baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_شانزدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎
📝 #قسمت_شانزدهم
توی دزفول دیگر تنها نبودیم.
آقای پازوکی و خانمش آمدند پیش ما، طبقه ی بالا.
آقای صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش را آورد دزفول.
آقای نامی، کریمی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خانواده شان را آوردند آن جا.
هر دو خانواده یک خانه گرفته بودند. مردها که بیشتر اوقات نبودند.
ما خانم ها با هم ایاق شده بودیم، و یک روز در میان دور هم جمع می شدیم. هر دفعه خانه ی یکی.
یک عده از خانواده ها اندیمشک بودند؛ محوطه ی شهید کلانتری.
آن ها هم کم کم به جمعمان اضافه شدند.
از علی می پرسیدم:
چند تا خاله داری؟
می گفت: یک لشکر.
می پرسیدم: چند تا عمو داری؟
می گفت: یک لشکر.
نزدیک عملیات بدر،
عراق اعلام کرد دزفول را می زند. دزفولی ها رفتند بیرون شهر.
می گفتند: وقتی می گوید، می زند.
دو سه روز بعد که موشک باران تمام می شد برمی گشتند.
بچه های لشکر می خواستند خانم ها را بفرستند شهرهای خودشان، اما کسی دلش نمی آمد برود.
baghdad0120
#قسمت_پانزدهم اوزن معمولی نیست؛ اوموجودملکوتی است که در عالم به صورت انسان ظاهر شده است... تمام هو
#قسمت_شانزدهم
آن سردار گران قدر، دردوران فرماندهی درلشکرثارالله (ع) درجمع رزمندگان وخانواده ی شهدا گفته است:«درعملیات والفجر هشت، وقتی چشمان مابه آب های پرطوفان، خشمگین وترسناک اروند افتاد، آنجا هیچ نامی آشناتر ازنام حضرت زهرا (ع) نداشتیم.
بنابرین، درکنار اروند، ایشان رادر تلالو اشک های غریبانه ومظلومانه ی بسیجی هاصدازدیم واروند رابایازهرا(س) کنترل وازآن عبور کردیم.
درعملیات کربلای چهار، وقتی دشمن آتش مسلسل ها، خمپاره ها وتوپ های خودرامستانه برساحل باز کرد وجوی هایی از خون به اروند روانه شد، آن وقت هم همه تدابیر از کار افتاده بودونامی جز نام حضرت زهرا (س) بر زبان ها جاری نمیشد...
وقتی هم که عراقی ها در کنار اروند ایستاده بودند ورزمندگان را با تیر می زدند، آن زمان هم سلاح کار گرما، حضرت زهرا س بود.
درعملیات کربلای پنج وقتی مضطرشدیم، نگاه به آب های بوبیان کردیم؛ آن وقت هم سرخود رابر دژ گذاشتیم وعاجزانه حضرت زهرا س را صدا کردیم.
من قدرت ومحبت مادری حضرت زهرا س رادر هور، غرب کانال ماهی، وسط میدان مین دیدم.
وقتی شما مادرها نبودیدوفرزندانتان در خون دست وپا میزدند، من حضرت زهرا س را دیدم..
حضرت فاطمه (س) هم درهور، کربلای پنج، اروندوکوه های سردوسخت کردستان برای رزمندگان ما مادری کرد.»
ایشان دراسفند۱۳۶۵وبعد از عملیات کربلای پنج در مهدیه ی قرارگاه لشکر ثارالله گفته است:«درلحظه ای بسیجی ها داخل آب شدند، بدنم می لرزید... در مهتاب، عملیات راکنترل می کردم که ببینیم تاچه شعاعی بچه ها دیده می شوند، دیدم تا پشت سیم خاردار، تمام ستون غواصی دیده می شوند؛ این را که دیدم می لرزیدم امید نداشتم. عاجزانه می گفتم دعای توسل بخونید. بی بی زهرا را به مدد بطلبید.
گویا پرده قرار داده شد ومهتاب تاریک کرد.
شاید هیچکس باور نمیکرد لشکر ثارالله از دریاچه ی ماهی عبور کرده باشد.»
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی
#چاپ_۶۶
#قاسم_ابن_الحسن
#مکتب_حاج_قاسم
@baghdad0120
baghdad0120
✨ خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_پانزدهم ــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ✨ ✅ راوی سردار چ
✨
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_شانزدهم
ـــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ــــــ✨
✅ راوی سردار چهارباغی
حاج قاسم یک بار به تهران آمد و برگشت. گفتند حاج قاسم خواسته تا به شما بگوییم یک مهپا (مرکز هماهنگی و پشتیبانی آتش) در شمال حلب بزنید.
با خود گفتم برای چه؟ ما که هنوز کارمان در جنوب حلب تمام نشده؟ معمولا این چیزها را از حاج قاسم نمیپرسیدیم و دستوراتی که بود را انجام میدادیم. تمام نیروها را هم به شمال حلب کشاندند.
در جلسهای به ایشان گفتم حاج قاسم ما مهپا را ایجاد کردیم و از او خواستم بیایید برای نیروها صحبتی کند؛ گفت چشم حاج محمود؛ برویم.
آمد و در مهپای ما داخل سوله نشست و نیروها را جمع کرد و من یک گزارش دادم و نیروها هم گزارش دادند و طرح آتش و اینها را گفتند؛ نشست و با حوصله گفت که چگونه در وجب به وجب منطقه آتش بریزند و آتش چطور باشد و اولویتها چه باشد. بعد هم گفت اینها را آماده کنید تا من بروم و برگردم. میخواست به ایران برود.
همه چیز را آنگونه که حاج قاسم میخواست برای نبل و الزهرا آماده کردیم و آتش خیلی خوبی ریختیم و بخشی از کار انجام شد.
شب عملیات آزادسازی نبل و الزهرا، در «ریتیان» گیر کرده بودیم و کار خیلی سخت شده بود. مسلحین هم تمام نیروهایشان را آورده بودند که ما از آنجا -که یک روستا بود- عبور نکنیم و به نبل و الزهرا نرسیم. اینجا آخرین جایی بود که اگر آزاد میشد راحت میتوانستیم به نبل و الزهرا برویم.
یک آتش سنگین طراحی کردیم تا بعد از آن نیروها به جلو بروند.
حاج قاسم خودش میرفت و همه جا را کنترل میکرد. شب عملیات به محل فرماندهی رسید تا عملیات را هدایت کند. نگاه کردم دیدم چشمانش قرمز شده است. دو سه روز بود که مرتباً برای شناسایی میرفت و کم خوابیده بود.
به او گفتم چشمانت قرمز شده؛ گفت طوری نیست بعدا وقت برای خواب داریم. بعد پرسید کی میخواهی عملیات را شروع کنی؟ گفتم نیم ساعت دیگه. گفت آماده شو. گفتم نیم ساعت برو در اتاق بغلی بخواب؛ نگاهی به من کرد و گفت باشه؛ رفت و در اتاق بغلی خوابید.
کمی بعد دیدم موقعی است که باید آتش تهیه بریزم. رفتم بالای سر حاج قاسم دیدم خیلی قشنگ خوابیده؛ دلم نیامد صدایش کنم و برگشتم. ابو احمد آنجا بود. به او گفتم رمز عملیات را شما بگو تا شروع کنیم. گفت حاجی را صدا کن. گفتم بالای سرش رفتم دیدم خیلی قشنگ خوابیده دلم نیامد صدایش کنم. ابو احمد هم قبول کرد و با رمز «یا زینب سلام الله علیها » فرمان آتش را صادر کرد.
غرش توپها و موشکها از اطراف ما به سمت ریتیان رفت. چند دقیقه بعد حاج قاسم بیدار شد. آمد و من را در جمع پیدا کرد و گفت مگر نگفتم منو صدا کن؟
گفتم بالای سرتان آمدم از بس قشنگ خوابیده بودید دلم نیامد بیدارتان کنم، گفتم ابو احمد رمز را گفت و شروع کردیم. گفت نه، باید من را بیدار میکردی.
نظرش این بود -البته نمیگفت ولی ما میفهمیدیم- که وقتی من رمز را بگویم، همه نیروها صدای مرا از بیسیم میشنوند و روحیه میگیرند. دشمن هم استراق سمع میکند، اگر صدای مرا بشنود روحیهاش تضعیف میشود. واقعا هم همین بود.
گفتم بیا پشت بیسیم به نیروها خدا قوت بگو. آن شب ریتیان به سختی آزاد شد. چندین مرحله عملیات کرده بودیم و آزاد نشده بود اما این بار به یاری خدا ریتیان آزاد شد.
🔷ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق ✍ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_پانزدهم 🔹 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خا
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_شانزدهم
🔹 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
🔹 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
🔹 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
🔹 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
🔹 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
🔹 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
🔹 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
🔹 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
🔹 با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
🔹 بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120