی این چهل روز می تونم خودم باشم با این غم!
مسیرم رو از سمت خونه کج کردم به سمت گلزار شهدا...
باید با یکی حرف میزدم...
داشتم دیونه میشدم...
وقتی رسیدم چون توی هفته بود خلوت بود و من از خدا همین رو میخواستم!
گریه کردم...
داد زدم...
به شهدا گفتم: دیدید آخرش من هیچ جای این فیلم نبودم!
دیدید محمد کاظم شد قهرمان داستان و اسطوره ی دنیا و آخرت!
اما من موندم و هیچی به هیچی...
خدایا توی این پازل دنیات من بیخود که آفریده نشدم! آخه خودت گفتی مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلًا...
پس من کجای این داستانم خدا...
حرفم به اینجا که رسید دست یه خانمی خورد به
شونه ام!
فکر نمی کردم کسی اون اطراف باشه بخاطر همین واقعا ترسیدم، لحظاتی قالب تهی کردم تا برگشتم پشت سرم رو دیدم!
پیرزنی بود عصا به دست با کمری خمیده و صورتی چروکیده اما پر از نور ، نشست کنارم و بدون اینکه ازم سوالی بپرسه بی مقدمه گفت: سلام دخترم نمیخوام مزاحمت بشم ولی حالت من رو یاد روزایی از زندگی خودم انداخت مادر...!
و شروع کرد از داستان زندگی خودش گفتن!
از روزی که خبر شهادت همسرش رو دادن و چند وقت بعد خبر شهادت پسرش!
بعد هم ادامه داد: من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده، ولی دخترم یه چیزی بهت میگم تا به چشم خدا قشنگ و عزیز بیای...
راهش هم اینه صبر کنی، اون هم به قول خود خدا یه صبر جمیل یه صبر قشنگ...
حرفهاش رو که زد به کمک عصاش بلند شد و خداحافظی کرد و رفت...
من حرفی نزدم و فقط شنیدم، اما از حرفهاش یه چیزی رو خوب فهمیدم اون هم اینکه اوج داستان زندگی من همین لحظه هاست که خودم رو نشون بدم به خدا...
دلم آروم گرفته بود...
نگاهی انداختم به آسمون نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا من صبر میکنم، یه صبر جمیل به قول خودت...
احساس میکردم خدا داره نگام میکنه ببینه، تمام اون حرفهایی که میزدم فقط حرف بوده یا توی عمل هم می تونم نشون بدم که اگر تونستم، اثری خواهم گذاشت!
راه افتادم سمت خونه ولی دیگه اون رضوان یک ساعت پیش نبودم...
تقریبا این مسیر نیم ساعته رو سه یا چهار ساعت بود که توی راه بودم اما هنوز نرسیده بودم...
گوشیم زنگ خورد...
با اینکه هنوز خبری نبود و من فردا قرار بود مبینا رو ببرم برای آزمایش DNA تا تکلیف شهید مشخص بشه (یا بهتر بگم تکلیف ما مشخص بشه)، ولی نمیدونم چرا با هول و ولا گوشی رو از کیفم آوردم بیرون تا جواب بدم!
اما شماره عاکفه بود، سریع جواب دادم...
گفت: معلوم هست کجایی دختر؟
با صدای گرفته مختصر گفتم: دارم میام نزدیکم...
گفت: رضوان چرا صدات گرفته؟
نمی تونستم حرفی بزنم، فقط گفتم: چیزی نیست میام حالا می بینمت...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ودوم
رسیدم جلوی در خونه...
نگاهی به آسمون انداختم و گفتم: خدایا خودت کمکم کن...
میدونستم و مطمئن بودم حرف زدن با خدا همیشه جواب میده حتی اگر من الان جواب رو نبینم!
آیفون رو زدم...
عاکفه در رو باز کرد...
و زود خودش رو رسوند جلوی در که ببینه چی شده؟!
چشمهای قرمزم یه چیزی می گفت، که با حرفهایی خودم شروع کردم به زدن در تناقض بود و این پارادوکس اینقدر واضح بود که مبینا هم فهمید و گفت: مامان چرا گریه کردی؟!
لبخندی زدم و گفتم: ای شیطون بلا، بگو ببینم با خاله عاکفه چه بازیایی کردی ؟
و شروع کرد به توضیح ریز به ریز دادن که چه کار کردن....
