#گپ_روز
#موضوع_روز : «تکلفهای زندگی، سهم ما را از معنویات نابود میکنند!»
✍️ در باز شد و با آغوش باز آمد داخل اتاق!
جنس آمدنش گواه میزان دلتنگیاش بود. نشست و دو تا چای آوردم و باهم خوردیم و کمی گپ زدیم.
• گفت خیلی دلم میخواهد همهی بچههای اینجا را با خانوادههایشان دعوت کنم منزلمان، تا فارغ از دغدغههای کار شبی کنارمان باشید.
گفتم : خیلی هم عالی،
چند روز دیگر شهادت حضرت امالبنین سلاماللهعلیهاست.
خوب است که یک روضه کوچک در منزلتان برپا کنید، هماهنگی مداح و سخنرانش و شامش با ما، شما فقط منزلتان را مهیا کنید برای یک روضه ساده در حد نفراتی که مدّنظرت هست.
• ناگهان ترسها سرازیر شدند...
فضای خانهمان بیشتر سنگ است،
ابزارآلات و تزئینیجات زیاد داریم،
ببریم روضه را داخل حسینیه کنار پارکینگمان چه؟
بچهها کوچکند و نمیدانم میتوان جمع و جورشان کرد یا ....
• دیدم این آمادگی هنوز وجود ندارد گفتم : حالا مناسبتهای دیگر هم هست، برای آنها برنامهریزی میکنیم بعداً...
این روضه را اگر خدا بخواهد همینجا داخل دفتر برپا میکنیم تا انشاءالله ببینیم قسمت چه باشد. آرام شد و قبول کرد.
• ملاقات کوتاهمان تمام شد.
من با خودم فکر میکردم اما، یک روضه ساده قابلیت این را دارد که بینهایت برکت و نورانیت را وارد یک خانه کند، و بینهایت انرژیها و تمرکزهای شیطان را از خانه خارج کند!
نتیجههایی که همه ما بعد از روضههای خانگی دفترمان شفاف و واضح دریافتش میکنیم.
از روضهای که نهایتاً دو سه ساعت بیشتر طول نمیکشد و تمام میشود و برای همه آن ترسها راهکار وجود دارد، همینقدر ساده میگذریم و همینقدر ساده خیراتش را از دست میدهیم.
«عشق با تکلف، یک جا جمع نمیشوند!»
اساساً «عشق» به معنای یکی شدن دو وجود است و برای یکی شدن باید تمام موانع از میان برداشته شوند، که یکی از آنها همین ترسهای ریز و درشت در ملاقاتهاست.
• یادش بخیر آن وقتها که قابلمهی سوپ و آش و اشکنه و کشک بادمجانمان را میزدیم زیر بغلمان و میرفتیم خانهی هم و از وجود یکدیگر «عشق» ارتزاق میکردیم و سبک و بانشاط برمیگشتیم خانه !
• دنیا به ما که رسید چقدر مسخره شد!
با عضویت در کانال «بافق برتر» آگاهترین باشید:
🔹️ @bafgh_bartar
با ما در ارتباط باشید و سوژه های خبری خود را به آدرس زیر ارسال کنید:
🔸️| @admin_bafgh_bartar
#گپ_روز
#موضوع_روز : «من بمیرم حرفم را بیرون نمیبرم از اینجا ! بین خودم میماند و تو!»
✍️ شاید این گپ روز، باورش برایتان راحت نباشد، ولی کلماتش را هم با وسواس انتخاب کردهام تا اغراق، قاطیاَش نشود...
• دقیق نمیدانم چهار پنج سال پیش بود!
داشتیم محتوای سایت منتظر را میزدیم.
هم تولید محتوا و هم طراحی سایت و محتواچینی.
• کارهای گرافیکی کمی سنگین شده بود و سیستم بچهها جواب نمیداد.
یکی دو هفته بود که با همین وضعیت سر میکردیم و بچهها کلافه شده بودند.
ما هم در وضعیت مالی خوبی نبودیم، که بتوانم یکی از سیستمها را ارتقاء دهم لااقل!
• تا اینکه سرتیمشان آمد و با متانت نشست جلوی من.
آنقدر مِن و مِن کرد تا گفت:
ما نیاز داریم به حداقل یک سیستم که بتواند کار بچهها را راه بیندازد.
کار لنگ شده و اعصاب بچهها ریخته به هم.
من میدانم اوضاعمان روبراه نیست، ولی باید به شما انتقال میدادم.
• سرم را بالا نیاوردم، کمی صبر کردم و در همان حالت نمیدانم اصلاً چه شد که گفتم:
از اینجا تا پاساژ نور چقدر فاصله هست؟
گفت: حدود یکساعت.
گفتم : راه بیفت برو و سیستمی که لازم است را در مغازهی فلانی (از آشناهایمان) جمع کن و هزینهاش را به من بگو.
گفت: پولش چه؟
گفتم: پول هست ...
• و این در حالی بود که فقط ۵ میلیون تومان تمام موجودیمان بود.
چشمانش برق زد و در اتاق را بست و رفت!
و من ماندم و یکساعت زمان برای اینکه بتوانم این مبلغ را جوری جور کنم که دلنگرانش نکنم وسط بازار.
• نشستم و خواستم توسل کنم به خدا !
هیچ نگفتم، حتی کلمهای!
اما تمام جانم پر از نیاز بود... پر از کلمه،
و من شرم داشتم از اینکه این نیاز را جز به آنکه صاحباختیارم است بگویم.
نجواگونه گفتم: من بمیرم حرفم را بیرون نمیبرم از اینجا ! بین خودم میماند و تو ... هر جور دوست داشتی جمعش کن!
• آرامشی ناخودآگاه جانم را گرفت.
رفتم یک استکان چای بریزم که تلفنم زنگ خورد و برگشتم.
شماره ناآشنایی بود و من هرگز نفهمیدم که بود.
او مرا چنان میشناخت و به اسم صدایم زد که حیا کردم بپرسم کیستی!
با عجله گفت: چند وقتی بود یکی از دوستانم میخواست برای خرید تجهیزات کمکتان کند.
الآن زنگ زد و گفت: من در بانک هستم، یک شماره از همین بانک بدهید به من، که مبلغ واریزی بنشیند به حسابتان.
شماره را دادم و ....
چندین دقیقه بعد چهل و چهار میلیون و پانصد هزار تومن نشست به حساب.
• نزدیک ظهر بود که زنگ زد و گفت: این سیستم را با مشخصاتی که بچهها داده بودند جمع کردم.
گفتم: چقدر شد؟
گفت: ۴۴ میلیون و پانصد هزار تومان.
گفتم: کارت ملّتی که در دست توست، کفاف معاملهی امروزت را میدهد...
با عضویت در کانال «بافق برتر» آگاهترین باشید:
🔹️ @bafgh_bartar
با ما در ارتباط باشید و سوژه های خبری خود را به آدرس زیر ارسال کنید:
🔸️| @admin_bafgh_bartar
#گپ_روز
#موضوع_روز : « ما امام فروش شدهایم و خبر نداریم. »
✍️ جلسهی مدیران بود!
مدیران که میگویم یعنی آنهایی که از همه بیشتر کار میکنند،
از همه کمتر میخوابند،
و از همه بیشتر به رفع نیازهای بقیه فکر میکنند.
از همه بیشتر در دفتر هستند.
از همه بیشتر دغدغهی گسترش و پیشرفت کار را دارند.
سن و سال هم ندارد.
در بعضی بخشها کمسن و سالترین فرد، مدیر شده و بقیه هم با عشق، درکنارش کار میکنند و فرمان میبرند.
• موضوع جلسه را از ابتدا نگفتم!
فقط یک سوال مطرح کردم : بهترین نیرو در واحد شما کیست و چرا ؟
هرکدام از بچهها یکی از نیروهایشان را معرفی کردند و چند ویژگی بارز او را گفتند. و آقای فراهانی یکی یکی تمام این ویژگیها را روی تخته نوشتند.
✘ تمام که شد، دیدیم یکی از این ویژگیها در اغلبِ بچههای ممتاز، مشترک بود:
«فکر کردن به دغدغهی اول مجموعه و بکارگیری تمام تلاش برای رفع آن»
یعنی چیزی که او فکر میکند و برایش تمام خودش را آورده وسط، با چیزی که مدیرش برای آن میدود یکیِ یکیِ یکیست.
تازه یکی از بچهها گفت: فلان نیرویِ من همیشه زودتر از من نیازهای مرا تشخیص میدهد، و عموماً وقتی به او چیزی را میگویم، میبینم نصف راه را هم رفته است.
گفتم : مثلِ خودِ تو !
خودت هم همینطوری هستی آخر!
هر بار به نیازی میرسیم برایش فکر کرده بودی و یا بخشی از راه را هم رفته بودی. و این یعنی شما دو نفر در درک زمان، و تشخیص اولویتها به فهم تراز و مشترک رسیدهاید و این «حرکت دستهجمعی» یک امتیاز مهم در یک تشکیلات است که باعث میشود افراد دچار «زمانشناسی متفاوت»، درک متفاوت و درنتیجه سوء تفاهم نشوند و تشکیلات چابک به سمت مقصدش حرکت کند و از حملات عجیب و غریب شیطان و اختلافانگیزیها در امان بماند.
همه بلدید اینرا : در دعای عهد میخوانیم که :
و المسارعین الیه فی قضاء حوائجه ...
خدایا ما را قرار بده جزو کسانی که در رفع نیازهای امامش سرعت میگیرد و میدود به سمتش.
آیا آنچه امروز از بچهها گفتیم : تمرین همین فراز نیست؟
همه تایید کردند.
• گفتم : آیا خود ما همهی این ویژگیها راداریم؟
و این مهمترین ویژگی را چی ؟
تصدیق کردیم که خیلیهایش را نداریم و در بعضی خصائص بچهها از ما جلوترند.
گفتم :هرگاه دیدیم، همه دارند :
• چابک میروند و ما با هزار شک و شبهه و سوءتفاهم درگیریم و نمیتوانیم حرکت کنیم،
• یا مشغول عیب این و آنیم،
• یا رشد و پیشرفت کسی روی مخ ماست و منتظریم جایی حالش را بگیریم،
• یا توقع داریم فلان توقعمان برآورده میشد و نشد و حالا کند شدیم،
• یا حالمان با چیزی غیر از این حرکت دستهجمعی خوش است، یعنی :
ما امام فروش شدهایم و خبر نداریم.
فقط «عاشق» میدود برای رفع نیاز کسی.
اگر دیدیم چیزی نمیگذارد سرعت بگیریم برای رفع نیاز، یعنی به همان خَرسَنگی رسیدیم که باید تُف کنیمش بیرون تا سبک شویم وبرویم.
• یکی از بچهها گفت : اگر تمام این ویژگیها را کنار هم بگذاریم، میشود یک فرد تراز که برای هر کسی که اطرافش هست؛ امن است.
گفتم : و این یعنی صاحب اسم «مومن».
و امام از ما سربازی نمیخواهد!
رسیدن به همین مقام امن را می خواهد، زیرا دولت او، دولتِ صالحان است!
آنان که به مقام امن عشق رسیدهاند!
با عضویت در کانال «بافق برتر» آگاهترین باشید:
🔹️ @bafgh_bartar
با ما در ارتباط باشید و سوژه های خبری خود را به آدرس زیر ارسال کنید:
🔸️| @admin_bafgh_bartar
#گپ_روز
#موضوع_روز : «عرفه» شاید شبیه روزیست که من آقاجان را شناختم.
✍️ شاید چهار پنج سالم بود، که خودم را به خواب میزدم که خانهی آقاجان بمانم و مرا نبرند خانه!
و این فقط یک فضولی بود شاید... برای شنیدن صدای مناجاتِ نیمه شبِ آقاجان، که روی ایوان خانهی گِلیشان ساعتها مینشست، گاهی نماز میخواند، گاهی چای میخورد، گاهی حافظ میخواند، و گاهی هم مثنوی «طالب و زهره» را ....
• شاید او فهمید که من تمام مدت خلوتش را بیدارم و جُم نمیخورم تا صدایش را گوش کنم، شاید هم هرگز نفهمیده باشد.
• اما تمام سهم من از همین آقاجان، «بازی» بود.
روی شانههایش مینشستم و او مرا در حیاط میگرداند و برای خودم از روی درختان میوه میچیدم. گاهی ازگیل، گاهی نارنگی، گاهی گلابی ....
• سالهاست که حالتهای عجیب آقاجان را که در کودکی برایم جالب بود میفهمم. امّا دیگر ندارمش که یواشکی تماشایش کنم.
امروز داشتم فکر میکردم ماجرای ما و امام، ماجرای من و آقاجان بود.
او دلش کجا گیر بود و نجوایش تا کجا بالا میرفت، و سهم من از او به اندازهی درکم از او بود... بازی، بازی، بازی ...
• ما قرنهاست داریم با نعمتهای خدا بازی میکنیم و حواسمان نیست.
مخصوصاً با بزرگترین نعمت خدا، که همهی خداست در کالبد انسان!
«خلیفةالله» یعنی جانشین خدا!
ما با جانشین خدا چه کردیم؟
راه به سمت خدا باز کردیم؟ یا دست توسل زدیم به او برای اینکه بازیهای دنیایمان را قشنگتر و جذّابتر اداره کند.
«عرفه» شاید شبیه روزیست که من آقاجان را شناختم.
اما دیر شده بود!
※ما هنوز در دنیاییم امّا... و عرفه روز «فهم امام» است.
نگذاریم دیر بشود...
با عضویت در کانال «بافق برتر» آگاهترین باشید:
🔹️ @bafgh_bartar
با ما در ارتباط باشید و سوژه های خبری خود را به آدرس زیر ارسال کنید:
🔸️| @admin_bafgh_bartar
#گپ_روز
#موضوع_روز : «مسلم بیخود نبود روز عرفه شهید شد! یکروز قبل از قربان.»
✍️ شبهای هفتم و هشتم و نهم ذیحجه رسم صدهاسالهی حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام است «مراسم مسلمیّه».
تمام هیئات جمع میشوند و سه شب عزاداری بزرگی برپا میکنند که دیگر جای سوزن انداختن نیست. تا صبح، حرم پر از هیاهوست و در عینِ حال پر از نشاط.
• داشتم با خودم فکر میکردم که الکی نیست روز عرفه، روز شهادت حضرت مسلم سلاماللهعلیه است.
بقول استاد عرفه یعنی : «خودت را بشناس و عاشق خودت باش»
محال است کسی خودش را بشناسد، و دو دو تا چهارتای زندگیش به «امام» ختم نشود. یعنی من بعنوان انسان، یک لیدرِ راهبلد لازم دارم تا مرا ببرد!
احتیاج دارمهااااا.. نه اینکه فقط دوست دارم!
و ... کسی که امام را بفهمد و بخواهد، تمام ملزومات آنرا نیز با عشق میخواهد.
این میشود که «ولایت فقیه» که در زمان امامان ما از ارکان اداره جامعه اسلامی بود، و والیان فقیه که جانشینان مورد اعتماد امام در اراضی مختلف بودند اینقدر قیمت پیدا کرد... مثل همین حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام.
✘ اساساً آنان که «مسلم» را نفهمیدند و باور نکردند، قیام امام حسین علیهالسلام را نیز باور نکردند!
و فردا در میدان قربانی، به جایِ نفس طمّاع و شهوات گوناگونِ خویش،
مسلم را...
و در پس آن امام و همراهانش را سر بریدند.
• نشسته بودم و دیدن اینهمه زائر، نشاطی عجیب را در من جولان میداد! ولی دردی هم، شبیه یک بوقِ ممتد در من امتداد پیدا میکرد :
مسلم یک ولی فقیه زمانِ خود بود،
خود حضرت عبدالعظیم علیهالسلام که در محضرش مسلمیه را سنگتمام میگذاریم هم...
شیعه با خود این دو نفر چه کرد؟
حالا که ما آنموقعها نبودیم. الآن فهم ما از «صدق» در برابر مقام «ولایت» چقدر است؟
• در مدرسهها که یادمان ندادند هرگز، در دانشگاهها هم که بدتر:
که حکمرانی اسلامی، حکمرانیِ ولایی است، و تو به میزانی رشد خواهی داشت که با تمام مراتب ولایتی، که با آنها در ارتباط هستی به «سلم» رسیده باشی!
※ و «جهان آینده» دولت حکمرانیِ ولایی است اما در مدل کاملش.
یعنی مثل امیرالمومنین علیهالسلام، جوری پشت سرش راه بروی، که سایههایتان روی هم بیفتد و هیچ حائل و مانعی بینتان نباشد. و این معنایِ واقعیِ کلمهی «صدق» است که کلیدیترین مسئله در حکمرانی ولایی است.
امّا ... آدمها تا «عاشق» نشوند، «صادق» نمیشوند!
محال است در جامعهای «مدیریت رحمانی» یا «مدیریت عاشقانه» حاکم نباشد، ولی آدمها به صدق برسند!
درچنین نوع حکمرانی، آدمها برای منافع دور هم جمع نمیشوند، بلکه افراد ِکوچکترین تشکیلات نیز از داشتن هم، و بودن در کنار هم شادند و حظّ میبرند، چون ساختارشان در طول امام معصوم تعریف شده است.
با دیدن یکی از بچهها خط فکرم پاره شد.
گفت : به چه فکر میکنی !
گفتم به : قربانی!
گفت : چی؟
گفتم : ما باید مبانی زیستن در دولت کریمه (حکمرانی ولایی) را بیاموزیم. و تمرین کنیم.
چون اساساً درک عید قربان، و فلسفه قربانی دادن، به این ربط دارد که:
※ تو چقدر خودت و طبیعتاً چقدر امامت را میفهمی.
※چقدر میان تو و او رابطهی عاشقانه برقرار شده، و با این عشق به شادی رسیدهای!
※ چقدر این عشق به تو جرات پاگذاشتن روی خودت را میدهد!
※ چقدر موفق به قربانی خودت و حرکت به سمت امام میشوی!
※ما به قدر همینها که گفتم صادقیم ... و به «قدم صدق» که ویژگی اصلی دولتمردان دولت کریمه است رسیدهایم!
✘ مسلم بیخود نبود روز عرفه شهید شد! یکروز قبل از قربان.
با عضویت در کانال «بافق برتر» آگاهترین باشید:
🔹️ @bafgh_bartar
با ما در ارتباط باشید و سوژه های خبری خود را به آدرس زیر ارسال کنید:
🔸️| @admin_bafgh_bartar
#گپ_روز
#موضوع_روز : «جادهی عشق سنگلاخ است!
و سنگلاخ را کسی با شادی طی میکند که عاشق است!»
✍️ جشن عقد سادهای بود در یک سالن پذیرایی ساده اما شیک!
بعد از خواندن خطبه عقد و بریدن کیک، یکی با صدای بلند از مهمانان خواست که سکوت را رعایت کنند.
همه ساکت شدند. او ادامه داد امروز علاوه بر عقدکنان این زوج، سالگرد ازدواج یک زوج دیگر از فامیلهای عروس خانم است!
• عروس داماد از جایشان بلند شدند و رفتند به سراغ یک زوج دیگر!
و درست پشت صندلی آن دو ایستادند.
زاویه دید من، زاویه دید کاملی نبود. نصفه و نیمه اِشراف داشتم به آن نقطه.
اما تفاوت صندلی آن خانم و آقا توجه مرا به خود جلب کرد.
کمی جابجا شدم و زاویه دیدم بهتر شد... بله درست حدس زده بودم! خانم روی صندلی چرخدار نشسته بود.
مرد از روی صندلی بلند شد و کنار عروس و داماد ایستاد!
حالا دیگر هر سه تای آنها پشت یک صندلی چرخدار ایستاده بودند.
• مردی که پشت میکروفون بود گفت :
امروز سالگرد ازدواج مرتضی و ساراست.
و ما میخواهیم این سالگرد را هم جشن بگیریم.
وقتی آنها نامزد بودند سارا در اثر یک تصادف با ماشین خودش، از ناحیه کمر آسیب دید و برای همیشه روی صندلی چرخدار نشست و سادهترین کارهایش را نیز باید به کمک بقیه انجام میداد.
مرتضی میتوانست ادامه ندهد!
میتوانست ماجرا را تمام کرده و به زندگی نکشاند. اما ... آنها عروسی کردند باهم.
رفتند توی یک خانه ... و مرتضی هم مرد خانه بود و هم کارهای سارا را تا جایی که او نمیتوانست انجام میداد.
زندگی شیرین و آرامشان را همه عاشقند.
امروز هم وسط این جشن، سالگرد این زندگیِ مبارک را هیچ کس فراموش نکرد. چون این زندگی، نمونهی یک عشق صادق است.
• او میگفت و من کمکم انگار ناشنوا میشدم.
نابینا میشدم.
آدم برای یک عشق از جنس زمین، چقدر میتواند همهی نیازهای دنیایش را سَر ببرد، و در عین حال شاد باشد و لذّت ببرد؟
من چرا پس ... برای اثبات عشقم، دو قدم میروم و میخورم زمین؟
خستگی که میآید!
موانع مختلف که سر راهم سبز میشوند!
تهمتها و قضاوتها و کارشکنیها و .... که عامل امتحان میشوند!
چرا قادرند نشاط مرا بگیرند؟
• مگر جز این است که من انتخاب کردهام به سمت عشق حرکت کنم؟
و جادهی عشق سنگلاخ است!
سنگلاخ را کسی با شادی میگذراند که عاشق است!
با عضویت در کانال «بافق برتر» آگاهترین باشید:
🔹️ @bafgh_bartar
با ما در ارتباط باشید و سوژه های خبری خود را به آدرس زیر ارسال کنید:
🔸️| @admin_bafgh_bartar
#گپ_روز
#موضوع_روز : «ده تا مناظره لازم نیست!
همان یک مناظره هم زیاد است تا مدیری که خدا در درونش حاکم است را بیابیم»
✍️ اهل شمال بود! خانمی حدود سی و پنج ساله! همیشه لبخند داشت، همیشه مهربان بود و با شوق به بقیه نگاه میکرد.
سرپرستار شیفت عصر بود در اتاق عملی که سالها در آن کار میکردم!
• با همه فرق داشت. ضمن اینکه به راندمان بالای اتاق عمل و نظم عملها توجه میکرد، محال بود به خستگی تیم جراحی و استراحت بچهها و نشاطشان فکر نکند.
• هیچ سرپرستاری مثل خانم نجفی نبود!
فقط او بود که در شیفت کاریاش همه نشاط داشتند، هیچ کس خسته و کلافه نبود. دائماً به اتاقها سر میزد و به راه افتادن سریعتر عملها کمک میکرد.
خلاصه اینکه با قلبش مدیریت میکرد نه با خودکار و کاغذ !
• داشتم رد میشدم از استیشن، دیدم جلسه دارند با سرشیفتها ! انگار که کاری داشته باشد، با اشاره دست به من گفت: نرو، صبر کن!
به حرفش با افراد جلسه ادامه داد و گفت : از روز اول که این بیمارستان تأسیس شده اکثر ما تازه فارغالتحصیل شده بودیم، و آمدیم و اینجا را از صفر راه انداختیم.
بارها گفتم، برای من حفظ امنیت و نشاط اینجا چه برای بیماران و چه برای پرسنل از همه چیز مهمتر است.
برای همین تصمیم دارم هر شیفت یکی از شما جای من بایستد و مدیریت شیفت را قبول کند من هم کنارش باشم و تمام چند و چون کار مدیریت اتاق عمل را به او بیاموزم. میخواهم اینجا آنقدر استخوانش محکم باشد که اگر هرکداممان به هر دلیلی نبودیم یکی دیگر بیاید کار را دست بگیرد و خدشهای به امنیت و نشاط و آرامش اینجا وارد نشود.
بعد رو کرد به من و پروندهی ناقصی را داد دست من و خواست بروم و درستش کنم.
• من آمدم بیرون ولی یاد روزی افتادم که یکی از مدیران برای اینکه بتواند بعد از مرخصی زایمان دوباره به پست خودش برگردد، بیکفایتترین پرسنل یک بخش را جای خودش گذاشت که مطمئن باشد کسی جایش را نمیگیرد! و شش ماه چه بر سر پرسنل و بیماران آن بخش بیاید اصلاً مهم نبود!
•مقایسه این دو حالت در یک لحظه،
کافی بود برای اینکه من بفهمم چرا این یکی اینقدر در قلب همه محبوب بود و آن یکی فقط سهمی از احترام داشت آنهم بخاطر پستی که در آن قرار گرفته بود.
• مدیری که خدا در درونش حاکم است: ساختار را میسازد! و تمام تلاشش را میکند که مدیر بپروراند به قدر و قیمت خودش تا اگر نبود ... ثمرهی زحماتش از هم نپاشد. او با قلبش همه چیز را جلو میبرد و هرگز برای ماندن به غیبت و حذف و تخریب بقیه دست نمیزند!
اما مدیری که نفسانیت بر او حاکم است، روی همه چیز خط میکشد و آسان تهمت و غیبت و تحقیر و تخریب را به جان میخرد تا خودش بماند و خودش...
• در انتخابات هم اگر کمی ذهنمان را از جناحها و شنیدهها و گفتمانهای لغو، خالی کنیم و با قلبی که لُخت شده بنشینیم و تماشا کنیم؛
ده تا مناظره لازم نیست!
همان یک مناظره هم زیاد است تا «مدیری را که خدا در درونش حاکم است» بیابیم!
با عضویت در کانال «بافق برتر» آگاهترین باشید:
🔹️ @bafgh_bartar
با ما در ارتباط باشید و سوژه های خبری خود را به آدرس زیر ارسال کنید:
🔸️| @admin_bafgh_bartar
#گپ_روز
#موضوع_روز : «تا بیجانتر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!»
✍️ مغزم درد میکرد انگار!
از صبح مشغول بررسی مشکلات یکی از پروژههای بچهها بودم که جایی وسط راه گیر کرده بود!
• کارم که تمام شد، همه چیز را گذاشتم و فقط کلید برداشتم و از دفتر زدم بیرون.
• سر کوچه ما یک پارک کوچک هست که اغلب پُر از بچههای قد و نیمقد است.
و تماشای بازی آنها و ارتباطشان با پدر و مادرانشان یکی از تفریحات زندگیام که همهی خستگیام را یکجا در میکند.
• رفتم نشستم یک گوشه و هم به آنچه از صبح گذشته بود فکر میکردم و هم بچه ها را تماشا میکردم.
✘ داشتند گرگم به هوا بازی میکردند.
یکی گرگ بود و بقیه برّه،
و وقتی گرگ به برّهها حمله میکرد باید هرکدام، خودشان را به یک بلندی (هوا) میرساندند و رویش قرار میگرفتند.
اگر روی هوا بودند؛ محل ممنوعه گرگ بود و او دستش به آنها نمیرسید، ولی زمانی که روی زمین بودند میتوانست بگیرتشان و بخورتشان و از چرخه بازی حذفشان کند.
• دیدم : وااااای کجایِ کارم من!
این بچهها دارند همان چیزی را بازی میکنند که اگر ما بلد باشیم، نه کسی دستش به ما میرسد که از روی هوا بکشتمان پایین، و نه چیزی زمینمان میزند و گیرمان میاندازد که از هوا (بلندی و سبکیِ روح) غافل شویم و در آن زمین لجنمال بمانیم.
※ با خودم گفتم: مغرت اگر درد میکند الآن یعنی زمان زیادی از این بازی را روی زمین بودی و گرگ (شیطان و نفس) فرصت داشته خستهات کند.
تا بیجانتر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!
از همانجا بلند شدم و با همان یک کلید در مُشتم، رفتم و خودم را به حرم (رساندم).
روی این بلندی دیگر دست هیچ گرگی به من نمیرسید. آنقدر نشستم تا جانم آرام گرفت و توان دویدن و جاخالی دادن از دست گرگ دوباره در من دمیده شد.
موضوع امروز، مسئلهی همه ماست!
هیچ کس نیست که این خطر تهدیدش نکند، و هیچ کس نیست که هر روز در چالشهای گوناگونش قرار نگیرد.
• اساساً زندگی، صحنهی یک بازی گرگم به هواست، یادمان باشد هر وقت دیدیم گیر کردیم در چیزی یعنی زمان زیادیست نتوانستیم روی بلندی برویم و انرژی جذب کنیم. و گرگ توانسته ضربههایش را بزند و ضعیفمان کند.
بلندیهای خدا همه جا هستند، شاید گاهی آغوش مادرمان، یا صدای پدرمان، یا یک دعای کوتاه از مفاتیح یا چند آیه قرآن ....
با عضویت در کانال «بافق برتر» آگاهترین باشید:
🔹️ @bafgh_bartar
با ما در ارتباط باشید و سوژه های خبری خود را به آدرس زیر ارسال کنید:
🔸️| @admin_bafgh_bartar
#گپ_روز
#موضوع روز : «او اولین بابای «مهربان نرمو» بود به گمانم»
✍️ نُه سالم بود، شام خانهی آقاجان بودیم.
آقاجان کارگری بود که در زمینهای مردم، کشاورزی میکرد!
گرگ و میش غروب بود که آقاجان از سرکار آمد.
پاهایش را لب حوض شست و آمد روی ایوان، بیسکوییت پتی بورِ پنج تومنیاش را داد به ما و نشاندمان روی پایش تا بیسکوییتمان را بخوریم. من همانموقع حس میکردم که آقاجان یک جاییاش درد میکند امّا فقط یک احساس بود.
• برادرم چهار سالش بود، گفت : آقاجان «شترسواری» بازی کنیم؟
آقاجان بیمکث خم شد و منتظر شد تا او روی شترش جاگیر شود.
خوب که مطمئن شد کج و کوله نیست بچه، حرکت کرد و دور اتاق را صدای شتر درمیآورد و میچرخید. پادشاه هر چند دقیقه یکبار از روی شترش سقوط میکرد و صدای غش غش شان بالا میرفت و دوباره از اول ...
• این کارِ همیشهی آقاجان بود، روزها میخندید و ما تمام شادی و امنیتمان را از او میگرفتیم. ولی من در فضولیهای سحرگاهیام میدیدم که آقاجان روی ایوان حافظ میخواند، مثنوی طالب و زهره میخواند و فقط گریه میکند!.
• آن شب برخلاف همیشه اصلاً دلم نمیخواست بازی کنم.
نشسته بودم لب طاقچه و آندو را تماشا میکردم و به یک عالَمه سوال فکر میکردم.
• چرا آقاجانِ «مهربانِ نرمو» با همه اینقدر فرق داشت؟ چرا بقیه نرمو نیستند؟
و من آن موقع نمیدانستم آدمها کِی و چگونه نرمو میشوند...
یک لحظه از ذهن کودکانهام گذشت اگر آقاجان برود پیش خدا، چی ؟ این یک فکر بود فقط ....
✘ فردا حوالی ظهر مشغول تمرین تاتر بودیم که مربیمان آمد و زیر گوشم گفت : مامان تلفن کرده و گفته بروی خانهی آقاجان.
گفتم :الآن ؟ گفت : بله
گفتم : تمرین تمام شود میروم ! گفت میخواهم تعطیل کنم، زودتر برو.
من با یک عالمه سوال از این کار زشت آقای خلیلی، به سمت خانه آقاجان راه افتادم.
• وقتش بود «آقاجانِ مهربانِ نرمو» را برای بار آخر ببوسم.
آقاجان چشمانش را بسته بود، و دیگر باز نکرده بود. به همین راحتی....
تابوت آقاجان را که از در بردند بیرون، همه دنبالش رفتند، من اما نرفتم.
گریهام نمیگرفت، برخلاف تصورم اصلاً غصه نداشتم، من آقاجان را داشتم کنار خودم درحالیکه او را برده بودند.
• باز نشستم روی ایوان و فکر کردم : که من یک روزی میفهمم چرا آقاجان با بقیه فرق داشت؟
امروز آمدم گپ روز بنویسم: دیدم موضوعی که بچهها برای امروز انتخاب کردهاند «هنر شاد کردن دیگران» است. که یکی از اعمال «عید غدیر» به حساب میآید.
• به خودم آمدم دیدم همان کودک نُه ساله لب طاقچهام که دارد آقاجانش را تماشا میکند و به کلمهی «مهربانِ نرمو» فکر میکند!
و دیدم جواب سوالم را بلدم :
آدم همنشینیاش که با کسی زیاد میشود: فکر کردنش، نگاهش، حرف زدنش، حرکاتش هم به او شبیه میشود!
آقاجان هر سحر با کسی مینشست و دم به دمِ هم میدادند و نجوا میکردند و این عشق گریهاش را درمیآورد که من نمیدیدمش! ولی این بیداریها و همنشینیها اثرش را میگذاشت! او هم مهربان شده بود و هم نرم! ولی نه مثل بقیه... مثل خدا!
حالا میفهمم چرا «علی علیهالسلام» برای یتیمان کوفه با همه فرق میکرد!
او اولین بابای «مهربان نرمو» بود به گمانم.
با عضویت در کانال «بافق برتر» آگاهترین باشید:
🔹️ @bafgh_bartar
با ما در ارتباط باشید و سوژه های خبری خود را به آدرس زیر ارسال کنید:
🔸️| @admin_bafgh_bartar