#قصه_کودکانه
#یک_قصه_یک_آیه
🌸صبر و دوستی
در یک روستای زیبا، گروهی از بچهها در همسایگی هم زندگی میکردند.
آنها هر روز بعد از مدرسه به باغ بزرگ دوستشان می رفتند تا بازی کنند و از طبیعت لذت ببرند. در این گروه، دو دوست به نامهای "علی" و "سجاد" بودند که همیشه با هم بودند و به یکدیگر کمک میکردند.
یک روز، بچهها تصمیم گرفتند در باغ یک مسابقه دو برگزار کنند. همه آماده بودند و هرکسی میخواست برنده شود. علی و سجاد هم با هم مسابقه دادند. اما در میانه راه، ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. بچهها نگران شدند و به دنبال پناهگاهی گشتند.
علی: (با نگرانی) گفت: "سجاد! ما باید به زیر درخت بزرگ برویم تا از باران در امان باشیم!"
سجاد: "بله، اما باید صبر کنیم تا باران کم شود. اگر عجله کنیم، ممکن است زمین لیز باشد و بیفتیم."
بچهها زیر درخت بزرگ پناه گرفتند و در حالی که باران میبارید، با هم صحبت کردند. علی ناگهان به یاد آیهای افتاد که معلمشان در مدرسه به آنها گفته بود:
علی: "سجاد! یادته معلم گفت: 'یَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ'؟ ما باید صبر کنیم و با هم باشیم!"
سجاد با لبخند گفت: "دقیقاً! اگر صبر کنیم و با هم باشیم، میتوانیم از این باران عبور کنیم و دوباره بازی کنیم."
بعد از مدتی، باران کم شد و بچهها با احتیاط از زیر درخت بیرون آمدند. آنها با هم تصمیم گرفتند که به جای مسابقه، یک بازی گروهی انجام دهند. همه بچهها با هم جمع شدند و بازی کردند و از روز زیبای خود لذت بردند.
علی: "ببین سجاد! وقتی صبر کردیم و با هم بودیم، توانستیم روز خوبی داشته باشیم."
سجاد: "بله، و این به ما یاد داد که همیشه باید به یکدیگر کمک کنیم و صبر داشته باشیم."
بچهها با شادی و خنده به خانه برگشتند و از آن روز به بعد، همیشه به یاد داشتند که با صبر و دوستی میتوانند بر هر مشکلی غلبه کنند.
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm