eitaa logo
بچه های آسمان ۳۱۳
1.2هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
84 فایل
آنهایی که دلشان میخواست در کربلای حسین (ع) بودند,بدانند,امروز,هر لحظه یک کربلاست جنگ،جنگ نفس گنه آلودس وهوای هوس، واین طرف میدان مهدی فاطمه(س) غریب وتنها اشک می ریزد. مهدی یاوران #گناه نمیکنند!همین» خادم کانال @nafas_aseman_313 تبادل @i_11n8
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت ۱۷) 🍃در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دی
☁️🌞☁️ 🔴 (قسمت ۱۸) 🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند... ⛔️ اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم، اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود. ♨️ خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیون‌ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمی‌کرد. ♻️مسئولینی که روزگاری برای خودشان کبکبه و دبدبه ای داشتن و غرق رفاه و راحتی در دنیا بودند حالا با التماس غرق در گرفتاری بودند... 🔆سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و جواب داد. ✅مثلاً در مورد امام عصر و زمان ظهور پرسیدم ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود. 🚫 اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان را نمی خواهند...اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیای به ایشان مراجعه می‌کنند... بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود، بسیاری از مردم در مکان های مقدس امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم می دادند... ✅از نشانه های ظهور سوال کردم،از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری می‌کنند... 🌺 جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش اینها کفی برآب هستند و نیست و نابود می شوند، شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید. 🌴نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود را تباه کرده بودند آنها فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند... 🌸جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد. 🌾 به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه می‌دادیم گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت می‌شد و زندگی دنیایی تو را تحت شعاع قرار می داد. 🌼 در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستاده‌اند. 🍀 از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتن متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند . 🍁وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می‌شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. 🌹 اما توجه من به مادرم حضرت زهرا بود،در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم و در ایام فاطمیه روضه خوانی داشته و سعی می‌کردم که همواره به یاد ایشان باشم. 💥ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب می‌آمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. 💐کم کم تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم...برای شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش... 🥀از اینکه برخی اعمال من معصومین علیه السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم... 🍁 بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعوالم نمانده بود... 🍀از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند. 💠برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را می‌گذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا قسم می‌داد که من بمانم. 💠نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ماه دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم. ♻️آنها می گفتند:خدایا ما نمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم.. این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه‌های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی می‌کردم برای آنها پدری کنم. 🌻 آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم‌... ادامه دارد.. @bachehaeyaseman
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت ۱۸) 🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم در اطراف رهبر
☁️🌞☁️ 🔴 (قسمت ۱۹) ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ ♦️ نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی مرا کنند،شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم... جوابش منفی بود. اصرار کردم... 🔆لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر،حضرت زهرا شمارا شفاعت نمود تا برگردی. 🍀 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود. 💠 مثل همان حالت پیش آمد، به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد. ♦️ به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم. پزشکان کار خود را تمام کرده بودن،در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند. 🔰در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشان بودم. مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت. حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم. 🍃 من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی را داشتم را با خودم مرور میکردم. چقدر سخت بود،چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم. افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی رفتم. مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد... 🌸حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود. دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند. آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. 💠 همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد... 💥مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. 🔆 یکی دو نفر از بستگان می‌خواستم به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال در راه بودند... به خوبی اینها را متوجه شدم،اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم.... 🔰بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم. 💥احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار... 🔅به غذایی که برای آوردن نگاه نمیکردم می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم... ✔️ دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد. ☘ بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم. ⚠️ یکباره رنگ از چهره ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم... 🌟دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم. ❎ آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمی‌توانستم ادامه دهم. 💠خدا را شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم.دوست داشتم در خلوت خودمان را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم. چقدر لحظات زیبایی بود آنجا،زمان مطرح نبود،آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد.حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. ✅ برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شده بودن! 🔷می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ادامه دارد... @bachehaeyaseman
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت ۱۹) ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی
☁️🌞☁️ 🔴 (قسمت ۲۰) 🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم. 🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود. ☘ یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. 🍁 رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: آره خودش بود. این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود . ☄برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود. ⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم می‌دانم. خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه! خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود. آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده! ❄️ دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده. 🍂من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت. اعمال،گناهان،حق الناس.. حسابی گرفتارش کرده بود. به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند.. 🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبت‌ها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند! خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟ گفت :بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟ گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانواده‌اش به مردم چیز دیگه ای گفتند. 💥 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده‌ام. 💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید. ✨بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. 🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت. خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود... 🔷در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم. یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم . ☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید! 🔷 صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم. به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟ 🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود. ✅گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟ ❗️گفت نمی‌دانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس . 🔰بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما می‌گویم. ♻️ سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را می‌بینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد. نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی می‌کنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد. ♻️ بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم..سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم... ادامه دارد... @bachehaeyaseman
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت ۲۰) 🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس منظور از این
☁️🌞☁️ 🔴 (قسمت ۲۱) ✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود. ☘گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی. 🔅 به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده.. 🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد ♻️تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت می‌کرد ترس از حضور در قبرستان بود. 💥من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. 🌴اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد. 🌼اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. ⚡️ به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقت‌های اضافه هستم. 🔰اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمی‌شود 🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم... 💠به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم. 💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم. ❄️ اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟ 🌾 چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. 💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را می‌کردم همگی ثبت‌نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم. ✨ مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم 🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. 🌱 کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام دادم. 🍀 آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد... ادامه دارد.. @bachehaeyaseman
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت ۲۱) ✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده
☁️🌞☁️ 🔴 ( قسمت 22) ✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم. 🔅ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. 💥دیگر خیلی مراقب بودم تاکسی را نرنجانم .حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود. ☘ یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم. 🌴 یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم. 🔷چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم. 🌾 جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. 🔷 من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند.. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت! 🌿 چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود. اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمی‌توانست آن نزدیک شود. 🍃شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. ⚡️ در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. ✨آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند! 💥 جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ... 🌕چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید... 💥سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاه‌های خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم. ❄️ از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم. 🌸جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب میدادم. در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما می‌خورد؟ 🌕 گفتم بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید.. 💥روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد... 🍀 خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. 🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می‌کند از دنیا می‌رود و می‌گویند شهید شد!! 🔥خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند!! ☄حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته... ✨ چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. 💫 آرپی‌جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید می‌شویم. 🌱جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست. 💥 او می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهید می‌شوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم می‌خواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم. 🍃هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خط‌شکن محور باشی... ادامه دارد.. @bachehaeyaseman
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت( قسمت 22) ✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم. 🔅ناگفته
☁️🌞☁️ 🔴 (قسمت ۲۳) ♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم. رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت پیاده شو زود باش. 🔆 بعد داد زد: سید یحیی، بیا سید یحیی خودش را رساند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟ ♻️جواد گفت: این آر پی‌ جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه می‌کنند. 🔰 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت. 💠منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردند، از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟ ♻️گفتند:بشین اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم.. ❗️ تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟ ✅ لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی چه خبر است. مردم معاد را فراموش کردند. به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی. 🔅خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند.. مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم... ♻️ در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد هم بعدها به آنها ملحق شد. 🔰بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد.. 🔆 مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت می‌رفتم اما شهید نمیشدم.. ⛔️ به من گفته بودند هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آن را برای آنها که عاشق شهادت هستند عقب می‌اندازد... ❎ روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود. دختران جوان با لباس‌هایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد. ♻️ بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد، اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد. 🔥 دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی. 💥با اینکه در مقابل عشوه‌های آنها هیچ حرف و عکس‌العملی نداشته ام متاسفانه در این آزمون قبول نشدم. ⚡️در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را می‌شناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد.. ❄️ یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی ، آرام بود و بااخلاص... ✨ همیشه جایی می‌نشست تا نگاهش آلوده به نگاه نشود. 🍃 در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی می‌شود اما چگونه ؟ 🌿یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود در ایران بود. 🍃حتی در جمع هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم.. شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی می شدند..! ادامه دارد.. @bachehaeyaseman
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت ۲۳) ♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم. رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به
☁️🌞☁️ 🔴 (قسمت آخر) 💥من و اسماعیل باهم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد، یک ساعتی با هم صحبت کردیم گفت قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود. 🌿 مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه‌ای است که دوستان پاسدار برای ماموریت به آنجا اعزام می شدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم گفتند رفته سیستان. 🌴 یک باره با خودم گفتم نکند باب به شهادت از آنجا برای او باز شود .مدتی گذشت. با دوستان در ارتباط بودم. 🌾 در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد،خبر کوتاه بود! ⚡️ یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه می‌زند و ده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود را به شهادت میرساند... 🔆 بعد از اینکه لیست شهدا را اعلام کردند علی خادم و اسماعیل کرمی هم جزو آنها بودند... ☘ من هم بعد از شهادت دوستانم راهی مرزهای شرقی شدم. اما خبری از شهادت نشد. 💥یک دوست و پاسدار را دیدم که به قلب ما آمده است،با دیدن آنها حالم تغییر کرد.. من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند.. 🔷 برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: اسم هر دوی شما محمد است درسته؟ آنها تایید کردند و منتظر بودند که من هر وقت خود را ادامه دهم اما بحث رو عوض کردم و چیزی نگفتم. ♻️تا آخر عاقبت ما چه باشد...شهادت قسم ما هم میشود یا‌نه... پایان... 🌸پیوست: آخر کتاب یک سری سوالات مردم در مورد کتاب بوده که ما دیگه اونها رو ننوشتیم.‌چون همه چیز واضحه. 💫کتاب از لحاظ واقعی بودن اگر منطبق بر احادیث و روایت نبود ما اصلا نمیذاشتیمش داخل کانال... ✨و همچنین آیت الله مصباح هم فرمودن بهتر بود اسم کتاب سه دقیقه در عالم برزخ بود نه قیامت... 💥ولی از اونجا که این بنده خدا به حساب و کتاب اعمال رسیده بوده و قرار نبوده برگرده عوالم برزخ رو ندیده ناشر کتاب تصمیم میگیره اسم کتاب سه دقیقه در قیامت باشه. 💥 نکته جالب دیگه اینه که ما همیشه حتی از بچگی "نامه اعمال" شنیده بودیم همه جا. 🍀اما نویسنده در کتاب از "کتاب اعمال" صحبت میکنه که اتفاقا در قرآن هم "کتاب اعمال" اشاره شده... 🌾نویسنده خودش اشاره داره به اینکه خدا میخواسته احتمالا به وسیله اون تلنگری به مردمی بزنه که هیچ وقت این چیزا رو جدی نمیگیرن...حتی یکی علمای دینی هم خواب دیده بود که حضرت معصومه علیها السلام در خواب فرمودن: بیشتر مشکل مردم این هست که قیامت را جدی نمیگیرن،در این مورد کار کنید.... 🔴همون اولش گفتم خدمتتون، هرکی خوند این کتاب رو، واقعا رزق معنویش بود و شک نکنید که انتخاب شدید برای تغییر و تحول... 🙏ان شاءالله که خداوند توفیق خدمت خالصانه،دوری از ریا،گناه نکردن و مخصوصا دوری از حق الناس رو قسمت همه مون بکنه🙏🏻 🌺اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک... @bachehaeyaseman
🌺شهدایی که همرزم راوی کتاب بودند..‌ شادی روح همشون مخصوصا شهید جواد محمدی که نقش بسزایی در نوشتن داستان توسط راوی داشت...صلوات🌹 @bachehaeyaseman
