😔✌
#دلنوشته🍃
ـــــــــــــــــــــــ
امروز ۲۹اسفند ۱۴٠٠
آخرین روز قرن...
بی تو؟!
نه!
تو ماندی و ما رفتیم...!
ای #قلب_تاریخ
ای همیشه زنده و #جاویدان
ای که نامت آرام و آرامش است
و ای #رستم_ایرانشهر 😔✌
به راستی #آرامش راهت لرزه و #سایه بر اندام کفر و ابلیسان عالم انداخته است
اینجا از ترس نامت را حذف میکنند!
به گمان خودشان میتوانند مانع کابوس شبانه شوند
به گمان خود میتوانند مانع از آخرین میخ ها بر تابوت
صه یونیست شوند!
به راستی که هیچکس نمیتواند مانع #وعده_صادق_خدا شود✓
و به یقین روزی همراه امام عج برخواهی گشت و منتقم خون جدش حسین خواهی شد...
ای قلب تپنده مظلومان و در کشیدگان و پابرهنه گان
و ای خون در رگ های آزادی خواهان عالم...
عاجزانه، کمکمان کن که در این مسیر بمانیم
#سیدالشهدای_مقاومتـ #التماس_دعا 🙏
ــــــــــــــــ
و دنیا بداند 👈#زنده_ایم_به_قصاص✓
و اما #تو بچه #شیعه
اینک یا لثارات الحسین ع
یعنی یالثارات قــــــ اســــــــ ــــم
#قاسم_بن_الحسن
#چ۴۳ #چ43
#ساعت_عاشقی🍃
سکوتت حرفها دارد که در گفتن نمیآید
غزلهایم پر از #آرامش اما قبل طوفانند
ببار ای #ابر رحمت در دلم شوری ببار آور
کویرم، #چشم های تشنهام #دلتنگ بارانند
تو ســردار هزاران #لشکر ملک ســــلیمانی
#شهیدان در نگاه تو #نماز_عشق میخوانند
#ساعت_عاشقی
#به_یاد_فرمانده
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
💠 #حجاب #پرچم عقلانیت و #مبارزه با #دشمنان است
آیتالله سید ابوالحسن مهدوی امام جمعه موقت #اصفهان :
حجاب #آزادی و #آرامش فکر ، مدیریت غرایض ، مقابله با #مردان_هوس_باز ، تقویت #خانواده ، دفع #نفوذ ، جلوگیری از #خشونت #اجتماعی و تعالی اخلاقی را در پی خواهد داشت.حجاب #ریاضت عقلی و #شرعی ، تمرین نه گفتن به دشمنان ، #امنیت اخلاقی و جسمی ، حضور سالم در #اجتماع ، مرزداری نسبت به نگاه بیگانگان ، جلوگیری از #حسرت طولانی در زندگی و بهطور خلاصه پرچم عقلانیت ، اخلاق ، عفت ، دین و مقابله با دشمنان است . استدلال عقلی بهترین #سلاح است و در این راستا در آیات و روایات نیز برای موضوع حجاب استدلالهای عقلی بیان شده است . تذکر لسانی ، تذکر کتبی ، رسانه ، اهدای کتاب و استفاده از واسطه از روشهای اجرای #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر در جامعه امروز است.
#حجاب #ساعت_عاشقی #زن_عفت_افتخار #زینبیه
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
پيامبر صلي الله عليه و آله :
«مَنْ كانَ عِنْدَهُ صَبِىٌّ فَلْيَتَصابَ لَهُ»
« هر كس با كودك سروكار دارد ، با او كودكانه رفتار كند ».
[من لا يحضره الفقيه ، ج ۳، ص ۴۸۳،ح ۴۷۰۷]
#حدیث_روز #روز_کودک #بچه #فرزند_آوری #جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای #خانواده #آرامش
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #نشر_حداکثری
درخواست کمک به کودک کم شنوا
محمد حسین ۸ساله بخاطر مشکل شنوایی قادر به تکلم درست نیست و از سمعک استفاده می کرد که حالا سمعکش سوخته و از تحصیل عقب افتاد برای ادامه تحصیل به سمعک نیاز داره هزینه هر سمعک ۱۵میلیون تومان هست هر کس با هر توان مالی قادر به کمک محمدحسین هست دریغ نکنه.
