eitaa logo
کتیبه و پرچم باب الحرم
10.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
89 ویدیو
568 فایل
فروشگاه باب الحرم↶ @babolharam_shop ثبت سفارش👇 @babolharam_shop_admin شماره تماس: ☎️ 02155970902 ☎️ 02155970903 📞09052226697 آدرس:شهرری خیابان آستانه نبش کوچه شهید رجبی سایت فروشگاه↶ 🌐 shop.babolharam.net زیر نظر کانال متن روضه👇 @babolharam_net
مشاهده در ایتا
دانلود
💐زیارت امام حسین راه رسیدن به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) از عالم بزرگوار مولا علی رشتی (از شاگردان شیخ اعظم انصاری رحمت الله) نقل شده که می فرمایند: روزی از روزها که از زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام بر می گشتم و از راه فرات راهی نجف بودم و بر کشتی های کوچکی که میان طویرج و کربلا کار می کردند سوار شدم، دیدم افرادی سوار کشتی هستند غالبا از اهالی حلّه می باشند و تمام آنها مشغول لهو و لعب هستند مگر یک نفر که در کارهای آنها وارد نمی شد و آثار وقار و افتادگی در او پیدا بوده، آن مرد نه شوخی می کرد و نه می خندید و رفقای او از این کارش خوششان نمی آمد با این حال آن جوان در خورد و خوراک با آنها بود از حالت او بسیار تعجّب کردم ولی برای من امکان سوال کردن از او فراهم نشد تا اینکه به جایی رسیدیم که آب زیاد نبود و امکان حرکت کشتی در آن نبود به همین دلیل صاحب کشتی ما را پیاده کرده و ما در کنار نهر راه می رفتیم اتفاقا در بین راه با یکدیگر هم صحبت شدیم و من علت اینکار او را پرسیدم. او در جواب من گفت: ایشان خویشان من هستند و سنّى می باشند پدر من نیز از ایشان بود ولی مادرم از اهل ایمان می باشد و من نیز قبلا سنّى بودم و به برکت عنایت حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه) شیعه شدم. کنجکاو شدم و علت شیعه شدن او را پرسیدم. گفت: اسم من یاقوت و شغلم روغن فروختن در کنار پل حلّه بود. سالی به دلیل خریدن روغن از حلّه به اطراف و نواحی نزد بادیه نشینان از اعراب بیرون رفتم. پس چند منزلی دور شدم و آنچه خواستم، خریدم، و با گروهی از حله برگشتم. در یکی از منازل استراحت کردم و خوابیدم. چون بیدار شدم کسی را ندیدم همه رفته بودند، برخاستم و بار را بر مرکب خویش نهاده و در عقب آنها به راه افتادم ولی چون راه ما از صحرای بی آب و علفی بوده راه را گم کردم. این در حالی بود که تا نزدیکترین آبادی فرسنگها راه بود و من از درندگان و تشنگی در راه ترسان بودم. پس از خلفا و مشایخ یاری خواسته و آنها را نزد خداوند شفیع قرار دادم، ولی هیچ خبری نشد. پس بسیار گریه کردم پیش خودم گفتم: مادرم می گفت: ما امام‌ زنده ای داریم که کنیه اش "ابا صالح" است. او گمشدگان را به راه می رساند و به فریاد درماندگان می رسد و ناتوانان را یاری می دهد، پس با خدای متعال پیمان بستم که اگر به او متوسل شده و او مرا یاری کرده شیعه شدم و به آئین مادرم درآیم پس او را صدا زده و از او کمک خواستم. ناگهان کسی را دیدم که همراه من راه می رود و بر سرش عمامه سبزی که رنگش مانند علفهای سبزی است که در کنار رود روئیده است و اشاره به علفهای کنار رود کرد. آنگاه او ادامه داد که آن بزرگوار راه را به من نشان داد و به من فرمان داد که به آئین مادرم در آیم و کلماتی فرمود که من فراموش کردم و فرمود: به زودی به قریه ای می رسی که اهل آنجا همگی شیعه هستند. پس گفتم: ای آقای من شما تا آن قریه همراه من می آیید؟ پس ایشان سخنی فرمودند که معنایش این بود: خیر چرا که هزار نفر در جاهای گوناگون از من پناه خواسته اند و باید ایشان را نجات دهم. این را فرموده و از نظر من غایب شدند. من راه زیادی نرفته بودم که به آن قریه رسیدم، درحالی که آن قریه در مسافت دوری بود و جالب اینکه همراهان من یک روز بعد از من به آنجا رسیدند و چون به آنجا رسیدم نزد فقیه بزرگوار سید مهدی قزوینی رحمت الله رفته و قضیه را نقل کردم و او دانستنی های دینم را به من آموخت. از او پرسیدم که چگونه می توان حضرت صاحب الامر را دید؟ پس ایشان گفتند: چهل شب جمعه به زیارت قبر آقا حسین علیه السلام برو. من امر ایشان را اطاعت کرده و از حله هر شب جمعه برای زیارت آقا سید الشهدا علیه السلام به کربلا مشرف می شدم تا اینکه شب جمعه آخر فرار رسید و روز پنج شنبه من حرکت کرده و به دروازه شهر کربلا رسیدم دیدم ظالمان در نهایت سختی از کسانیکه وارد دروازه می شوند درخواست تذکره می کنند و من نه تذکره داشتم و نه پول آنرا پس ناراحت شدم و چند بار خواستم خود را بین مردمی که وارد شهر می شوند مخفی کرده و از میان ایشان بگذرم اما نتوانستم. در این حالت ناراحتی ناگهان مولا و صاحب امر خود را در لباس طلاب عجم دیدم در حالی که عمامه سفیدی بر سر دارند و داخل شهر کربلا می باشند من از ایشان یاری خواستم، پس ایشان از شهر بیرون آمده، دست مرا گرفتند و مثل اینکه تمام چشمها بسته بوده و کسی ما را نبیند مرا داخل شهر کربلا بردند‌ پس چون داخل شهر شدم دیگر وجود آن حضرت را ندیدم. 📚منبع: منتهی الامال، صفحه ۱۱۰۹ نجم الثاقب، صفحه ۴۶۹
💐 زائر امام حسین در محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه از علّامه حلّی رحمت الله نقل شده که: ایشان شب جمعه‌ای به زیارت حضرت سید الشهدا مشرّف می شوند و در راه تازیانه‌ای در دست داشته سوار بر الاغ، تنها حرکت می‌کردند که ناگاه به شخص عربی برخورد کرده و با هم گفت و گو را آغاز می کنند، چون مقداری با هم صحبت کردند بر علامه حلّی روشن ‌می شود که این مرد عرب شخص عالم و فاضلی می باشد. پس از مسائل علمی صحبت می کنند و علامه حلّی مسائل مشکل علمی را از آن شخص سوال می کنند و آن شخص عرب هم به تمام سوالات و مشکلات علمی علامه پاسخ می دهند. تا آن که سخن از یک مسئله‌ای پیش آمد و آن شخص عرب فتوایی گفتند علّامه آن را قبول نکرده و گفت حدیثی در این مسئله نداریم آن شخص عرب فرمود: حدیثی در این مسئله شیخ طوسی در کتاب تهذیب ذکر کرده است در فلان صفحه و فلان سطر!! علّامه خیلی تعجّب کرد و متحیّر ماند که این شخص عرب چه کسی است! بعد علّامه سوال کرد از آن شخص عرب که آیا در زمان غیبت کبری حضرت صاحب الامر (عجل الله تعالی فرجه) می توان آن حضرت را ملاقات کرد یا خیر؟ در همین حال تازیانه ای که دست علامه بود به زمین افتاد پس آن شخص عرب خم شد و تازیانه را از زمین برداشت و در میان دست علامه قرار داده و فرمود: چگونه صاحب الزمان را نمی توان دید و حال آنکه دست او در میان دست توست! پس علّامه بی اختیار خود را از الاغ به زیر انداخت تا پای مبارک حضرت بقیه الله (عجّل الله تعالی فرجه) را بوسه زند که از هوش رفت و وقتی به هوش آمد کسی را ندید پس از آنکه به خانه برگشت رجوع به کتاب تهذیب نمود و آن حدیث را در همان صفحه و همان سطری که حضرت فرموده بودند پیدا کرد. 📚منبع: قصص العلماء، ص ۳۵۸