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت آخر) 💥من و اسماعیل باهم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم
☁️🌞☁️ 🛑 بخش های اضافه شده به داستان (قسمت اول) ✍سلام خدمت همه بزرگواران🌹 💥قرار بود قسمتهای جدیدی که توی ویرایش جدید کتاب سه دقیقه تا قیامت اضافه شده رو هم بنویسم و بذارم... 💠اینکارو کردم اما برای اینکه قاطی قسمتهای قبلی که از پارسال داخل کانال قرار داده بودم نشه این بود که تصمیم گرفتم این چند قسمت رو جداگانه از امشب ان شاءالله داخل کانال بذارم: ✨نگارنده کتاب: در ملاقاتی که در تابستان ۱۳۹۹ با راوی کتاب داشتم به من گفتند من برخی افراد فامیل یا دوستان را بعد از سالها ملاقات کردم و بلافاصله یاد خاطراتی افتادم که از این افراد در آن سوی هستی دیده بودم 💮 یا اینکه برخی ماجراها جدید رخ داده که به واکنش های بعد از چاپ کتاب مربوط می شود... 🔅خاطرات این بزرگوار را شنیدم و صحبت‌ها را مکتوب کردم اما با خودم گفتم شاید بعضی ها دوباره اضافه شدن مطلب به کتاب را مسخره نمایند، 💠 با یکی از علمای ربانی مشورت کردم و ایشان تاکید کرد که حتما این مطلب را به کتاب اضافه کن و توضیح بده که چرا این اتفاق افتاده.... ✅اما ادامه ماجرا: 🌾جوان پشت میز وقتی نابودی بسیاری از اعمال مرا دید نکته جالبی را به من یادآوری کرد و گفت: ✍ من دیده‌ام برخی انسانهای دنیا جدای از اینکه کارهای خود را برای رضای خدا انجام می‌دهند، ✨اما در ادامه ثواب کارهای خوب خود را به یکی از چهارده معصوم هدیه میکنند 🍀انسان ها ممکن است در ادامه زندگی به خاطر گناهان و اشتباهات ثواب اعمال خوب خود را از دست بدهند در نتیجه وقتی به برزخ می‌آیند مانند تو دست خالی هستند... 🌕 در این زمان آنها که این ثواب هدیه گرفتند و به آن شخص سر می‌زنند و از او دلجویی می‌کنند. 🌕این بزرگواران به این ثواب ها احتیاج ندارند لذا این اعمال خیر را به همان شخص برمی‌گردانند... 🌺 بنابراین به شما توصیه می‌کنم که خالصانه این کار را انجام دهید 🍃یعنی ثواب تمام کارهای خیر خودتان را به مقربین درگاه الهی هدیه نمایید. 💥این مسئله خیلی به دلم نشست. 🌍 به جوان پشت میز گفتم: چرا خداوند بعضی از کسانی که دین و ایمان درست حسابی ندارند انقدر مال و ثروت می دهد؟ این کار اهل ایمان را به شک و تردید می‌اندازد... ♨️گفت: خداوند برخی از افراد که از مسیر منحرف شده و غرق در دنیا شدند و برای دستورات خدا ارزشی قائل نیستند را به حال خود رها می‌کند تا در آن سوی عالم هستی به حساب آنها رسیدگی شود. ⛔️به تعبیر شما سریع او را رد می‌کنند که صدای او را نشنود. 🔰 برخی از این افراد فکر می‌کنند که مقرب خدا هستند که هرچه میخواهند فراهم می شود اما در واقع اینطور نیست! 💠 اینها به حال خود رها شده‌اند،می‌خواهند کار خوب کنند اما توفیق نمی‌یابند.. کار خیر هم اگر انجام دهند یا باعث فساد می شود یا آن را نابود می‌کنند... 🔆 این گفتگو را به یاد داشتم تا اینکه سال بعد در یک جلسه فامیلی یکی از افراد ثروتمند اما بی ایمان را دیدم درست مصداق همان کلام بود... ادامه دارد... @bachehaeyaseman
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🛑 بخش های اضافه شده به داستان #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت اول) ✍سلام خدمت همه بزرگواران🌹 💥قرا
☁️🌞☁️ 🛑بخش های اضافه شده به داستان (قسمت ۲) ❎او اهل نماز و روزه نبود هیچ عبادتی نمی‌کرد اما می‌گفت هر چه از خدا بخواهم سریع میدهد! بیشتر کشورهای دنیا رفتم و همینطور اسم کشورها را میبرد ... 🔆گفتم چند بار تا حالا کربلا رفتی؟چند سفر مشهد رفتی؟ 🔰خنده ای بر اثر تمسخر کرد و گفت: کربلا که فعلا امنیت ندارد، اما اگر بخواهم یک قطار را کامل می خرم و همه را مشهد می برم! 💠دوباره سوال را تکرار کردم: چند بار مشهد رفتی؟ گفت: یک بار برای پروژه اقتصادی رفتم اما زود برگشتم. 🔆 گفتم حرم امام رضا هم رفتی؟ گفت فرصت نشد اما اراده کنم میروم... بعد یکی از بزرگترهای هیئت فامیلی را صدا کرد و گفت حاجی امسال هزینه غذای ده شب محرم را به حساب من بزن. این را گفت و بلند شد و رفت.. درست دو شب مانده به محرم اعضای هیئت به سراغ او رفتند که هزینه غذا را بگیرند اما خارج از کشور بود! ♻️ بعد از عاشورا برگشت و باز هم مثل همیشه مردمان عادی هزینه محرم را پرداخت کردند. 💥 خبر دارم که هنوز این شخص توفیق زیارت مشهد را پیدا نکرده است! 💥از دیگر موقعیت هایی که در جهنم و در نزدیکی آن مشاهده کرده‌ام نحوه عذاب برخی افراد بود که من از سابقه ایمان و انقلابی بودن آنها مطلع بودم! ⚡️ جایی را دیدم که شبیه یک سطح معمولی بود وقتی خوب دقت کردم دیدم این سطح پر از نوک شمشیر و نیزه است اصلا نمیشد آنجا راه رفت شبیه پشت جوجه تیغی بود.. 💥بعد دیدم کسی را از دور می آورند! دستهایش را بسته بودند او را سر و ته آویزان کرده بودند و بدنش را روی این سطح می‌کشیدند... 🔥 فریادهای او دل هر کسی را به لرزه می انداخت تمام بدنش زخمی بود.. 🔥کمی آن طرف تر را نگاه کردم یک استخر پر از مواد مذاب بود مانند آنچه از آتشفشان ها خارج می شود. 🌪یک سینی گرد با قطر حدود یک متر در وسط آن قرار داشت و شخصی روی این سینی نشسته بود هر چند دقیقه یکبار تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب می افتاد 🔥بعد تلاش می‌کرد و به روی این سینی بر می گشت کمی که دردهای بدنش بهتر میشد دوباره همین ماجرا تکرار می شد واقعا وحشت کردم... 🌎من این افراد را شناختم و گفتم: اینها که خیلی برای اسلام و انقلاب زحمت کشیدند فقط در چند مورد‌.... نگذاشتن سخن من تمام شود ماجرای طلحه و زبیر را به یادمان آوردند،کسانی که در صدر اسلام و در جوانی برای خدا و اسلام بسیار زحمت کشیدند اما سرانجام در مقابل اسلام واقعی قرار گرفتند و فتنه‌های بزرگی ایجاد کردند.... ادامه دارد... @bachehaeyaseman
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🛑بخش های اضافه شده به داستان #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت ۲) ❎او اهل نماز و روزه نبود هیچ عبادتی
☁️🌞☁️ 🔴 قسمت های اضافه شده به داستان (قسمت ۳) ✅استقبال از کتاب سه دقیقه در قیامت بسیار زیاد بود، مردم بسیاری خبر می دادند که این کتاب تاثیر فراوانی بر روی آنها داشته .در جلسات این کتاب به من هدیه داده می‌شد چون آنها من را که راوی کتاب بودم نمی‌شناختند و من از اینکه این کتاب در زندگی معنوی مردم اثر داشته بسیار خوشحال بودم. 💠 یک روز صبح طبق روال همیشه به سوی منزل به سوی محل کار می‌رفتم. ♻️ یک خانم خیلی بد حجاب کنار بزرگراه ایستاده بود و منتظر تاکسی بود از دور او را دیدم که دست تکان می‌داد، 🌪 بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود برای همین توقف کردم و این خانم سوار شد سلام کرد و گفت می‌خواهم بروم بیمارستان! من پزشک هستم، امروز صبح ماشینم روشن نشد... شما مسیرتان کجاست؟ 💠گفتم محل کار من نزدیکی همان بیمارستان است شما را می‌رسانم. تعدادی کتاب سه دقیقه در قیامت روی صندلی عقب بود،این خانم یکی از کتاب‌ها را برداشت و مشغول خواندن شد. سپس گفت:ببخشید اجازه نگرفتم، می توانم بخوانم؟گفتم کتاب را بردارید هدیه برای شماست.به شرطی که بخوانید. 🔰 تشکر کرد و مقابل در بیمارستان توقف کردم پیاده شد، من مراقب اطراف بودم که همکاران من را در این وضعیت نبینند... 💥کافی بود این خانم را با این تیپ و قیافه در ماشین من ببینند! چند ماه گذشت و‌این ماجرا را فراموش کردم تا اینکه یک روز عصر وقتی ساعت کاری تمام شد طبق روال سوار ماشین شدم و از درب اصلی اداره بیرون آمدم. 🌾 تا خواستم وارد خیابان اصلی شوم دیدم یک خانم چادری دست تکان داد توقف کردم 🔰جلوتر آمد سلام کرد و گفت مرا شناختید؟ گفتم :شرمنده خیر. 💠 گفت خانم دکتری هستم که مرا چند ماه پیش به بیمارستان رساندید، با شما کار دارم ! گفتم بله شرط ادب نبود اما شاید هم خیلی خوب نبو دکه یک خانم غریبه آن هم جلوی اداره سوار ماشین شود! 🔰 ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و در کنار پیاده رو به سخنانش گوش دادم.... گفت اول از همه باید سوال کنم که شما راوی کتاب سه دقیقه تا قیامت هستید که آن روز آن کتاب را به من هدیه داد؟ ⚡️می خواستم جواب ندهم اما خیلی اصرار کرد... گفتم بله بفرمایید؟ گفت خداراشکر خیلی جستجو کردم از مطالب کتاب و مسیر آن روز حدس زدم که شما اینجا کار می کنید... ♻️از همکارانتان پیگیری کردم،الان هم یکی دو ساعت توی خیابان ایستاده و منتظر شما هستم! 💥 گفتم با من چه کار دارید؟ گفت:این کتاب روال زندگی مرا به هم ریخت و مرا به فکر فرو برد و فکر اینکه من هم بالاخره روزی پیر می‌شوم و از دنیا می‌روم... 🔆 درسته خیلی مسائل دینی را رعایت نمی کردم اما در یک خانواده معتقد بزرگ شدم.. یک هفته بعد از خواندن این کتاب تصمیم گرفتم که توبه کامل کنم. ✅ تمام کارهای گذشته را می‌خواستم ترک کنم اما درست همان روز که تصمیم گرفتم به توبه، تصادف وحشتناکی صورت گرفت مرگ و مشاهده کردم... ❎ کاملا مشاهده کردم که از بدنم خارج شد،اما مثل شما فرشته مرگ مهربان بهشت و زیبایی‌ها را ندیدم و ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند... ادامه دارد... @bachehaeyaseman
بچه های آسمان ۳۱۳
☁️🌞☁️ 🔴قسمت های اضافه شده به کتاب #سه_دقیقه_تا_قیامت(قسمت چهارم) 🔥حتی دستبندی به من زدند که شعله
☁️🌞☁️ 🛑 قسمت های اضافه شده به کتاب (قسمت آخر) ♻️داستان اینجا تموم میشه... اما جواب ناشر کتاب به سوال مهمی در انتهای کتاب که خیلی ها ازشون پرسیده بودن رو براتون میذارم: ❓سوال: حیف این کتاب نبود سیاسیش کردید و در مورد ولایت فقیه که ساخته جمهوری اسلامی هست، مطلب نوشتید؟ ♻️جواب ناشر: ولایت فقیه ساخته و پرداخته جمهوری اسلامی نیست بلکه یک بحث ریشه‌دار و تاریخی است که از آغاز زمان غیبت مطرح بوده. 🔆 سالها قبل از انقلاب وقتی آیت الله بروجردی مشغول ساخت مسجد اعظم قم بودن در مقابل اعتراض برخی علما گفتند: من از حکم ولایت فقیه استفاده کردم و همه ساکت شدند. 🔆 همچنین نگارنده کتاب سلام بر ابراهیم می‌گفت: 🌼عاشورای سال ۸۸ در عالم خواب دیدم منبری برپا شده بر روی منبر شهید هادی نشسته و مردم را موعظه می کرد... 🔆 ابراهیم با صدای بلند گفت: آقایان بیش از قبل تابع ولایت فقیه باشید، اگر کوتاهی کنید عواقب سختی خواهد داشت و ثمره انقلاب و خون شهدا نابود شده و در برزخ گرفتار خواهید شد.... ✅ و ادامه داد: الان یکی از علمای ربانی و مراجع انقلابی را در برزخ نگه داشته اند و می گویند چرا در فتنه سال ۱۳۷۸ سکوت کردی و از اصل ولایت فقیه حمایت نکردید؟ پایان @bachehaeyaseman