شماره کارت جهت واریز کمکهای نقدی و همیاری شما خوبان دریادل💙:
۶۰۳۷ ۶۹۱۵ ۷۱۱۳ ۲۰۰۰
به نام اعظم السادات حسینی حسین اباد
خیریه قاسم بن الحسن
#مهربانی #خدا #یامحمد #یاعلی #یاحسین #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #مذهبی #همدلی #بچه #کودک #کودکان_استثنائی #عشق #محبت #آرامش #زندگی #حجاب #محجبه #چادریها_فرشته_اند #رفاقت #نذر #کمک #جهاد_تبیین #ید_واحده #ایران #اغتشاشات #لبیک_یا_مهدی #لبیک_یا_حسین #یازهرا #فاطمیه_نزدیک_است #ظهور #ظهور_نزدیک_است
#قاسم_بن_الحسن
#مجموعه_سایبری_فرهنگی_بغداد0120
eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
💢 #نشر_حداکثری درخواست کمک به کودک کم شنوا محمد حسین ۸ساله بخاطر مشکل شنوایی قادر به تکلم درست ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدایا_شکرت🍃
محمدحسین رو یادتونه؟
بچه ای که بخاطر نداشتن سمعک از درس عقب افتاده بود، حالا با کمکهای شما سمعک دار شد؟
این لبخند محمدحسین تو ذهنتون بسپارین.
شما نیز در نشاندن لبخندی دیگر سهیم باشید
با عضویت در صندوق خیریه و پرداخت ماهیانه 20هزارتومان.
شماره کارت جهت کمک های نقدی:
💳 |
۶۰۳۷۶۹۱۵۷۱۱۳۲۰۰۰به نام اعظم السادات حسینی حسین اباد خیریه قاسم بن الحسن #مهربانی #خدا #یامحمد #یاعلی #یاحسین #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #مذهبی #همدلی #بچه #کودک #کودکان_استثنائی #عشق #محبت #آرامش #زندگی #حجاب #محجبه #چادریها_فرشته_اند #رفاقت #نذر #کمک #جهاد_تبیین #ید_واحده #ایران #فوتبال #جام_جهانی #اغتشاشات #لبیک_یا_مهدی #لبیک_یا_حسین #یازهرا #فاطمیه_نزدیک_است #ظهور #ظهور_نزدیک_است #قاسم_بن_الحسن #مجموعه_سایبری_فرهنگی_بغداد0120 eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
#خدایا_شکرت🍃 محمدحسین رو یادتونه؟ بچه ای که بخاطر نداشتن سمعک از درس عقب افتاده بود، حالا با کمک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱صدقه اول ماه فراموش نشود
🔹 در ڪتاب مڪیال المڪارم از وظایف ما نسبت به امام عصر در وظیفه شماره ۲۳ و ۲۴ آمده است :
🔸صدقه دادن به قصد سلامتے امام
🔸 صدقه دادن به نیابت از امام عصر (عجل الله)
شماره کارت:
💳 |
۶۰۳۷۶۹۱۵۷۱۱۳۲۰۰۰به نام اعظم السادات حسینی حسین اباد خیریه قاسم بن الحسن #مهربانی #خدا #یامحمد #یاعلی #یاحسین #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران #مذهبی #همدلی #صدقه #بخشش #دوستی #خاص #بچه #کودک #کودکان_استثنائی #عشق #محبت #آرامش #زندگی #حجاب #محجبه #چادریها_فرشته_اند #رفاقت #نذر #کمک #جهاد_تبیین #ید_واحده #ایران #فوتبال #جام_جهانی #اغتشاشات #لبیک_یا_مهدی #لبیک_یا_حسین #یازهرا #فاطمیه_نزدیک_است #ظهور #ظهور_نزدیک_است #قاسم_بن_الحسن #مجموعه_سایبری_فرهنگی_بغداد0120 eitaa.com/baghdad0120
✨️🇮🇷
🛑ارتش: دست در دست سپاه از ایران صیانت میکنیم .
