🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پاتکهای زمینی و هوایی تمام شدنی نبودند. ازعقب هیچ خبری نبود. عبدالمحمد سعی میکرد پل را نگهدارد تا وظیفه اش را خوب انجام داده باشد.
او به حمید که داشت حرکات عراقیها را رصد میکرد گفت: برادر باکری! من به علی هاشمی قول دادم تا جان دارم پل شحیطاط را حفظ کنم.
حمید آرام خندید وگفت: من به تو و کارهایت ایمان دارم. تو هر چه بگویی عمل میکنی. من غیر از دعا کاری از دستم برنمیاید.
بعد از چند ساعت طبق قرائن و نشانیها معلوم بود که هیچ کدام از تیپ لشکرها به پل نرسیدهاند. حمید شاسی گوشی بیسیم را فشار داد و با ناراحتی گفت: مهدی مهدی حمید.
- بگوشم حمید.
- مهدی پس این یگانها کجا هستند؟ چرا هنوز نرسیدند؟ پس شما چه میکنید؟
- حمید! عراق دیوانه وار راه را بسته است. حرکت قفل شده است.
- یعنی نمیآیند؟ میخواهی این را بگویی؟
- نه نه. هنوز هیچ چیز معلوم نیست.
- مهدی اینجا کسی زنده نمانده، من ماندم و عبدالمحمد و چند نفر دیگر.
مهدی حرفی برای گفتن نداشت. او هم چشم انتظار لشکرها بود، ولی تقدیر خدا چیز دیگری بود و کسی از آن خبر نداشت.
عبدالمحمد كه مي دانست با اين اوضاع و احوال پای هيچ يگانی به پل شحيطاط نخواهد رسيد آرام به سمت پشت سيل بند رفت كه عدهی زيادی از بچههای مجروح افتاده بودند و انتظار نيروهای يگانها را داشتند. عبدالمحمد بين آنها نشست و گفت: مقاوم باشيد من تا آخرش هستم. هر چه پيش بيايد من كنارتان هستم.
صدايی از كسی بلند نمی شد. حرف های او كه تمام شد مجروحين ناخودآگاه با همديگر خداحافظی می كردند و حرفهايی بهم می زدند.حلالم كن ـ سلام مرا به امام حسين برسان ـ سلام مرا به مادرم برسانيد – اينجا چقدر غربت جولان می دهد. كاش يك بار ديگر علی هاشمی را می ديدم. خدا بدادمان برسد.
صدای عبدالمحمد به گريه بلند شد و فرياد زد: وا محمد وا محمد ادركنی.
به عمرش اين طور كم نياورده بود. می ديد براحتی بچه هايش دارند جان می دهند و عراق سرمستانه گلوله باران شان می كند. او دست بچهها را می گرفت و می بوسيد و می گفت: خوشا به حال شما كه با رشادت تمام كار را تمام كرديد. بدا به حال من كه اين طور شما را نگاه می كنم.
سيد طالب هم مثل عبدالمحمد گريه می كرد وائمه را صدا می زد. هيچ كس ساكت نبود همه در حال خوشی قرار داشتند. صدای به زمين نشستن گلوله های توپ و خمپاره هر لحظه بيشتر می شد. عبدالمحمد با صدای خمپاره ای كه صدای آن نشان می داد خيلی نزديك دارد به زمين می خورد سرش را پايين آورد كه صدای سيد طالب به گوشش رسيد که گفت: عبدالمحمد به دادم برس. تركش خوردم.
عبدالمحمد به سرعت از جایش بلند شد و خودش را بالای سر سيد رساند. نگاهی به سید کرد که ديد يك پارچه خون شده است.
- سيد چطوری؟
- می بينی كه سرم و چشمهايم و شكمم تركش خوردهاند.
- چه كنم؟
- اگر می توانی مرا به عقب بفرست.
- بايد صبر كنی. الان نمیشود.
- پس مرا ببر پشت خاكريز تا دراز بكشم.
- سيد می توانی رگبار بزنی؟
- شوخی ميكنی؟
- نه جدی جدی هستم. میتوانی شلیک کنی؟
- عبدالمحمد شكمم سوراخ سوراخ شده، چشم چپم تركش خورده، حالا انتظار رگبار زدن از من داری؟ چه حرفها میزنی؟
- تو چه سيدی هستی؟
- چه طور؟
- تو از قمر بنی هاشم خجالت نمی كشی؟
- چرا؟
- او با دو دست بريده اش كوتاه نيامد و به جنگ با دشمن ادامه داد ولی تو میگویی نمیتوانم بجنگم.
- چه كنم حالا؟
- الان می گويم تو فقط آماده باش.
عبدالمحمد او را به هر شكلي بود بلند كرد و بالای خاكريز برد و پشت سنگر تير بار نشاند و پشت و زير او چند گونی قرار داد و با چوب های صندوق مهمات، در دو طرف تيربار دو عمود گذاشت و گفت: سيد طالب صدايم را می شنوی؟
- نعم سيدی. بگو گوش میدهم.
- وقتی لوله تيربار به اين چوبها خورد، لوله تيربار را به سمت مخالف بچرخان و به شليك كردن ادامه بده
- روی چشم.
- خدا خيرت بدهد. کوتاه نیایی ها.
- نه.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سيد طالب چند لحظه بعد كارش را شروع كرد و تيربار را به صدا درآورد. در اثر تكان های شديد وقتی لوله تيربار به چوب های طرفين می خورد بلافاصله آن را برمی گرداند و با فرستادن تكبير تيراندازی اش را ادامه می داد.
عبدالمحمد از آن طرف فرياد می زد احسنت سيد طالب. مرحبا كوتاه نيا داری خوب می زنی. ماشاالله. بزن بزن.
برای لحظه ای انگار نوار فشنگ تيربار گيركرد، سید صدا زد عبدالمحمد تيراندازی نمی كند چه كنم؟
تا عبدالمحمد آمد جواب او را بدهد متوجه شد موشك آر پي جی دارد به سمت سنگر سيد طالب می رود فرياد زد: سيد طالب ! دراز بكش. دراز بكش. موشك موشك.
سيد طالب بلافاصله با بدن زخمی خودش را روی جعبه های چوبی مهمات انداخت. صدای صفير موشك را كه از بالای سرش گذشت بخوبی شنيد.
روی زمين بود و از همان جا صدا زد عبدالمحمد خدا خيرت بدهد جانم را نجات دادی.
عبدالمحمد صدا زد بلند شو شروع كن. او تا قد راست كرد متوجه شد تمام دل و روده اش روی زمين ريخته شدند.
- عبدالمحمد دوباره شكمم تركش خورده و تمام روده هايم بيرون ريخته، بيا كمكم كن.
عبدالمحمد سراسيمه خودش را به سيد رساند و این بار چفيه ای كه دور كمرش بسته بود را باز كرد و در حالی كه بادست روده های او را داخل شكمش قرار میداد آن را بست و با خنده گفت: چطوری؟
- بد نيستم. داری میبینی. عالی و سرحال هستم.
- فعلاً همين اندازه پانسمان كافی است. درمانت بماند برای بعد.
- در خدمتم عبدالمحمد.
عبدالمحمد سيد طالب را از بالای سنگر كشيد و او را به پايين خاكريز آورد و در گوشه ای قرار داد.
هنوز سيد طالب روی زمين جا نگرفته بود كه از شدت درد و جراحت بیهوش شد. بعد از نيم ساعتی به هوش آمد. هيچ جا را نمی ديد. تنها از طريق گوش هايش می فهميد در اطراف چه می گذرد. او تمام اميدش عبدالمحمد بود. او با صد امید و آرزو با صدای ضعیف و گرفته اش گفت: عبدالمحمد مرا تنها نگذاری؟
- نه بابا كنارت هستم. کجا را دارم بروم. مگر بدون تو میتوانم جایی بروم؟ اصلاً بی تو هیچ جا نمیروم.