عاکفه هم در حمایت از مبینا گفت که خیلیم دختر خوب و گوش به حرفی بوده الانم نقاشیش تموم نشده زود میره که یه نقاشی خوشگل بکشه برو خاله جون برو...
مبینا که رفت عاکفه گفت: خوب چی شد؟ چه خبر؟
بدون اینکه جوابش رو بدم گفتم: میدونم مبینا کلی وقتت رو گرفته ولی تونستی مقاله ای، مطلبی ، چیزی پیدا کنی؟! عاکفه قشنگ فهمید که نمی خوام بهش چیزی بگم! کمی متحیر نگاهم کرد!
اما وقتی دید من واکنش خاصی نشون نمیدم شروع کرد با حالت خاصی صحبت کردن و گفت: از اونجایی که من خیلی با شعورم و شعور توی رفاقت خیلی مهمه، چون احساس کردم نمیخوای چیزی از اتفاقاتی که برات افتاده بهم بگی منم اصرار نمی کنم رضوان خانم! اصلا مسائل خانوادگی شما چه ربطی به من داره مگه نه!
با این حرفش لبخند بی رمقی روی لبم نشوند و با همون صدای گرفته گفتم: خداروشکر توی این مورد اشتباه نکردم!
عاکفه که نتونسته بود احساسات من رو درگیر کنه و بفهمه قضیه چیه دیگه چیزی نپرسید، ادامه داد: رضوان وقتی نبودی، توی اینترنت داشتم در مورد بانو امین سرچ می کردم یه مطالبی دیدم که خیلی برای خودم عجیب بود!
فکر کن هشت تا فرزند خدا بهش داده بود که هر کدومشون به دلیل خاصی فوت کردن به جز یک نفر!
ولی با این حال به زندگیش ادامه داده، افسردگی نگرفته، بهانه نیاورده! ودر کنار تمام اتفاقات و بالا و پایین های زندگیش هم به درسش رسیده هم عمل به اونچه میدونسته و خونده!
یعنی برای رسیدن به هدفش جنگیده و تلاش کرده!
من اگه بودم بینی و بین الله درس که هیچ!
دور از جون، ممکن بود دین و ایمانمم بذارم کنار!
البته میدونم خدا اینجور امتحان ها رو از هر کسی نمیگیره چون ما ظرفیتش رو نداریم، و هر کسی به اندازه ی ظرفیتش امتحان میشه، یکی مثل من سلمانی رو میندازه جلوش تا کلی حرص بخورم اما ببینه راه درست رو انتخاب می کنم یا نه! یکی کنکور خراب میکنه، چمیدونم یکی با ازدواجش امتحان میشه، یکی با بچه اش، یکی با معلولیت، یکی با پولش، یکی هم رضوان مثلا همین امروز خودت رو در نظر بگیر حالا من که نمیدونم چی شده، ولی چشمات که میگن کلی سر خدا غر زدی!
بعد هم نیمچه لبخندی زد و گفت: الکی میگم!
نفس عمیقی کشیدم سرم رو انداختم پایین... ( عاکفه بدون اینکه بدونه، حرفهایی رو میزد که دقیقا برای شرایط الان من بود تا حواسم باشه....)
لحظاتی گذشت و من توی همون حال بودم، اومد زد به شونم و گفت: خیل خوب حالا ، منم بهتر از تو نیستم، کم کم درست میشیم به قول گفتنی: پله پله بریم می رسیم یکدفعه ای هیچ کس به جایی نرسیده...!
نگاهم رو متمرکزش کردم و با یه حسرتی گفتم: آره پله پله...
عاکفه بدون توجه به حال من، یکدفعه تغییر موضع داد و با یک حالت شادی گفت: ولی رضوان جوش نزن، من راه حل فرار حتی از همین امتحانها رو پیدا کردم بعد چشمکی زد و گفت:...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وسوم
گفت: به قول گفتنی تحریم ها رو دور بزنیم!
یه خورده چپ چپ نگاهش کردم و با حال نداشتم منتظر بودم ببینم راه فرار از امتحانات الهی که میخواد بگه چیه؟!
بعد به شوخی گفت بفرما داخل دم در بده!
انگار تازه متوجه شدم این مدت جلوی در ایستادم!
رفتم داخل و نشستم روی مبل....
عاکفه رفت یه برگه کاغذ از روی میز برداشت و اومد نشست کنارم و شروع کرد:
امروز وقتی توی اینترنت دنبال مطلب می گشتم یه جمله ی جالب و کاربردی از حاج قاسم دیدم نمیدونم چی به دلم داد این جمله رو بنویسم ولی فکر کنم گره کارمون رو باز می کنه رضوان!
برای رفیقش نوشته بود: اگر می خواهی دردمند نشوی، دردمند شو!
دردی که خنکای وجودت را در گرمای سوزنده غیر طاقت است. دردی که گرمای وجودت در سرمای جانکاه باشد.
عزیز برادرم همه دردها درد نیستند و همه بلاها، بلا نمی باشند. چه بسیار دردهایی که دوای دردند و چه بسیار بلاهایی که در حقیقت خودت را به او بسپار و رضایتش را عین نعمت و لطف و محبت بدان.
همینطور که با تموم احساسش متن رو می خوند بلندشد و رفت سمت آشپزخونه که یه لیوان شربت برام بریزه و بدون اینکه نگام کنه با اشتیاق حرفش رو ادامه داد و گفت: میدونی یعنی چی؟
یعنی چه بخوایم چه نخوایم، چه بانو امین باشیم، چه بنت الهدی صدر و چه حتی من یا تو رضوان!
قاعده ی این دنیا اینه که سختی داره، اما این حرف حاجی یعنی اگه میخوای توی سختی ها ی این دنیا نیفتی، خودت رو توی سختی هایی که دوست داری بنداز!
در واقع میگه سختی هایی رو انتخاب کن که نتایج دوست داشتنی داشته باشه غیر از اینه!
مثل دانشجویی که چون معدلش خیلی بالاست بدون امتحان میره کارشناسی ارشد میخونه، چون اینقدر خوب سختی درس خوندن رو چشیده ،دیگه به سختی امتحان دادن نمی افته!
یا کسی که برای حفظ سلامتیش سختی هر روز پیاده روی و ورزش رو تحمل می کنه تا به سختی بیماری دچار نشه!
در واقع یه جور قدرت انتخابه دیگه!
همینطور که مثال میزد شربت رو که ریخت اومد نشست کنارم و لیوان رو داد به دستم...
من که هنوز توی جملات حاج قاسم مونده بودم و صورتم پر از اشک بود با خودم تکرار میکردم: همه درد ها درد نیستند و همه ی بلا ها بلا نیستند...
عاکفه که حالم رو دید دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: نمیخوای به من بگی چی شده رضوان!
اینطوری حداقل یکم سبک میشی؟
اشکهام روی صورتم رو پاک کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم: نه! نمیخوام بگم عاکفه آخه گفتنی نیست چون همه ی درد ها درد نیستن...
لحظاتی سکوت کرد...
ادامه دادم : عاکفه احساس می کنم دو سه روز نیاز به استراحت دارم...
عاکفه چشم هاش رو ریز کرد و برای اینکه فضا رو عوض کنه گفت: درسته، بعضی چیزها گفتنی نیست!
ولی خانم شما هنوز شروع نکرده توی قدم اول نیاز به استراحت پیدا کردی از عجایبی والا!
از یه طرف نه میگی چی شده!
از این طرف هم میخوای استراحت کنی!
راحت بگو ما رو کاشتی تا سبز بشیم دیگه!
اصلا هر اتفاقی هم که افتاده ، من منطقت رو قبول نمی کنم!
حداقل برای اثر گذاری دست کم، کاری رو شروع کردی تمومش کن دختر....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وچهارم
ترجیح دادم سکوت کنم...
عاکفه که وضعیتم رو دید گفت: فکر کنم بهتره من برم، دست کم به جای دو روز، حداقل دو ساعت استراحت کنی!
شاید حالت بهتر شه از این وضعیت اومدی بیرون...
با تایید حرفش نگاهش کردم و مختصر گفتم: شرمنده عاکفه جان ببخش...
خیلی از رفتن عاکفه نگذشته بود...
چشمهام که بسته میشد تصویر محمد کاظم توی ذهنم نقش می بست...
بلند شدم و کمی قدم زدم ...
راه رفتم... فکر کردم...
باید یه کاری می کردم اما نمی دونستم چکار!
باید می پذیرفتم اینکه هر انسانی برای کاری به این دنیا میاد...
من باید باور کنم قراره در این دنیا چه اثری بگذارم و چه کاری انجام بدم..
خیلی از افراد تا آخر عمر خودشون درک نمی کنن که باید چه کاری در دنیا انجام بدن و من دلم نمی خواست جزو این دسته باشم...
