فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #داستانک
※ واعظ مسجد گفت:
شبهای قدر کسانی که منزلت امام را بشناسند، قَدَرهای بلند دریافت میکنند!
بغل دستی ام زیر لب گفت؛
اینجا هم که پارتی بازیه ...
• کاری مشترک از استدیو داستانک، استدیو تصویرسازی و استدیو گویندگی #انسان_تمام
@bachehaeyaseman
19.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #داستانک
☒گاهی ما برای آرزویی،
بیش از قدر و منزلتش در نزد خدا، دعا خرج میکنیم ...
☒ و گاهی دعایمان اصلاً اندازهی بزرگترین تقدیرها که اگر به آن نرسیم، میوه نشده میمیریم؛ نیست!
@bachehaeyaseman
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #داستانک
※ اولین روزهی عمرم رو توی ۱۳ سالگی گرفتم،
دلم و صابون زده بودم برای یه افطاری جانانه،
که با دیدن سفره، دهنم باز موند ....
@bachehaeyaseman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #داستانک
از صدای بوق ممتد بسته شدن در مترو،
به خودش اومد.
در بین خندهی مردمی که دلیل جا موندنش رو میدونستند، با عجله به سمت در دوید. اما .....
• تهیه شده در #استدیو_انسان_تمام
@bachehaeyaseman
✨طناب کوهنورد✨
کوهنوردی میخواست به قله بلندی صعود کند.
پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.
به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد.
سیاهی شب، همه جارا پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بود. کوهنورد همچنان که بالا می رفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هرچه تمام تر سقوط کرد. سقثط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی اش را به یاد آورد.
داشت فکر میکرد که چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طناب که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سقوط که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد خدایا کمکم کن.
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟ گفت نجاتم بده ای خدای من. خداگفت آیا به من ایمان داری؟ گفت آری همیشه به تو ایمان داشتم. خداگفت پس طناب دور کمرت را پاره کن!.
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی تردید، از فراز صدها متر ارتفاع.
گفت خدایا نمیتوانم. خدا گفت آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت خدایا نمیتوانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که حسد منجمد شده یک کوهنورد درحالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دومتر با زمین فاصله داشت....!!
#داستانک📚
https://eitaa.com/bachehaeyaseman
✨راه نجات✨
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تورا نجات میدهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای. فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
او فکر کرد ولی یادش نیامد.
فرشته گفت روزی که عنکبوتی در مسیر تو قرار داشت!
او فکر کرد و یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبثر کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.
مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند، اما مرد دست انها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد.
فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.
دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد...
#داستانک📚
https://eitaa.com/bachehaeyaseman
☁️🌞☁️
#داستانک👇
🔅در زندگی به بنبست رسیده بود.
حسّ زندگی، از او گرفته شده بود.
حال نماز خواندن نداشت.
میخواست خودکشی کند؛ امّا جرأتش را نداشت.
🔹پیش یک مشاور رفته بود؛ از آن مشاورها!
به او گفته بود باید دوستی از جنس مخالف، برای خودت پیدا کنی.
مشاور گفته بود: «اگر حال نماز خواندن نداری، نخوان و احساس گناه هم نکن!».
🔸از دفتر مشاوره که بیرون آمد،
به دنبال دوستی از جنس مخالف رفت.
پیدا کردنش کاری نداشت؛
امّا این دوستی، راه چارۀ مشکلش نشد که هیچ، او را به چاه عمیقتری انداخت.
🔹حالا آمده بود پیش من.
مرا ایستگاه آخر میدانست.
به من میگفت: اگر نتوانی راهی پیش پایم بگذاری، کاری را که تا به حال جرأتش را نداشتم، انجام میدهم.
🔸راهکارهایی به او دادم.
یکی از آنها این بود: هر هفته برای کمک به فقرا، کاری انجام بده؛ البته با دست خودت.
مهم نیست چه چیزی کمک میکنی، مهم آن است که با دست خودت باشد؛ حتّی اگر یک سیبزمینی نپخته باشد.
🔹سه سال بعد، او را دیدم.
جلو آمد.
شناختمش.
از او پرسیدم: چه خبر از خودکشی؟
خندید و گفت: همه چیز، تمام شد. به زندگی برگشتم. نمازم را هم میخوانم.
خیلی خوشحال شدم.
🔸او ادامه داد: من آمدهام به شما بگویم آنچه مرا نجات داد، همان کمکی بود که باید با دست خودم به فقرا میکردم. هنوز هم این کار را ترک نکردهام. من با این کار، به زندگی برگشتم.
⭕️ رابطۀ این کار و بازگشت به زندگی، برای علومی که نگاهی حیوانی به انسان دارند، قابل توجیه نیست.
🔺شما باید تربیت را از نگاه دین، تحلیل کنید و دلیل به بنبست رسیدن این جوان را در دوری او از خدا پیدا کنید.
این جوان، از خدا فاصله گرفته و زندگی برای او، مرگ تدریجی شده. از همین رو، دوست دارد هر چه زودتر از آن خلاص شود.
📚من دیگر ما، کتاب اول، ص29
🌺کانال بچهها ی آسمان🌺
@bachehaeyaseman
☁️🌞☁️
#داستانک
🌸داستان امام حسین(ع) و شیخ رجبعلی خیاط
🔹شیخ رجبعلی خیاط به همراه شیخ حسن تزودی در امامزاده صالح تهران نشسته بودند که جناب شیخ می گوید:
« یالَیتَنی کُنتُ مَعَکَ فَاَفوُزُ مَعَکَ فَوزاً عَظیما» ؛ حسین جان!ای کاش روز عاشورا در کربلا بودم و در رکاب شما به شهادت میرسیدم.
وقتی اینگونه آرزو می کند،می بینند هوا ابری شد و یک تکه ابر بالای سر آنها قرارگرفت و شروع کرد به باریدن تگرگ.
شیخ رجبعلی خیاط فرار می کند و به امامزاده پناه می برد.
💧وقتی بارش تگرگ تمام می شود، شیخ از امامزاده بیرون می آید و برایش مکاشفه زیبایی رخ میدهد....
او امام حسین علیه السلام را زیارت می کند و حضرت به او می فرمایند:
‼️شیخ رجبعلی!
روز عاشورا مثل این تگرگ تیر به جانب من و یارانم می بارید؛ولی هیچ کدام جا خالی نکردند
و در برابر تیرها مقاوم و راست قامت ایستادند،دیدی که چگونه از دست این تگرگ ها فرار کردی.
مگر می شود هر کس ادعای عشق والا را داشته باشد؟
📒کتاب طوبای کربلا …صفحه۱۴۱
@bachehaeyaseman
☁🌞☁
#داستانک
🍀حکایت دنیا🍀
🐜قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
🐜باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
🐜مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...
🐜اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...
🐜در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...
🐜دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
🐜پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...
🐜این است حکایت دنیا ...
@bachehaeyaseman
#داستانک
🔸طاقتش طاق شده بود.
حرف مردم آزارش میداد.
با گلایه رفت خانه امام.
سفره دلش را باز کرد.
گفت:
مردم حرفهایی پشت سرم میزنند که مرا به هم میریزد!
امام صادق علیه السلام دلداریش داد.
فرمود:
مگر میشود همه مردم را راضی نگه داشت؟
مگر میشود جلوی زبانشان را گرفت؟!
هرگز!
حتی انبیا و امامان هم از شر زبان مردم در امان نبودند!
آیا مردم به یوسف علیه السلام نسبت زنا ندادند؟
نگفتند بلاهایی که سر ایوب علیه السلام آمده به خاطر گناهانش است؟
نگفتند رسول خدا شاعر و مجنون است؟
نگفتند امیرالمومنین علیه السلام دنبال دنیا و حکومت است؟
نگفتند خون مسلمانان را به ناحق میریزد؟
مردم حتی در مورد خدا هم چیزهایی میگویند که لایق او نیست.
آن وقت تو توقع داری این زبانها در مورد تو حرفهای ناخوشایند نگویند؟!
📚برگرفته از امالی صدوق، ص۱۰۳.
👈توی این دوره و زمونه،
اگر بخوای زیادی به حرف مردم بها بدی،
نمیتونی یار خوبی برای امام زمانت باشی.
قبول کنیم که نمیشه همه رو راضی نگه داشت
فقط باید دنبال رضایت یه نفر باشیم
اونم امام زمانه.
@bachehaeyaseman
☁️🌞☁️
#داستانک👇
🔅در زندگی به بنبست رسیده بود.
حسّ زندگی، از او گرفته شده بود.
حال نماز خواندن نداشت.
میخواست خودکشی کند؛ امّا جرأتش را نداشت.
🔹پیش یک مشاور رفته بود؛ از آن مشاورها!
به او گفته بود باید دوستی از جنس مخالف، برای خودت پیدا کنی.
مشاور گفته بود: «اگر حال نماز خواندن نداری، نخوان و احساس گناه هم نکن!».
🔸از دفتر مشاوره که بیرون آمد،
به دنبال دوستی از جنس مخالف رفت.
پیدا کردنش کاری نداشت؛
امّا این دوستی، راه چارۀ مشکلش نشد که هیچ، او را به چاه عمیقتری انداخت.
🔹حالا آمده بود پیش من.
مرا ایستگاه آخر میدانست.
به من میگفت: اگر نتوانی راهی پیش پایم بگذاری، کاری را که تا به حال جرأتش را نداشتم، انجام میدهم.
🔸راهکارهایی به او دادم.
یکی از آنها این بود: هر هفته برای کمک به فقرا، کاری انجام بده؛ البته با دست خودت.
مهم نیست چه چیزی کمک میکنی، مهم آن است که با دست خودت باشد؛ حتّی اگر یک سیبزمینی نپخته باشد.
🔹سه سال بعد، او را دیدم.
جلو آمد.
شناختمش.
از او پرسیدم: چه خبر از خودکشی؟
خندید و گفت: همه چیز، تمام شد. به زندگی برگشتم. نمازم را هم میخوانم.
خیلی خوشحال شدم.
🔸او ادامه داد: من آمدهام به شما بگویم آنچه مرا نجات داد، همان کمکی بود که باید با دست خودم به فقرا میکردم. هنوز هم این کار را ترک نکردهام. من با این کار، به زندگی برگشتم.
⭕️ رابطۀ این کار و بازگشت به زندگی، برای علومی که نگاهی حیوانی به انسان دارند، قابل توجیه نیست.
🔺شما باید تربیت را از نگاه دین، تحلیل کنید و دلیل به بنبست رسیدن این جوان را در دوری او از خدا پیدا کنید.
این جوان، از خدا فاصله گرفته و زندگی برای او، مرگ تدریجی شده. از همین رو، دوست دارد هر چه زودتر از آن خلاص شود.
📚من دیگر ما، کتاب اول، ص29
@bachehaeyaseman
33.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #داستانک «یخِ عاشق»
📝 تکه ی یخ به دشت رسید، قصه ما به دست رسید
🔻 کاری متفاوت از گروه کودک مصاف رضوی
@bachehaeyaseman