بیانیه ارتش:
🔹یک بار دیگر عناد و کینهورزی دشمنان علیه نظام اسلامی نمایان شد. اقدام #پارلمان_اروپا که مدعی مبارزه با #تروریسم است، علیه نهادی ضدتروریسم، از سر استیصال و ناکامی در حمایت و پشتیبانی از #اغتشاشات اخیر در #ایران است.
🔹بدون تردید پیشنهاد قرار دادن نام #سپاه_پاسداران #انقلاب_اسلامی در فهرست ساختگی و ریاکارانه گروههای تروریستی ناشی از تسلیم و تبعیت کورکورانه از سیاستهای خصمانه #آمریکا علیه انقلاب اسلامی و بیانگر وابستگی و سرسپردگی سران اروپایی به آمریکا و #صهیونیسم_جهانی است.
🔹#ارتش منسجم تر از گذشته، دست در دست سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از #امنیت و #آرامش مردم ایران، نظام جمهوری اسلامی و ثبات منطقه حراست و صیانت مینماید.
#سپاه_تنها_نیست #سپاه_متشکریم #نیروی_مسلح_حافظ_امنیت_کشور
#لبیک_یا_خامنه_ای #قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق ✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نوزدهم 🔹 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیستم
🔹 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
🔹 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
🔹 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
🔹 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
🔹 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
🔹 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
🔹 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
🔹 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیستم 🔹 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
🔹 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
🔹 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
🔹 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
🔹 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
🔹 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
🔹 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
🔹 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
🔹 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
🔹 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
🔹 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_چهارم 🔹 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اش
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
🔹 منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
🔹 امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
🔹 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
🔹 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
🔹 بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
🔹 میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
🔹 و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
🔹 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
🔹 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
🔹 میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_یکم 🔹 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
🔹 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
🔹 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
🔹 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
🔹 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
🔹 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
🔹 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
🔹 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
🔹 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
🔹 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
🔹 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120
✨🕊
خاطرات حاج قاسم
ــــــــــــ ـ ـ ـ
در یکی از خاطرات #حاج_قاسم در #کتاب_عمو_قاسم درباره شیوه مواجهه شجاعانه #شهید_سلیمانی با دشمنان میخوانیم: «آمریکاییها منطقهای را مشخص کردند و گفتند کسی حق ندارد به اینجا نزدیک شود. هر هلیکوپتر یا #هواپیما یی به این منطقه نزدیک شود، آن را میزنیم. سردار #سلیمانی با چند نفر از دوستانش با هلیکوپتر به سمت آن #منطقه ، در مرز #عراق و سوریه، #پرواز میکنند.
سردار از داخل #هلیکوپتر ، پایین را #نگاه میکرد و چیزهایی مینوشت. در همین موقع جنگندههای آمریکایی، آمدند بالای سر هلیکوپتر و تلاش کردند آن را برگردانند. یکی از همراهان سردار کمی ترسید و گفت: «جنگنده های آمریکایی دارند به ما نزدیک میشوند.» اما #سردار_سلیمانی بدون ترس نشسته بود و با #آرامش به نوشتن ادامه میداد و حتی سرش را هم بلند نمیکرد. چند دقیقه بعد به #مرز عراق و #سوریه رسیدند. سردار پیاده شد و با سربازانش احوالپرسی کرد. بعد هم #نماز شکر خواند و برگشت.»
#ساعت_عاشقی
#به_وقت_پرواز
#به_یاد_فرمانده
#قاسم_بن_الحسن
#hero
#baghdad0120
https://splus.ir/baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
#ساعت_عاشقی
#حاج_قاسم_سلیمانی :
من متعلق به آن سپاهی هستم که چشم بر هم نمیگذارد تا دیگران در #آرامش بخوابند
#قاسم_بن_الحسن
✨
#ساعت_عاشقی
#حاج_قاسم_سلیمانی :
من متعلق به آن سپاهی هستم که چشم بر هم نمیگذارد تا دیگران در #آرامش بخوابند
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120