اما رسالت من چی بود تا پازل دنیا تکمیل بشه؟
محمد کاظم که تکلیف خودش رو مشخص کرد و رفت!
اما من نباید بمونم توی این بلاتکلیفی!
عاکفه راست میگفت من باید حداقل کاری رو که شروع کردم تموم کنم...
اینطوری از این همه فکر و خیال هم میام بیرون...
رفتم پای لپ تاپ نمیدونم چرا انگشت هام به جای سوال مورد نظرم تایپ کرد: سرنوشت شهید احمد متوسلیان چی شد؟!
و جواب مشخص بود...
یک روز گفتند شهید شده!
یک روز گفتند نه اسیر است!
و چرخه ی ابهام سی و چند ساله هنوز روی این دو جمله می چرخد!
جوابی که خیلی وقتها شنیده بودم اما هیچ وقت اینطوری درکش نکرده بودم!
با خودم فکر کردم یعنی من چند سال باید اینطوری سرگردون باشم؟ چند سال!
محمد کاظم...شهید... مفقودالاثر... اسیر... اسرائیل...!
وسط این استیصال که دلیل زندگیم دیگه چی می تونه باشه...
جمله ای دیدم از حاج احمد متوسلیان!
جمله که نبود! بهتر بگم راه نشانی بود برای دل پریشان من!
حالا حاج احمد متوسلیان به من داشت میگفت:
رمز خودسازی ما این است که برای هر عمل مان برای هر چیزمان، برای هر حتی اندیشه مان، یک دانه علامت سوال جلویش بگذاریم که چرا؟؟؟
دلیلی برای کارهایمان، دلیلی برای اندیشه هایمان، دلیلی برای فکرمان، و دلیلی برای زندگیمان پیدا کنیم...
به خودم گفتم اگه واقعا دلیلت برای زندگی فقط محمد کاظم بوده، که دیگه تو هم تموم شدی رضوان تموم!
اما... نه!
دلیل من برای زندگي محمد کاظم نبود!
فقط دلیلم رو مدتها بود که یادم رفته بود...
همونطوری که محمد کاظم دلیل زندگیش من نبودم و نه تنها دلیل زندگیش که کارهاش و اندیشه اش همون هدف مقدسی که همیشه می گفت بود....
با این تلنگر سخت تازه فهمیدم کسی که مفقوده منم، نه محمد کاظم!
انگار تازه باید برای این همه مدت، مفقود الاثر بودنِ خودم گریه می کردم...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وپنجم
دقیق تر که به این حرف حاج احمد فکر کردم دیدم دیگه گریه بسته!
بهتره یه کاری کنم و چه کاری بهتر از اتمام کار، نیمه کاره!
رفتم سراغ کتاب بنت الهدی صدر...
نگاهی که به فهرست کتاب کردم، کتابی بود پر از داستانهای کوتاه اما پر مفهوم و تاثیر گذار!
واقعا چرا من با خودم فکر میکردم یک متفکر برای اثر گذاری باید کتابی قطوری داشته باشه!
اصلا این همه کتابهای قطور که نویسنده های مختلف نوشتند، اما حتی یک صفحه از آنها را هم خیلی ها نخواندند یا بعضی دیگه که شاید خواننده های زیادی هم داشته ولی چرا اینقدر موثر نبوده!
واقعا ماجرا چیه؟!
هم زمان با این سوال، ذهنم درگیر داستان اول کتاب بنت الهدی هم شده بود داستانی به اسم ای کاش می دانستم... (مخاطب عزیزم راجع به داستان توضیح نمیدم تا خودتون برید بخونیدش ارزشش رو داره)
خیلی نگذشت، شاید به اندازه ی همان چند صفحه داستان که به جواب رسیدم...
سری تاسف وار به حال خودم تکون دادم و توی کشمکش حال خودم بودم که مبینا اومد کنارم!
مامان... مامان...
بیا بریم باهم بازی کنیم!
بدون اینکه متوجه درخواستش بشم، نگاهی بهش انداختم و ذهنم پر شد از انبوهی فکر...
دستم رو گرفت و با تکونی که با اصرار همراه بود دوباره تکرار کرد مامان ... مامان.... گفتم بریم بازی...
همینطور که داشتم بلند میشدم توی ذهنم حرف حاج احمد، که دلیلی برای کارهایمان پیدا کنیم هر لحظه پر رنگ تر میشد ...
برای بازی با مبینا شاید تا دیروز فقط حس مادری بود اما الان هزار تا دلیل نگفته داشتم!
نه به دلیل اینکه شاید تمام کس و کار زندگیم الان فقط اونه، یا چون یتیم شده باشه نه!
هر چند اینها هم مقدسه..
اما دلایلی که بنت الهدی صدر فقط در اولین صفحات داستان کتابش به من یاد داد و من حسرت اینکه ای کاش زودتر می دانستم...
نمیدونم از غصه ی دلم بود یا از نبود محمد کاظم یا اثر جمله ی حاج احمد متوسلیان و یا نوشته های بنت الهدی صدر هر چه بود آن شب بیشتر از همیشه با مبینا بازی کردم...
در حدی که از شدت خستگی زودتر از همیشه خوابید!
و حالا که شب شده حال عجیبی دارم!
انگار سنگینی امروز یکجا مونده بود توی گلوم...
ناخودآگاه با خودم زمزمه می کنم...
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم اشک و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشکفتهام
شب و مثنویهای ناگفتهام
شب و نالههای نهان در گلو
شب و ماندن استخوان در گلو
من امشب خبر میکنم درد را
که آتش زند این دل سرد را
بگو بشکفد بغض پنهان من
که گل سرزند از گریبان من
این ابیات حاج صادق آهنگران را چقدر جانسوز تر و عمیق تر الان می فهمم...
نمیدونم چرا بعضی شبها اینقدر طولانی میگذرند!
خواب که برام معنی نداشت!
و اشک امانم نمیداد....
اما قرار دنیا بر گذشتن است...
و گذشت...
صبح اول وقت مبینا را بیدار کردم تا با هم بریم برای آزمایشDNA!
و چقدر سخته نشانی را ببری، برای پیدا کردن نشانی...
ادامه دارد....
نویسنده:سیده زهرابهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وششم
بعد از انجام آزمایش مبینا مدام سوال میکرد مامان چرا اینجا اومدیم؟ چرا اینجا اینجوریه؟
چرا و چرا و چرا...
چراهای بی پاسخی که تا رسیدن به جواب برای خود من هم چهل روز زمان می برد....
هر جور بود با دادن وعده آرومش کردم و اون هم چون مطمئن بود و باور داشت به وعده هایی که دادم عمل می کنم پذیرفت و دیگه بهانه نگرفت!
به خودم میگم کاش به اندازه ی این بچه من هم باور و ایمانم به خدا قوی بود به وعده های حتمی که داده و صادق اند و دیگه اینقدر پیش خودم بهانه نمی گرفتم!
نفس عمیقی می کشم و با خودم آروم تکرار می کنم:
ان الله مع الصابرین...
نگاهی که به خانم های دو تا همکار محمد کاظم می اندازم، از خودم خجالت می کشم!
از یکیشون می پرسم چطوری اینقدر آرومین!
چطوری می تونین تحمل کنین؟!
لبخند تلخی روی لبش نشست و اشک توی چشمهاش حلقه زد ولی پلک نزد که اشکهاش نریزن، تنها یک جمله گفت: علی همسرم هر وقت توی یه موقعیت سخت قرار می گرفتم بهم می گفت: همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیدی، درست در نقطه آغاز هستی....
صبر داشته باش! صبر!
در جوابش سکوت می کنم!
یعنی عملا چیزی ندارم که بگم اما خودم به خودم جواب میدم:
درمان درد عاشقان صبر است...
و من دیوانهام!
نه درد ساکن میشود!
نه ره به درمان میبرم!
البته سعی می کنم خودم رو شبیه اونها نشون بدم مثلا مقاوم و صبور!
به امید اینکه شاید حدیثی که یه روز از آقامون امام علی خوندم شامل حالم بشه که فرمودن:
اگر صبور نیستی،خویشتن را صبور جلوه ده، زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و سرانجام یکی از آنان نشود!
کارمون زود تموم میشه...
با مبینا راه می افتم که هم به قول هایی بهش دادم عمل کنم، هم درست و منطقی برای یکبار تکلیف خودم رو مشخص کنم! شاید این بار چندمه که از دیروز هر بار تکلیف خودم رو مشخص می کنم اما...
صدای پيامک گوشی که میاد، هول میشم واقعا نمیدونم چرا فکر می کنم شاید محمد کاظم باشه!
اما عاکفه بود...
بدون اینکه پیام رو باز کنم، گوشیم رو میذارم داخل کیفم!
به جمله ی علی رفیق محمد کاظم فکر می کنم: شاید در آغاز راهم...
تصمیم می گیرم خیلی جدی مشغول کارهای ناتمومم بشم، من که قرار بود شصت روز از محمد کاظم بی خبر باشم حالا شده چهل روز!
هم زمان با مبینا وارد پارک که میشیم حسابی ذوق زده است...
از من جدا میشه و به سرعت به سمت سر سره میدوه...
و من به خدا توکل می کنم...
گوشی رو بر میدارم به عاکفه زنگ میزنم بدون اینکه بدونم تقدیرم چقدر عجیب قراره رقم بخوره!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهفتم
با عاکفه صحبت کردم و قرار شد طبق برنامهی قبلی با هم ادامه بدیم...
بعد از اینکه مبینا حسابی بازی کرد به سمت خونه راه افتادیم، وقتی رسیدیم خونه من بدون اینکه به ذهنم مجال بهانه گیری رو بدم اول رفتم سراغ کارهای خونه و بعد هم نشستم پای کتابی که از بنت الهدی دستم رسیده بود تا تمومش کنم.
نباید به ذهنم فرصت درجا زدن میدادم که دوباره بهم بریزم!
با خوندنش هر بار انگار ابعاد جدیدی از شخصیتش رو می شناختم!
وقتی زندگی پر از سختی بنت الهدی و بانو امین رو بررسی میکردم که در چه دوران مشوشی زندگی می کردن اما جا نزدن، انگیزه می گرفتم!
مسئله کشف حجاب زمان بانو امین یا وضعیت اسفبار حکومت صدام زمان بنت الهدی واقعا قلب آدم رو به درد می آورد!
من واقعا توی چنین سختی هایی نبودم و نیستم درسته محمد کاظم نبود، ولی دیگه خبری از سختی های دوران بانو امین و بنت الهدی صدر هم نیست که غمم مضاعف بشه!
اما یه شب خیلی برام سخت گذشت...
که شب خاصی هم شد..
من که روزها رو می شمردم تا این انتظار زودتر تموم بشه، دقیقا بیست و نه روز از زمان آزمایش مبینا گذشته بود...
و من توی این مدت هزار تا برنامه برای خودم چیده بودم که شاید خلا نبود محمد کاظم رو پر کنه!
ولی مگه میشد!
شب شد، مبینا رو خواب کرده بودم و خودم توی آشپزخونه مشغول کار بودم ، همونطور که با احتیاط و بی سر و صدا کارهام رو داشتم انجام میدادم که یه لحظه یه صدایی شنیدم!
دست از کار کشیدم که مطمئن بشم اشتباه نکردم!
نه اشتباه نکرده بودم واقعا یه سر و صدایی از حیاط می اومد!
انگار یه نفر خیلی آروم داشت به سمت در راهرو قدم بر میداشت!
نفسم بند اومده بود! نمیدونستم چکار کنم؟!
از ترس داشتم سکته می کردم!
چقدر نبود یه مرد توی زندگی سخته!
تنها چیزی به ذهنم رسید اینکه گوشیم رو بردارم به یه کسی زنگ بزنم...
شاید کمتر از ثانیه ای خودم رو رسوندم به سمت گوشیم! اما یه لحظه مردد شدم که نکنه خیالاتی شدم!
برای اینکه نصفه شب کسی رو از خواب بی دلیل بیدار نکنم، آروم چند قدم رفتم سمت در راهرو که مطمئن بشم بعد زنگ بزنم!
توی تاریکی شب هیکل یه مرد کاملا مشخص بود که داره به سمت در میاد!
آب دهنم رو آروم قورت دادم...
در حالی که از شدت ترس نفس نفس میزدم به سرعت برگشتم سمت آشپزخونه که حداقل یه وسیله ی دفاعی بردارم !
اما سرعت حرکت اون مرد بیشتر از من بود که تا چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم هیبت یک مرد ، مردمک چشمم رو ثابت کرد و من فقط خیره نگاه میکردم!
انگار تنها عضو سیستم پیام رسان مغز و اعصابم چشمهام بود که می تونست کاری کنه!
بهت زده همراه با تپش قلب شدید و ترس فقط نگاه میکردم!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهشتم
اینقدر قلبم با شدت می تپید که احساس کردم الان از توی قفسه ی سینه ام میزنه بیرون!
درست مثل لحظه ای که بهم گفتن محمد کاظم مفقود شده!
با لکنت صدام باز شد...
صدایی که از ته گلوم به سختی می اومد!
م... محمد... م... محمد کاظم تویی!!!
با نفس های بریده... بریده ... با دیدن مردی که جلوم بود آروم سر خوردم و نشستمکنار کابینت!
یعنی این مرد محمد کاظم منه!
پس چرا این شکلیه!
نشست کنارم آروم دستش رو کشید روی سرم و گفت: رضوان عزیزم خانم خوبم خوبی؟
دست خودم نبود شروع کردم بلند بلند گریه کردن...
که سریع دستش رو گذاشت روی دهنمو گفت: مگه مبینا خواب نیست بعد ادامه داد: میدونم سختی کشیدی، میدونم بی خبری اذیتت کرده ولی الان من اینجام پس جان من گریه نکن!
با سر اشاره کردم گفتم: باشه
دستش رو برداشت صدای هق هق گریه ام که توی گلومخفه می شد رو نمی تونستمکاری کنم
بلند شد یه لیوان آب بهم داد...
یه جرعه آب رو که خوردم کمی حالم بهتر شد نگاهش کردم و گفتم: محمد کاظم چرا این شکلی شدی؟ چکار کردی با خودت آخه!؟
لبخند نشست روی صورت نحیفش!
گفت: حالا تعریف می کنم برات ، تو خوبی الان؟
با سر تایید کردم خوبم دستم رو گرفت و دوتایی رفتیم نشستیم روی مبل...
من سکوت کرده بودم و منتظر بودم حرف بزنه
اما محمد کاظم هم سکوت کرده بود لحظه ای گذشت شروع کرد گفتن: ظاهرا قبل از رسیدن به مقر اصلیمون، شخصی که قرار بود اطلاعاتی بهمون بده نفوذی بوده و مجبور شدیم وارد عملیات بشیم و وسط همین ماجرا یکی از رفیقاشون شهید شده و در نهایت خودش و یه نفر دیگه از اون موقعیت عقب نشینی کردن !
و برای اینکه ردی ازشون باقی نمونه تا گیر نیفتن، هیچ فردی ازشون خبر نداشته تا به یه جای امن برسن!
تنها چیزهایی که بهم گفت همین ها بود!
گفتم: پس چرا صورتت این شکلی شده چرا وضعت اینطوریه!
سرش رو کج کرد و گفت: خانمم دارم میگم عملیات کردیم وسط عملیاتم نقل و نبات که نمیدن حالا یه چند تا خراش هم افتاده روی صورت من، چیزی نیست که!
متعجب نگاهش کردم و با بغض گفتم به این صورت میگی چند تا خراش!
بعد یکدفعه یاد شهیدی که اسمش مفقود بود افتادم و گفتم محمد کاظم رفیقتون که شهید شده بود، کی بود؟
نفس عمیقی کشید...
اشک توی چشمهاش حلقه زد اما پلک نزد که اشکش نریزه این حالتش من رو یاد خانم علی انداخت!
بعد از لحظاتی باتامل گفت: علی...
چیزی ازش نموند وسط آتیش سوخت...
نگاهش رو ازم گرفت و با یه حسرتی ادامه داد:
رضوان آخ رضوان کاش من جای اون بودم کاش...
علی... علی...
نمی خواست اشکهاش رو ببینم...
بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه یه خورده خودم رو معطل کردم، چقدر توی اون لحظات دلم برای خانم علی سوخت اما نه! اون صبورتر از این دلسوزیها بود، دلم باید به حال خودم می سوخت که چقدر هنوز ضعیفم!
چند دقیقه ای که گذشت یه لیوان شربت براش آوردم...
نگاهم که دوباره به صورتش می افته احساس می کنم چقدر دیدن صورتش با این همه زخم برام سخته!
به روی خودم نمیارم لیوان رو میدم دستش..
محمد کاظم لیوان رو ازم که گرفت تشکر کرد اما حرفی زد که واقعا باورم نمیشد توی همچین موقعیتی بعد از برگشتن به این سختی برگرده بهم بگه که:...
ادامه دارد:....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
ادامه داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_آخر
رضوان اینقدر این مسیر رو میرم که به علی برسم... علی از نخبه هامون بود...
خیلی روی بچه ها اثر گذار بود خیلی...
براش جایگاه مهم نبود، هر جایی بود به بهترین شکل وظیفه اش رو انجام میداد!
هیچ کدوممون هنوز باور نکردیم که علی پرید!
درک شرایطی که گذرونده برام ملموس بود!
شاید حق داشت از دست دادن رفیقی که با هم عقد اخوت خوندن سخته!
ولی توی اون لحظات که دوباره خدا محمد کاظم رو بهم برگردونده بود دوست نداشتم در مورد رفتن حرف بزنه!
با یه حالت زاری گفتم: محمد کاظم میشه ازت خواهش کنم از رفتن حرف نزنی!
نگاهم کرد و پلکهاش رو باز و بسته کرد و بدون اینکه در این مورد صحبت کنه گفت: پاشو برو بخواب ، فردا باید اول وقت بریم دنبال کارهای تشیع علی...
گفتم: خوب تو هم بیا بخواب، خسته ای قشنگ از چشمات معلومه آقا!
نگاهی بهم و کرد و گفت: رضوان خواب به چشمم نمیاد! لحظه ای تصویر علی از ذهنم پاک نمیشه!
نمیدونم چی باعث شد توی این موقعیت چنین سوالی رو از محمد کاظم بپرسم ولی به جواب عجیبی رسیدم!
گفتم: فکر می کنی چه چیز علی باعث شد اینقدر اثر گذار باشه که خواب رو از چشم های تو و بچه هاتون بگیره؟!
دستهاش رو بهم گره زد و در حالی که سرش رو تکون میداد گفت : اخلاصش رضوان! اخلاص!
فقط برای خدا کار میکرد فقط برای خدا!
با این جمله ی محمد کاظم من که تا چند وقت پیش به اشتباه فکر میکردم که برای ماندگاری و تاثیر گذاری حتما باید کاری کرد که اثر ظاهری ماندگاری داشته باشه، تازه فهمیدم راز اثر گذاری نوشته های شهیده بنت الهدی قلمش نبود!
راز محبوبیت بانو امین هم همینطور!
آره اونها هم دقیقا اخلاص در عملشون ماندگارشون کرد!
ناخودآگاه یاد جمله ی حاج احمد متوسلیان می افتم که می گفت: برای هر عملمان و فکرمان یک دانه علامت سوال جلویش بگذاریم که چرا؟
باید دلیلی برای فکرمان، عملمان، کارهایمان، زندگیمان پیدا کنیم....
و امشب محمد کاظم جواب این چرا را داد و دلیلش را خیلی ساده بیان کرد: فقط بخاطر خدا....
بلند میشم تا محمد کاظم کمی توی حال خودش باشه! شاید هم با این جواب دنبال اینم کمی خودم تنها باشم و فکر کنم به اینکه من کیم؟ دنبال چی میگردم؟
کجای این پازلم؟
قراره کجا برم؟
مسیرم چیه؟
تا صبح به این موضوعات فکر کردم...
برنامه ای که با عاکفه داشتیم رو باید دوباره می چیدم با یه نگاه دیگه!
با این علم که قدرت تاثیر گذاری آدم ها ربطی به جایگاه اجتماعیشون در دنیا نداره به دلیل و چراهای زندگیشون بر میگرده حالا هر کجا که هستن ، باشن! و این نکته ی خیلی مهمی بود برای تحول من!
فردا صبح اول وقت با محمد کاظم راهی معراج شهدا شدیم، همسر علی هم بود همون دیشب بهش خبر داده بودند...
نگاهم که به نگاهش افتاد دوباره از خودم خجالت کشیدم!
همونطور صبور، همونقدر مقاوم!
راز و دلیل این صبر و مقاومت رو من الان خوب میدونستم!
دوست داشتم شبیهش باشم تا این حد با دلیل زندگی کنم!
حس شباهت من رو یاد حدیث آقام امام علی می اندازه که کمتر کسی خود را شبیه گروهی کند و از انها نشود، من رو امیدوار می کنه...
حالا کمتر از دو هفته است که محمد کاظم دوباره رفته ماموریت اما اینبار یه تفاوت اساسی با دفعه های قبل داره !
اون هم اینه من دیگه اون رضوان نیستم من دلیل دارم و جواب چرا صبر کردنم رو خوب می فهمم!
و امیدوارم به قول شهید عباس دانشگر انشاءالله تو این مسیر پر پیچ و خم موثر باشیم...
پایان
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286