eitaa logo
سرداران شهید باکری
481 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
452 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سردار رشید سپاه اسلام شهید «آقا حمید باکری» قائم مقام فرماندهی لشکر 31 عاشورا سردار سرافرازی که مرگ و هراس بر سیمای مردانه اش سایه نینداخت. 👇
🍂 🔻 /۸۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ انتظار به سر رسید و خنده بر لب همه نشست صدای محسن رضایی از بیسیم، طنین انداز هور الهویزه شد. از محسن به کلیه نیروها. هر کس صدای مرا می‌شنود اعلام نماید. احمد بگوشم. - امین بگوشم. - مرتضی بگوشم. - کریم بگوشم. - حمید بگوشم. هیچکس نبود جواب ندهد. معلوم بود شمارش معکوس پرواز شروع شده است. همه می‌دانستند همیشه بعد از اعلام آمادگی نوبت اعلام رمز توسط فرماندهی کل سپاه است. عبدالمحمد نگاهی به سیدناصر کرد و گفت: برای همه چیز مرا حلال کن. بابت تمام زحمت هایت در هور، العماره، کوت، بغداد، نجف، کربلا ممنون هستم. امیدوارم خدا مزد این همه غیرت و دلاوری تو را بدهد. - من که کاری نکردم من هم مثل تو بودم. برای لحظاتی این دو عاشق در آغوش هم قرار گرفتند و حمید انگار دلش هوای مهدی را کرده بود. همه‌ی نیروها آماده بودند. تمام یگان‌ها و تمام نیروها از طلائیه تا فکه گوش به فرمان صدای فرمانده‌ی بزرگ خودشان بودند. در سکوت مطلق هور ساعت ۲۰:۳۷ دقیقه‌ی روز سوم اسفند صدای محسن به گوش می‌رسد. از محسن به کلیه قرارگاهها: «نام عملیات از جنگ خیبر گرفته شده است که در تاریخ اسلام بیانگر فتح و پیروزی مومنین و شکست صهیونیست‌ها و به قدرت رساندن اسلام عزیز بود. اکنون، تمامی رزمندگان اسلام برای اجرای عملیات خیبر آماده‌اند. من رمز آغاز پیروزی این عملیات را می‌دهم و شما هم برای برادران عزیز رزمنده تکرار کنید و بگویید خدایا به امید تو! ان‌شاءالله با قدرت به دشمن بتازند. رمز موفقیت‌ ما در عملیات این است که حسین‌وار بجنگیم. بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، و لاحول‌ ولا قوه‌الا بالله، یا رسول‌الله، یا رسول‌الله، یا رسول‌الله. به تیپ‌ها و لشکر‌ها بگویید. بعد از واژه رسول‌الله؛ یاد زهرا (س) همچنان، در قلب‌شان باقی بماند و دشمن را تار و مار کنند.» قرار شد حمید باکری جانشین لشکر عاشورا به همراه تعداد زیادی نیرو با راه بلدی محسن نوذریان و عبدالمحمد و سیدنور قبل از عملیات از پشت سر عراق خودشان را به پل شحیطاط برسانند. این کار نفس عراق را در وقت عملیات می‌گرفت. روز حرکت فرا رسید. این نیروها در حقیقت پیش قراول کل عملیات بودند و کارشان خیلی حساس و مهم بود. ولوله‌ای در قرارگاه شده بود. هرکس دنبال کاری بود. علی هاشمی با حمید رمضانی و صرامی و بمان یک بار دیگر تمام مسائل حرکت نیروهای حمید باکری را چک کرد و گفت مشکلی نیست. 👇 . 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۹۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ علی هاشمی به همراه تعداد از فرمانده لشکرها در حالی که بچه‌ها در اسکله شهید بقایی داشتند سوار بلم‌ها می‌شدند آمده بود. با عده‌ای چاق سلامتی می‌کرد و با بعضی‌ها شوخی می‌کرد و برای عده‌ای دعا می‌کرد. برای بار آخر با مهدی باکری حرف‌هایی زد و او هم حمید را صدا زد و با او با هم به حرف‌های علی هاشمی گوش می‌دادند. حمید مدام باسرش حرف‌ها و دستورهای علی هاشمی را تأیید می‌کرد و کلاه سبز زمستانی اش را جلوی سرش می‌کشید. آخر علی هاشمی گفت راه بلد شما در این ماموریت برادرمان محسن نوذریان از بچه‌های اطلاعات نصرت است. او کارش را خوب بلد است. علی هاشمی بعد از صحبت هایش با مهدی و حمید، محسن نوذریان را صدا زد و بعد از احوالپرسی و روحیه دادن گفت: حواست را به این بچه‌ها بده. همه را بعد از خدا به تو سپردم. تو این محور را خوب می‌شناسی. مسیر را با دقت حرکت کنید و سعی شود در دام کمین‌های عراقی‌ها گرفتار نشوید. محسن هم چون حال و هوای علی را می‌دانست، گفت: روی چشم گرچه زبان آذری بلد نیستم ولی سعی می‌کنم به بهترین وجه کار را تمام کنم. محسن یادش آمد که پنج روز قبل قرار بود عملیات فریبی انجام بشود. آن روز علی او را خواسته بود و با عجله به او گفت آقا محسن قراره بچه‌های قرارگاه مرتضی مرتضایی که تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) هستند در چزابه عملیات کنند. آنها منطقه را اصلاً نمی‌شناسند. تو چون مسئول شناسایی محور چزابه بودی باید سریع بروی آن جا و آن‌ها را کمک کنی. - ولی حاج علی من پیش چه کسی باید بروم؟ - پیش برادری بنام عساکره - الان این‌ها کجا هستند؟ - همه در روستای سعیدیه هستند. - روی چشم الان حرکت می‌کنم. علی صدا زد محسن، یادت باشد تیپ ۵۷ بچه‌های خرم آباد هستند و یک گردان بنام جعفر طیار از لشکر ۷ ولیعصر(عج). عساکره مسئول عملیات قرارگاه آن جاست و منتظر تو می‌باشد. - مگر فرمانده قرارگاه چه کسی است؟ - سید مرتضی مرتضایی - آها او را خوب می‌شناسم. همین که بچه گچساران است. - بله خودش است. چه بهتر. پس زود حرکت کن. - بلافاصله محسن راه افتاد و خودش را به قرارگاه رساند و پرسان پرسان عساکره را پیدا کرد. او هم با دیدن محسن گفت در خدمتم. فرمایشی داری؟ - بله. من را حاج علی فرستاده خدمت شما برسم. - کدام حاج علی؟ - هاشمی. - بله در خدمتم. منتظرت بودم. آقای محسن نوذریان شما هستید. - بله آقا. او بلافاصله لیوان چایی داغی را جلویم گذاشت وگفت: بفرما. راستی آقا محسن وضعیت این محور چطور است؟ - آقای عساکره این محور برای عملیات الان مهیا نیست. - یعنی چه آماده نیست؟ - یعنی باید عده‌ای اول در این محور نفوذ کنند و بعد شناسایی کامل، یگان و نیروها وارد عملیات شوند. عملیات که به این راحتی نیست. - تو مطمئن هستی نمی‌شود؟ - بله. باید در دو موج اول و دوم کار را انجام بدهید. غیر این کار جلو نمی‌رود. - ولی فرصت ما خیلی کم است. باید سریع عملیات کنیم. - خبر دارم. حاج علی همه چیز را برایم گفته ولی راهش این است که عرض کردم. - پس امروز عصری با هم می‌رویم و محور را نشانت می‌دهم. - شب بعد نماز مغرب و عشاء هر دو با موتور تا منطقه‌ای را جلو رفتند و محسن، کل منطقه را نشان او داد و گفت: این تمام اطلاعات من از چزابه است. حالا هر سوالی داری بپرس. محسن با دقت به عساکره گفت: این محور دو تا مسیر خوب دارد. - چی هستند؟ - یکی از آن‌ها از کنار جاده آسفالته رد می‌شود و یکی هم باید مقداری از سمت چپ حرکت کنیم. - پس خیلی حساس است. - خیلی خیلی. کمی غفلت کنیم عراقی‌ها ما را درو می‌کنند. او می‌گفت اصلاً چزابه از جاهای سخت و مشکل ما در دوران شناسایی مان بود. بچه‌ها داشتند سوار بلم می‌شدند و محسن هنوز ذهنش درگیر خاطرات چزابه بود. او می‌دید حمید و مهدی دارند با هم در کناری حرف می‌زنند و کسی هم نزدیک آنها نمی‌شود. محسن یادش می‌آمد که بعد از نشان دادن کل محور و بردن نیروهای اطلاعات قرارگاه به جلو، با عساکره خداحافظی کرد و به قرارگاه برگشت و گزارش کارش را به علی هاشمی داد. او گرچه در آن عملیات همراه عساکره نبود ولی خبردار شد که شهیدان زیادی در آن عملیات داده‌اند. او از بین آن همه شهید با شاهپور(غلامرضا) صرامی خیلی ایاق بود که برادر همسرش بود. وقتی خبر شهادت او را شنید باورش نمی‌شد غلامرضا از راه نرسیده، آسمانی شده است. غلامرضا از بچه‌های عقیدتی سیاسی منطقه هشت بود که به قرارگاه آمده بود. او می‌خندید و گاهی آرام گریه می‌کرد. صدای حمید باکری می‌آمد که می‌گفت همه نیروها وسایل شان را چک کنند چیزی جا نگذارند. 👇 . 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۹۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ علی هاشمی وقتی شنید که محسن تمام محور را کمال و تمام برای عساکره توضیح داده به او گفت: خدا کند دو عملیات فریب دیگرمان هم موفق شوند. - دوتا دیگر کجا هستند؟ - در چنگوله و سد دربندی خان. - در چنگوله کی عمل می‌کند؟ - قرار است لشکر انصارالحسین عمل کند. سیامک بمان که معاون عملیات قرارگاه نصرت بود وقتی دید محسن ناراحت شهادت برادر همسرش شده است گفت: آقا محسن، این‌ها به آرزوی شان رسیدند. ما چرا ناراحت باشیم. خوش به حال آنها و بدا به حال ما. - بله. ما ماندیم. از راه نرسیده سریع رفت و نگاهی هم به ما نکرد. - محسن یادت می‌آید که وقتی غلامرضا آمد قرارگاه به او در اولین برخورد چه گفتم؟ - آره دقیقاً یادم است. گفتی آقای صرامی برای چه آمدی اینجا؟ شما که عقیدتی سیاسی هستی. او جواب داد آمده ام تهذیب نفس کنم. - خوب یادت مانده است. - به هرحال غلامرضا دوست خوب من بود. - وقتی او شهید شد احساس می‌کردم عده‌ای چقدر آماده رفتن هستند و زود پرواز می‌کنند. محسن وسایلش را آماده کرده بود و در کنار یکی از بچه‌ها در بلم دومی قرار داد و نگاهی به اطراف خودش کرد. بسیاری از بچه‌های قرارگاه برای بدرقه آنها آمده بودند. حال و روز معنوی عجیبی شده بود. عده‌ای گریه می‌کردند. عده‌ای مات و مبهوت آب را نگاه می‌کردند. عده‌ای فقط مهدی باکری را نگاه می‌کردند. در اسکله شهید بقایی هیچ کس آرام و قرار نداشت. غیر از اشک و وداع و حلالیت طلبی خبری نبود. محسن خوب یادش آمدکه وقتی از قرارگاه عساکره برگشت به بچه‌های اطلاعات گفت فیلم مسیر پل شحیطاط را برایم بیاورید نگاه کنم. دوست دارم این پل شحیطاط را که این همه از آن حرف می‌زنم دقیق ببینم. او فیلم را چندبار با دقت و وسواسی نگاه کرد. یونس شجاعی مسئول محور پل شحیطاط هم که می‌دانست علی هاشمی این ماموریت بر عهده محسن گذاشته، برای توجیه او آمده بود و به او اطلاعاتش را می‌داد. یونس آن منطقه را مثل کف دستش خوب می‌شناخت. از کمین‌های عراقی تا تهل‌ها تا آبراه‌ها تا گشتی‌های عراق یا ستون پنجم تا.... اولین مسیر را بارها در شب رفته بود و آمده بود. بعد از چند بار دیدن فیلم، محسن رو به یونس کرد و گفت: یونس تو خودت پل شحیطاط را دیدی؟ - یک جورهایی دیدم. - یعنی چی؟ یک جورهایی یعنی چه؟ درست حرف بزن من هم بفهمم. - یعنی اطراف پل سگ‌های زیادی بودند که تا ما می‌رفتیم نزدیک پل، پارس می‌کردند و عراقی‌ها متوجه می‌شدند کسی وارد منطقه شده و شروع به شلیک با تیربارهای شان می‌کردند و ما سریع بر می‌گشتیم. - پس کامل پل را ندیدی؟ - گفتم که یک جورهایی دیدم. نه کامل ندیدم. دروغ چرا. آن روز وقتی همه نیروهای لشکر عاشورا در بلم‌های شان نشستند، مهدی باکری با بادگیر سبز و کلاه زمستانی اش به کنار محسن آمد و با مهربانی گفت: آقا نوذریان می‌توانی چند دقیقه‌ای برای نیروها الان صحبت کنی؟ - من آقا مهدی؟ - بله. شما برادر خوب. - آخر من چه بگویم؟ - از مسیر حرکت و وضعیت راه بگو. اطلاعات خوبی به آنها بده که روحیه بگیرند. - من که ترکی بلد نیستم. - عیبی ندارد. من که هستم. من ترجمه می‌کنم. ربع ساعتی به حرکت بلم‌ها مانده بود که مهدی این درخواست را می‌کند و محسن با متانت می‌گوید آخر با بودن شما، من چه بگویم؟ خود شما بگویید بهتر است. به هرحال فرمانده لشکر هم هستید. - من که همراهتان نیستم. شما بگویید اثرش زیاد است. - به هرحال من خجالت می‌کشم. - نه صحبت کنی به نفع نیروهاست. - روی چشم. هر چه شما بفرمایید. اسکله بقایی حال و هوای معنوی گرفته بود. بوی خدا را بخوبی حس می‌کردی. لازم نبود کسی بگوید خدا در همین نزدیکی هاست. محسن، مهدی را خوب می‌شناخت و می‌دانست او چه مرد شجاع و نترسی است. او و برادرش زبان زد بچه‌های جنگ و فرماندهان یگان‌ها بودند. مهدی حرف می‌زد و محسن نگاه چهره معصوم او می‌کرد و یادش آمد در زمانی که مسئول شناسایی محور طلائیه بود، یک روز علی هاشمی او را صدا زد و گفت همین فردا مهدی باکری فرمانده عاشورا را می‌بری و محور طلائیه را کامل نشانش می‌دهی. کاملاً توجیه اش کن. - حتماً حاجی. - خدا خیرت بدهد. حواست را به آقا مهدی بدهی. - یعنی چه کنم آقا مهدی را؟ - یعنی او امانت من دست تو است. - مطمئن باش مثل چشم هایم از او نگهداری می‌کنم. البته او خودش بهتر از من حواس اش است. - یاعلی. برو به امید خدا. منتظرتم بر گردید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 👇 . 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۹۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ فردا عصر مهدی باکری با یک آمبولانس به قرارگاه آمد و بعد از صحبت مختصری که با علی هاشمی داشت، با محسن به سمت محور طلائیه حرکت کردند. مهدی خودش رانندگی می‌کرد و محسن هم در کنارش نشسته بود و حرفی نمی‌زد. آرام دنده عوض می‌کرد و گاه گاهی زیر لب با خودش حرف‌هایی می‌زد. هر دو آدم‌های ساکت و بی سر و صدایی بودند. محسن تمام اطلاعات محور را به او داد و مهدی هر سوالی داشت از او پرسید و آخر کار گفت توجیه توجیه شدم. محسن یادش می‌آمد که دوست داشت مهدی از او سوال کند، ولی مهدی خیلی کم حرف می‌زد وسعی می‌کرد با یک سوال، محسن کلی حرف بزند. به قول محسن، مهدی اهل بصیرت بود و عمق حوادث را نگاه می‌کرد وتصمیم می‌گرفت. محسن کلی روی این منطقه کار کرده بود و آنجا را خیلی دقیق و جزء جزء می‌شناخت. طلائیه محور آب گرفتگی بود که او و بچه هایش همیشه از طلائیه قدیم روی جاده‌ای که به نشوه منتهی می‌شد می‌رفتند ولی تمام جاده را آب گرفته بود. او می‌گفت وقتی روی جاده حرکت می‌کردیم آب جاده را می‌گرفت ولی ارتفاع نداشت. گاهی شب‌ها که آب زیاد می‌شد، او تعدادی قایق بادی می‌آورد و با آنها به عمق منطقه می‌رفتند و شناسایی کاملی می‌کردند و بر می‌گشتند. او هربار که از شناسایی بر می‌گشت یک خاطره مهیج و خطرناکی را نقل می‌کرد. یک بار گفت در مسیر برگشت ماشین مان روی یک مین والمری رفت و لاستیک ماشین از بین رفت ولی الحمدالله کسی مجروح نشد و ماشین متوقف شد. محسن می‌گفت: یک روز صبح که طبق معمول برای چک کردن عمق آب رفتم و ارتفاع خاکریز را با آن حساب می‌کردم، دیدم آب از خاکریز ما رد شده و به سرعت دارد کل منطقه و سنگرها را در بر می‌گیرد. شدت آب و حجم آن، آنقدر زیاد بود که گفتم الان تمام سنگرهایمان نابود می‌شوند. آن محور دست ارتش بود. هرچه صدا زدم کسی کمک کند یا بولدزری پیدا کنم نشد که نشد. مدام فریاد می‌زدم آب دارد وارد سنگرهایتان می‌شود. بیدار شوید. برادران ارتشی هم در سنگرهایشان به خواب نازی رفته بودند و اصلاً خبر نداشتند چه اتفاقی افتاده است. ناچار سریع به طرف سنگر بچه‌های خودم حرکت کردم و فریاد زدم بچه‌ها آب، آب، آب آمد و همه چیز را دارد می‌برد. سریع بیاید بیرون. وضع خراب است. بچه‌ها که صدای فریاد مرا شنیدند با عجله از سنگر زدند بیرون. مجتبی مرعشی، منصور کیوان، ابوالقاسم جل جل، منصور منطقه‌ای، همه هاج و واج مانده بودند که چه شده و من چرا این قدر داد وفریاد می‌زنم. محسن با ناراحتی گفت نگاه کنید سریع هرچه کالک ونقشه و هر چه دارید از سنگر بیارید بیرون. الان آب تمام سنگر را پر می‌کند. مگر نمی‌بینید آب مثل چی دارد می‌آید؟ بلافاصله تمام وسایل شان را داخل دو لندکروز گذاشتند و سریع حرکت کردند. محسن می‌گفت: ماشین در دل آب حرکت می‌کرد و من صدای موج آب را که صدا می‌داد می‌شنیدم. انگار سونامی آمده بود و داشت همه چیز را با خودش می‌برد. ارتشی‌ها تا آمدند وسایل شان را جمع کنند آب روی سرشان آوار شده بود و هستی و نیستی شان را خیس کرده بود. محسن این واقعه را داشت برای مهدی در ماشین با آب و تاب تعریف می‌کرد و مهدی با آرامش گوش می‌داد و گاهی لبش را گاز می‌گرفت و گاهی می‌گفت الله بندسی. عجب اتفاقی بوده است؟ خدا خیلی رحم کرده است. مهدی شاید این خاطره یادش آمده بود که به محسن گفت برای این نیروها کمی صحبت کن و بگو در راه چه مسائلی وجود دارد و آنها باید چه کنند. به هرحال تو راه‌بلد همه در این ماموریت هستی. باد سردی به صورت بچه‌ها می‌خورد و آنها قرمز شده بودند. هرکس اسلحه اش را محکم دستش گرفته بود و مهدی را نگاه می‌کرد. مهدی با نگاهش با بچه‌ها حرف می‌زد. گاهی خنده‌ای می‌کرد و دستش را روی سر نیروها می‌کشید و می‌گفت: خسته نباشید. محسن که می‌دانست دادن روحیه در این زمان چقدر برای نیروها ارزش دارد گفت: برادران عزیز من چند حرف کوتاه با شما دارم. خوب گوش کنید: اول این که من این مسیر را بارها رفتم و آمدم و آن را مثل کف دستهایم خوب و دقیق می‌شناسم. دوم این که اگر چشم‌های مرا ببندید من چشم بسته شما را تا روی پل می‌برم و هیچ اشتباهی نمی‌کنم. مهدی تند وتند حرف‌های محسن را ترجمه می‌کرد و بچه‌ها سراپا گوش می‌دادند و معلوم بود که از شنیدن حرف‌ها کاملاً سرحال آمده‌اند. محسن ادامه داد، سوم این که شما فعلاً تا ۴۸ ساعت هیچ کاری ندارید. فقط استراحت کنید. در مسیر هم هیچ خطری ما را تهدید نمی‌کند. مهدی معلوم بود از حرف‌های محسن خیلی راضی و خوشحال است. حرف هایم که تمام شد، همه نیروها همدیگر را بغل کردند و در گوش هم به زبان آذری چیزهایی می‌گفتند که اصلاً نمی‌فهمیدم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 👇 . 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۹۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ نگاه‌های مهدی و حمید [باکری] به هم آن قدر صمیمی و عاشقانه بود که هیچ وقت یادم نمی‌رود. هر دو با نگاه هایشان با هم حرف می‌زدند. حمید نمی‌دانم به مهدی چه گفت که مهدی او را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید و به آذری حرف‌هایی زد. قایق‌های ما از نوع چینکو بودند و تعداد زیادی در آن جا نمی‌گرفت. در هر کدام ۸ نفری جا می‌شد. محسن، تا فرمان حرکت که صادر شد سریع به طرف علی هاشمی رفت و او را بغل کرد و بوسید و پشت سرهم می‌گفت حلالمان کنید حاج علی. خوبی، بدی حلال کنید. علی هاشمی با خنده محسن را در بغلش فشار می‌داد و می‌گفت پل شحیطاط سهمیه شماست. منتظر خبرهای خوب شما هستم. محسن می‌گوید با مهدی باکری هم خداحافظی کردم و در آن سوز سرما سوار قایق شدم و آرام آرام در حالی که با تکان دادن دستم با علی و مهدی خداحافظی می‌کردم، قایق‌ها از چشم آنها دور می‌شد. وقتی دیگر همدیگر را کسی نمی‌دید، محسن آرام آرام شروع به خواندن آیه الکرسی کرد و به نیروها هم گفت شما هم هر کس آیه الکرسی را بلد است آن را بخواند و هر کس بلد نیست، باقی که بلدند یادش بدهند. قایق‌ها با تأنی و سکوت در دل هور به جلو می‌رفتند و صدایی غیر از برخورد برخورد با نی‌ها شنیده نمی‌شد. همه گروه در کمال سکوت و آرامش تنها جلو و اطراف را نگاه می‌کردند و حرفی نمی‌زدند. عبدالمحمد و سیدنور هم در قایق دیگری مثل باقی ساکت نشسته بودند و حرف نمی‌زدند. برای این که فضای سکوت و دلهره بر طرف شود، محسن شروع کرد به کل کل کردن با عبدالمحمد و سیدنور. هر کدام از آنها حرفی را بار دیگری می‌کردند و بچه‌های در قایق خنده می‌کردند. هیچ کس نمی‌دانست حمید باکری جانشین لشکر در میان آنهاست. دم دم‌های نماز صبح بود که محسن آرام به قایق کنار عبدالمحمد و سیدنور آمد و گفت اگر صلاح می‌دانید همین جا نماز صبح مان را بخوانیم و ادامه بدهیم. سیدناصر گفت: اول باید با این بندگان خدا حرف بزنیم که بدانند در قایق چه طور نمازشان را بخوانند یا دستشویی کنند. هر سه نفرشان با بچه‌های لشکر صحبت کردند که چگونه در قایق وضو بگیرند و نماز بخوانند. این اولین نماز صبحی بود که بچه‌ها قبل از عملیات می‌خواندند. سوز سرما و دلهره و ترس از عراقی‌ها همراه با خواندن نماز صبح خیلی دلچسب بود. ساعت حدود ۵:۴۵ صبح بود که احساس گرسنگی در بچه‌ها شروع به خود نمایی کرد. عبدالمحمد با خنده گفت محسن دوست داری مثل سحرهای ماه رمضان غذا بخوریم. محسن که انگار یاد سحرهای ماه رمضان پارسال افتاده بود گفت عجب سحرهایی داشتیم. سرمای اسفندماه تا مغز استخوان بچه‌ها نفوذ می‌کرد ولی هیچ کس گله‌ای نمی‌کرد. بچه‌ها با نزدیک شدن به هم سعی می‌کردند سرما را بین شان راه ندهند و قدری گرم شوند. محسن که تمام منطقه را زیر نظر داشت گفت: سیدناصر هوا چقدر مه آلود شده است؟ - آره ولی به همه بچه‌ها بگو حواس شان را بدهند. این برگ‌های سبزی که از نی‌ها در هور خم شدند به گردن یا صورتشان نخورد وگرنه انگار تیغ به صورتشان خورده است و خونی و زخمی می‌شوند. - البته همین که بیدار باشی برای بچه ها خوبه. - بگذار یک بار به گردنت بخوره تا حالت جا بیاد. بعد از این حرف‌ها نمی‌زنی. قایق‌ها به آرامی و در خلوت و سکوت راه می‌رفتند. تنها این سه نفر گاه گاهی سر به سرهم می‌گذاشتند و خنده‌ای می‌کردند. آرام تر و ساکت تر از همه حمید باکری بود که دائم سرش در لاک خودش بود و کمتر حرف می‌زد. با خودش خلوت کرده بود و حرف‌هایی می‌زد ولی معلوم نبود چه می‌گوید. زیر لب حرف‌هایی می‌زد. ذکر می‌گفت یا قرآن می‌خواند یا با کسی درد دل می‌کرد معلوم نبود. هر کدام از نیروها وقتی از حرف زدن‌های آرام با هم خسته می‌شدند، مشغول خودشان می‌شدند. یا دعا می‌خواندند یا وصیت نامه می‌نوشتند یا مشغول گریه بودند. محسن مثل عده‌ای آرام از جیب لباسش کاغذی را در آورد و با خودکار آبی شروع کرد به نوشتن وصیت نامه. چند ساعتی هیچ کس صدایش در نمی‌آمد و سکوت مطلقی حاکم بود ولی هر از گاهی صدای گلوله‌ای سکوت شب یا خلوت روز را می‌شکست. آفتاب سر برهنه کرده و وسط آسمان ایستاده بود. موقع ناهار شد. بین بچه‌ها کنسروهای لوبیا و ماهی را تقسیم کردند و به هر کدام مقداری نان داده شد. بچه‌ها دونفری یک کنسرو را باهم می‌خوردند. انگار پانتومین بازی می‌کردند. صدایی بلند نمی‌شد. همه تمام حواس شان به اطراف بود که عراقی‌ها ناگهانی روی سرشان آوار نشوند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۹۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ محسن به نزدیکی قایق حمید باکری آمد و سعی کرد قدری با او شوخی کند تا بلکه فضای روحی بچه‌ها را عوض کند. هرچه محسن شوخی می‌کرد حمید تنها لبخند می‌زد و مقابله به مثل نمی‌کرد. محسن اصلاً نمی‌دانست او حمید باکری جانشین لشکر است. ساعات روز تند و تند می‌گذشت. ساعت ۱۲:۳۰، عبدالمحمد گفت چند دقیقه‌ای آرام برویم تا بچه‌ها نماز ظهر و عصرشان را بخوانند. سید نور به شوخی گفت: باز وضو باید بگیریم. الان همه یخ می‌زنیم. چقدر هوا سرد است. عبدالمحمد با خنده گفت: نترس تو وضو بگیر اگر مردی من تلافی می‌کنم. مطمئن باش از سرمای وضو نمی‌میری. خیلی از بچه‌ها از جمله حمید هنوز وضوی نماز صبح شان را داشتند و آرام بعد از آن سیدنور قبله را نشان داد نمازشان را خواندند. نمازی در کمال آرامش و خضوع و در دل غربت و اضطراب. بعد نماز باز حرکت ادامه داشت. هر قدم که نیروها به مقصد، نزدیکتر می‌شدند فضای روحی آنها عوض می‌شد و نقطه پایانی عملیات در ذهن همه جا می‌گرفت. حمید باکری گاه گاهی با فرمانده گردان نیروهایش حرف می‌زد و برنامه زدن به پل شحیطاط را با او چک می‌کرد. گاهی در بین حرف زدن‌های آنها خنده‌ای می‌کرد و به آذری حرف‌هایی می‌زد که بعضی از بچه‌های همراهش در قایق هم می‌خندیدند. حمید می‌دانست این ماموریت سنگین و سرّی به عهده او گذاشته شده و او باید به بهترین شکل آن را حل نماید. هیچ کس از وضعیت دقیق دشمن خبر نداشت و نمی‌دانست چه اتفاقی قرار است در مسیر، راه یا آخر راه رخ بدهد. محسن با قایق اش قدری به قایق سیدناصر نزدیک شد و گفت: سید! احتمال نمی‌دهی عراقی‌ها متوجه نفوذ ما شده باشند؟ - نه هرگز. - به چه دلیل؟ - اگر فهمیده بودند، الان همه ما را روی آب قتل عام می‌کردند. آنها که عاشق روی ما نیستند. - شاید این برنامه را در آخر کار برایمان قرار داده باشند. - چرا آخر کار؟ - احتمال است. - نه اصلاً متوجه ما نشده‌اند. تو شک نکن. الان وقت این فکرها نیست. حمید باکری متوجه حرف‌های این دو نفر شده بود ولی هیچ حرفی نمی‌زد. عبدالمحمد گفت حالا بفهمند یا نفهمند، بالاخره ما باید این مسیر را تا آخر برویم. محسن احساس کرد حرف‌های عبدالمحمد در این ماموریت غیر از حرف‌های قبلی اوست. به شوخی به او گفت عبدالمحمد نکند هوای شهادت کردی؟ - کی؟ من؟ - نه من. - شهادت را به هر کسی نمی‌دهند. - ولی به تو می‌دهند. - چرا؟ - تو حقت است. - چه حقی؟ - تو زحمت زیادی در این هور کشیدی - این شد حق؟ - بله. چرا که نه؟ - خدا از زبانت بشنود. - غروب از راه رسید و سمت مشرق هور آسمان رنگ حنا گرفته بود. نماز مغرب و عشاء را در خلوت هور بچه‌ها خواندند. در اوج سکوت، ناگهان گاهی صدای گریه‌ای فضا را منقلب می‌کرد. حمید کلاه سبزش را پایین کشیده بود و آرام داشت حمد و سوره اش را می‌خواند. کم کم صدای گریه بچه‌ها بیشتر شد تا جایی که فرمانده گردان گفت: بچه‌ها تحمل کنید. شب است و سکوت و این صداها زود در هور پخش می‌شود. حمید سرش را حتی بلند نکرد و همان طور در حال خودش و نمازش بود و دعا می‌کرد. سوز سرما هر لحظه بیشتر می‌شد. یکی از بچه‌ها از کوله پشتی اش چند قوطی کنسرو در آورد و آن را بین همراهانش تقسیم کرد و گفت بخورید تا بلکه کمی گرم بشوید. ساعت حدود ۷ شب است و همه مشغول خوردن شام می‌شوند ولی سیدناصر لب به غذا نمی‌زند و در جواب عبدالمحمد می‌گوید اشتهاء ندارم. تو بخور. جای من هم بخور. عبدالمحمد یاد سفرهای شناسایی اش با سیدناصر می‌افتد و می‌گوید سید! یادت است اولین سفرمان به العماره؟ - آره. خوب یادم است. - سیدهاشم الشمخی که یادت نرفته است؟ - اصلاً. مگر می‌شود این مرد بزرگ یادم برود. - سیده علویه چه طور؟ - او که شیر زنی بود که مثلش را ندیدم. - هر دو برای هم خاطره نقل می‌کردند. گاهی می‌خندیدند و گاهی بغض می‌کردند و گاهی گریه. هر ۱۵ بلم پشت سرهم با فاصله بسیار کمی حرکت می‌کردند و همه متوجه بودند از لای نیزارها یا آبراه‌ها سر وکله عراقی‌ها یا گشتی‌های آن پیدا نشود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel