baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_بیست_ویک
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسمـ الله الرحمن الرحیم 💎
#قسمت_بیست_ویک
#مجـیـــر
صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند.
از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد.
که موقع بی کاری بخواند.
امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن.
اما دکتر ها اجازه ندادند ادامه بدهد.....
امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت.
از درد خون دماغ می شد و از گوشش خون می آمد.
به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود،
نباید به اعصابش فشار می آورد.
بعضی از دوستانش
می گفتند: چرا درس بخوانی؟
ما برایت مدرک جور می کنیم.
اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه.
این حرف ها برایش سنگین می آمد.
می گفت:« دلم می خواهد یاد بگیرم.
باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه.
مدرک الکی به چه درد می خورد؟»