او تنها صدايی را كه خوب می شناخت صدای فرمانده اش سیدعبدالمحمد سالمینژاد بود.
- حالا اوضاع چطوره؟
- فرقی نكرده مثل سابق است.
- وضع تركش هايم چطور است؟
- خوب نيست ولی بايد تحمل كنی. طاقت بياور.
او می خنديد و گويی در قرارگاه نصرت است و دارد با عبدالمحمد شوخی می كند.
- عبدالمحمد ديگر طاقتی مانده است. ديگر طاقتی برايم گذاشتی؟
- به هرحال صبر كن.
- تا الان صبر كردم از اين جا به بعد هم خدا بزرگ است و کاری غیر از صبر کردن ندارم.
- من همين را از تو می خواهم.
- به قول تو لااقل پيش حضرت ابوالفضل شرمنده نيستم.
- يا ابوالفضل.
- فكری كن.
- من می روم تا كارخانه كاغذسازی شايد ماشينی پيدا كنم بلکه تو را عقب ببرم تا با قايقها به بهداری بروی.
- برو خدا بزرگ است. حواست را بده.
هر لحظه خون ريزی سید طالب بيشتر می شد و او مجبور بود طاقت بياورد تا بلكه فرجی بشود.
يك ساعتی طول كشيد و سيد طالب غير از ذكر گفتن حرفی نمی زد و منتظر شنيدن صدای عبدالمحمد بود.
صدای ناز عبدالمحمد سفير بشارت برای او بود كه می گفت: سيد طالب! آمادهی رفتن باش.
- چه كردی؟چه آوردی؟
- يك ماشين از شركت نفت عراق گير آوردم.
- خدا را شكر.
عبدالمحمد رو به حميد كه گوشه ای ايستاده بود و اطراف را نگاه می كرد گفت: برادر باكری به يك راننده بگو بیاید زخمیها را ببرد عقب.
او يكی از نيروهايش را صدا زد و گفت سريع سيد طالب و عده ای از مجروحين را عقب ببر. تا ماشين روشن شد و مجروحين در آن جا داده شدند، تيربار عراقیها روی جاده جلوی آنها شروع به كار كرد. آنها فهميده بودند قرارست ماشين، مجروحين را عقب ببرد. بارش گلولههای تيربار و خمپارهها پشت سر هم، مانع حركت ماشین آنها می شد. راننده اين پا و آن پا كرد تا بلكه وضع آرام شود بعد برود.
عبدالمحمد وقتی ديد راننده نمی رود فرياد زد: برو چرا ايستادی؟ حرکت کن.
- چطور بروم؟ مگر نمی بينی گلولهها را؟
- الان خفه اش می كنم.
او بلافاصله يك آر پی جی برداشت و از خاكريز بالا رفت.
حميد فرياد زد: عبدالمحمد حواست را بده. چه کار میکنی؟
- حواسم است بايد او را خاموش كنم. راننده باید برود عقب.
او بعد از اين كه محل شليك را ديد با موشك به سوی آن شليك كرد ولی يك مرتبه با گفتن آخ، آر پی جی از دستش رها شد و روی زمين افتاد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
سرداران شهید باکری
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد يك مرتبه با گفتن آخ، آر پی جی از دستش رها شد و روی زمين افتاد.
حميد فرياد زد: عبدالمحمد چه شد؟
- هيچی قفسه سينه ام تير خورد.
- تير خوردی؟
- آره تك تيرانداز مرا زد.
- پس بيا تو هم با ماشين عقب برو. وضع تو هم خراب است.
- من بروم عقب؟ من پل را رها نمی كنم؟ میفهمی چه می گويی آقای باكری؟
- ولی عقب بروی بهتر است.
- امكان ندارد يك قدم عقب بروم. من همین جا میمانم کنار تو
- آخر تو زخمی شدی. بروی عقب درمان میشوی.
- من به علی هاشمي قول دادم پل حفظ شود. من عقب برو نیستم.
- ولی وضع را که می بينی چه شده. تو را خدا بیا برو عقب.
- ولی من هنوز سر پا و زنده هستم. سید طالب باید برود عقب نه من.
- من جايت می مانم تو برو.
- نه حميد آقا من ماندنی ام. خدا وکیلی حرف از رفتن من به عقب نزن.
او از ميان وسايل بهداشتی، حوله ای در آورد و روی سينه اش گذاشت و به راننده فرياد زد: حركت كن. معطل نكن الان بهترين فرصت رفتن است. برو تا عراقیها باز نیامدن سروقت مان.
حميد باز با حالت التماس گفت: عبدالمحمد محض رضای خدا برو. خواهش میکنم بیا برو عقب.
- تو كه عهد و پيمان مان يادت نرفته، تو دلت می آيد مرا رها كنی؟ زود فراموش کردی.
- بخدا دلم نمی آيد تو بمانی. اینجا وضع هر لحظه خراب تر میشود.
- من به علی هاشمي قول دادم. من از قولم بر نمیگردم. علی هاشمی روی من حساب کرده است.
طوری از قول دادن به علی هاشمی حرف می زد كه انگار تمام دارايی اش را دارد به رخ حميد می كشد.
حميد از اين همه غيرت و مردانگی مات و مبهوت مانده بود و فقط نگاه می كرد.
- پس نمی روی عقب؟
- نه می مانم و با اين زخم كنار می آيم.
او با اشاره به راننده گفت تو برو. به سرعت هم برو. معطل نكن.
ماشين حركت كرد و عبدالمحمد كنار خاكريز روی زمين دراز كشيد و مثل هميشه دستش را روی پيشانی اش نهاد تا قدری استراحت كند.
ماشين حركت كرد و سيد طالب به عبدالمحمد نگاه می كرد كه چقدر آرام و خونسرد دراز كشيده و گويي اين همه عراقیها را كه جلو آمده و كل جزيره را روی سرشان گذاشتهاند را نمی بيند.
سه روز از عمليات گذشته بود و عراق با چنگ و دندان پاتك می كرد كه پل را بگيرد و ضربه كاری به نيروهای مدافع پل بزند.
ساعاتی از رفتن سيد طالب می گذشت كه حميد متوجه شد عبدالمحمد بی حركت كنار خاكريز است و خبری از او نيست.
او می دانست كه تركش سينه اش كاری بود ولی به روی خودش نمی آورد.
هر چه صدا زد عبدالمحمد جوابی نشنيد. با عجله خود را بالای سر عبدالمحمد رساند و او را تكان داد ولی عبدالمحمد راهی آسمان شده بود. 😭
باورش نمی شد در اين وانفسای غربت و غريبی بچه ها، عبدالمحمد او را تنها بگذارد و برود.
با ناراحتی شاسی گوشی بيسيم را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حميد.
- بگوشم حميد.
- من تنها شدم.
- يعنی چه؟
- شیر قرارگاه نصرت هم رفت
- کی؟
- عبدالمحمد هم شهيد شد.
- بگو هر طوری شده او را عقب ببرند.
صدای مهدی در بيسيم قرارگاه نصرت مملو از درد و غصه بود.که با ناراحتی می گفت: علی علی مهدی.
- بگوشم مهدی.
- آقا عبدالمحمد راهی بهشت شد.
- چه می گويی؟
- همين الان حميد گفت.
برای لحظاتی علی هاشمی سكوت كرد. باورش نمی شد عبدالمحمد رفته است. به عباس هواشمی گفت به بچهها خبر بدهيد فكری كنند.
اوضاع قرارگاه بهم ريخت. هر كس كه خبر را می شنيد انگار شوك به او وارد شده است. همه گريه می كردند. علی هاشمی همه را از سنگرش بيرون كرد. شايد او هم می خواست برای عبدالمحمد گريه كند.
كسی فكر نمی كرد اين قدر عبدالمحمد بی سر و صدا راهی شود و كسی هم خبردار نشود. صدای غلام محرابی در بيسيم می آمد كه فرياد می زد دو نفر بروند و سريع عبدالمحمد را از كنار پل شحيطاط بياورند عقب.
بچهها هر كاری كردند كه بتوانند از كمند محاصره عبور كنند و خودشان را به پل برسانند، آتش عراق اجازه نمی داد.
ساعتی بعد هرچه مهدی در بيسيم صدای برادرش حمید میزد جوابی از او نمی شنيد.
- حميد حميد مهدی جواب بده.
- حميد چرا ساكت شدی؟
- من مهدی ام جواب بده. حمید تو را به خدا جوابم را بده. الله بندسی قرارمان این نبود.
حميد هم طاقت ماندن بعد از عبدالمحمد را نداشت و او هم ردای شهادت را پوشيده بود.
تمام نيروهای حميد باكری هم همراه فرمانده شان به شهادت رسيده بودند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال سرداران شهید باکری 👇👇👇👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
طبق دستور، بچه های شناسايی هر چه گشتند خبری از عبدالمحمد و حميد نبود. آنها دست خالی برگشتند تا خبر رفتن آنها را بدهند.
عاقبت لشكرهای سپاه توانستند با فداكاری زياد جزاير را فتح كنند.
صدای مارش پيروزی بلند بود ولی بچه های قرارگاه نصرت داشتند در غم شهادت عبدالمحمد و سيدناصر گريه می كردند.
آن روز قرارگاه كسی نبود كه ساكت باشد. از هرگوشه آن صدای گریه میآمد ویاحسین گفتن بچهها تمام سنگرها را روی سرش گذاشته بود.
آن روز روز غم و اندوه بود و نبودن اين دو فرمانده كاملاً معلوم بود.
حالا عبدالمحمد و حمید هر دو شهید شده بودند و کسی نبود جنازهی آنها را عقب بیاورد.
در قرارگاه هر کس یاد این موضوع میافتاد آهی میکشید و از مهدی گله میکردند.
رحیم صفوی گفت: وقتی حمید روی پل شحیطاط شهید شد با مهدی تماس گرفتم و گفتم:آقا مهدی سعی کن جسد حمید را به عقب بیاوری. مهدی خیلی با جدیت و قاطعیت گفت: آقا رحیم! اگر همه جنازهها را توانستیم بیاوریم جنازه برادرم حمید را هم خواهم آورد.
رحیم میگفت: من خوب میدانستم مهدی، چقدر به حمید علاقه دارد و اصلاً هیچ کس را اندازه او دوست نداشت ولی اصلاً خم به ابرو نیاورد و گفت حمید هم مثل باقی بچههای مردم است.
حسین علایی هم همین موضوع را به شکل دیگری مطرح کرد و گفت: من به مهدی گفتم سعی کن حمید را عقب بیاورید.
- نه. حمید هم مثل باقی بچه ها.
احمد کاظمی هم که علاقه اش به حمید را همگان میدانستند حرفهایش را شروع کرد وگفت:
عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور ميیکرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره ميیشديم، ميیجنگيديم، عبور ميیکرديم و ميیرفتيم طرف نشوه و طرف هدفهايی که مشخص شده بود.
بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره ميکرديم تا بروند براي پاکسازی. بخشی از اين نيرو بايد با قايق ميآمد و بخشی ديگر در روزی که شبش عمليات ميیشد و بخشی هم اول تاريکی شب. که اين بخش آخر بايد با هليکوپترها هليبرن ميیشدند.
حميد با نيروهای فاز اول بلمها حرکت کرد که برود برای مسدود کردن کانال سوئيب، کانالی که راه داشت به پلی به نام شحیطاط، محل اتصال جزاير به هم از نشوه.
آن پل بايد گرفته ميیشد تا عراقيیها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدفهايش رسيد و از آنجا مدام گزارش ميیداد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شحیطاط دستش است. گفت: «اگر ميخواهيد نيرو بياوريد مشکلی نيست. برداريد بياوريد.»
سريع تمام نيروها را فراخوان کردم آوردمشان طرف پدها و درگيری اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردانها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلی خوبی گرفته روی کانال و پل سوئيب. برگشتم رفتم تکليف گردانهای ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاههای ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارشهايی از جزيره ميرسيد که هنوز مقاومتهايی هست. آنها هم تا صبح خنثی شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلی غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نميیشد با هليکوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توی منطقه و هليکوپترها را شکار ميکردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم.
با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدفهای بعدی.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
خبر رسيد طلائيه با مشکل جدی مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف ميکرديم تا وضع جبهه سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات داديم و استراحتی هم به بچهها.
به حميد نزديک بودم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلائيه داشت. يعنی ما بايد با هم پيش ميرفتيم. حالا که طلائيه باز نشده بود رفتنمان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگی زده شده بود که عراقيها را سرگرم ميکرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راستمان هم مشکل پيدا کرد.
عراقيها داشتند خودشان را آماده ميکردند برای يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچهها بروند طلائيه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلائيه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلائيه. چرا که جزيره وصل ميشد به پشت طلائيه. فاصله زيادی را بايد پشت سر ميگذاشتيم. به جز پل حميد (پل شحيطاط) پل ديگری هم بود که عراقيها از آنجا نيرو وارد ميکردند. عراق اصلا کاری به جزاير نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلائيه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيبانی نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلائيه و حالا ما بايد ميرفتيم سمت همين طلائيه. الحاق ما در طلائيه با بچههای ديگر دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلائيه، نزديک آن پلهايی که عراقيها طلائيه را از آنجا پشتيبانی تدارکاتی ميکردند. بيشتر قوای عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلی در جزيرهها شروع شد.
عراقيها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روی سرزمينی محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيبانی و تدارکات.
با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نميتوانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقيها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبهروی جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سوئيب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان در طلائيه و پاتکشان از همين جا شروع شد.
روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنيای آتش روی جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهی ميشد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا ميگذشت هدف تير مستقيم تانک قرار ميگرفت.
روز دوم فشار سختی به حميد و به پل شحیطاط آوردند. ميخواستند پل را از حميد بگيرند و او نميگذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق ميکرديم، از همان نيروهايی که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توی جزيره بازسازی و سازماندهی کرديم و پخش کرديم به جاهايی که لازم بود.
پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلی آتش ريخت روی جزيره، از طرف طلائيه. طوری که شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و چند نفر از فرماندههای ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحی دستش ميرسيد برميداشت ميجنگيد. مهدی تيربار برداشت و من آرپيیجی تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. برايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعی است و باز دست بر نميداشتيم.
نزديک صبح هنوز مشغول درگيری بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد ميآيد داخل جزيره. مهدی سريع شهيد مرتضی ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا را فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند در جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده است.
به مهدی گفتم: اين طوری فايده ندارد. بايد يکی از ما برود پيش حميد.
حميد وضعش را مرتب گزارش ميداد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو ميکرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. ميگفت: خمپاره شصت يادت نرود.
و ما هر چی داشتيم ميیفرستاديم. آرپيیجی، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيرهيی که سهميهاش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيره بندی کنيم. وسيله برای آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکی را زيرنظر داشتند و شکارشان ميکردند و هيچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نميرسيد. هر نيرويی که ميرفت عقب، فشنگهايش را تا دانه آخر ميگرفتيم ميبرديم خط و بين بچهها پخش ميکرديم. همين جا بود که به مهدی گفتم: «من ميروم پيش حميد.»
فاصلهمان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشی بود که هيچ نيرويی نميتوانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟»
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
وقتي كه عمليات كربلاي 5 آغاز شد. با هم در يك گروهان بوديم. شب اول عمليات بود. ما مسافت زيادي از درياچه مصنوعي ـ موسوم به آبگرفتگي ـ در دشت شلمچه را با لباسهاي غواصي طي كرده بوديم. دوشكا و تيربارهاي دشمن شديدا كار مي كرد. سطح آب را آتش پر حجمي پوشانده بود. پيشروي در آب با آن همه مواضع مثل سيم هاي خاردار و موانع خورشيدي واقعا دشوار بود. بچه ها يكي پس از ديگري، مظلومانه در داخل آب شهيد مي شدند. تقريبا به نزديكي هاي دشمن رسيده بوديم. او داشت با فاصله كمي از من حركت مي كرد. ناگهان از ناحيه سر مورد اصابت قرار گرفت. گلوله از سمت راست اصابت كرد و از سمت چپ خارج شد. نزديك بود در آب بيفتد كه من گرفتمش. خون از دهان و گوشهايش فوران مي كرد و او سرش را آرام به چپ و راست مي چرخاند. صدايش كردم: يوسف! يوسف! يوسف! او آرام آرام زار مي زد. نمي توانست چشمانش را باز كند. ديدگانش پر از خون بود. قطرات اشك امانم را بريد. خدايا! بچه ها چقدر غريبانه و دلگير پرپر مي شوند! لحظاتي بعد به آرامي نسيم سحري سر بر بالين شهادت گذاشت و به آرامشي به رنگ سبز و جاودانه فرو رفت. پيشانيش را بوسيدم و وداعش گفتم. او شهيد يوسف قرباني از گردان وليعصر (عج) زنجان ـ لشگر عاشوراـ بود
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آتش شديدتر شده بود. نمیخواست من آنجا باشم. تلاش کرد مرا در جايی داخل هور پنهانم کند. فاصله با عراقيها کم بود. با آرپیجی و نارنجک تفنگی و هليکوپتر و هر سلاحی که فکرش را میشود کرد ميزدند.
گفتم: لازم نيست، حميد جان. آمدهام پيشتان باشم، نه اين که بروم در سوراخ موش قايم شوم.
عراقيها آنقدر زياد بودند که اگر سنگ ميزدی حتما ميرفت ميخورد به سر يکيشان. با نفر زياد و آتش قوی آمده بودند پشت کانال را پاکسازی کنند. يک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نميیگذاشتند کسی عبور کند. ديدم خط را نميشود نگه داشت و ماندن خيلی سخت تر از رفتن است و رفتن هم يعنی از دست دادن کل جزيره و اين هم امکانپذير نبود. يعنی در ذهنم نميگنجيد.
حميد آمد روی خاکريز پهلوی من نشست. حرف ميزديم گاهی هم نگاهی به پشت سر ميکرديم و عراقيها را ميديديم و آتش را. يا بچههای خودمان را، شهيد و زخمی، که مهماتشان ته کشيده بود داشتند با چنگ و دندان خط را نگه ميداشتند. تيرها فقط وقتی شليک ميشد که مطمئن ميشدند به هدف ميخورد.
ده دقیقه بعد در حالی که با حمید حرف میزدم ناگهان دیدم يک وانت تويوتا، پر از نيرو، داشت ميیآمد طرف ما. همهشان داشتند به ما نگاه ميکردند و دست تکان ميدادند. جلوی چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جايش جوشيد و شره کرد ريخت زمين.
آنها نيروهايی بودند که داشتند ميیآمدند کمک حميد.
حميد لبش را دندان گرفت. خيره شده به خون. آمد حرف بزند که گفتم: خدا خودش همه چيز را درست میکند. ناراحت نباش.
سرم را انداختم زير گفتم: حتماً خيری در کار است.
تصميم گرفتيم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنيم. اگر آنجا را از دست میداديم، سرتاسر کانال ميیافتاد به چنگشان و بعد هم پل و جزيره. تانکها خودشان را میرساندند به جزيره و جزيره میشد يک جهنم واقعی از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه ميکرديم ببينيم کی کمک ميرسد، يا کی خبری از شهيد يا زخمی شدن کسی میآید؟
با مهدی تماس گرفتم گفتم: «هر چی لودر سراغ داری بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بوديم. بگو سريع جاده را بشکافند يک خاکريز بزنند، که وقت خيلی تنگ است.»
ديگر نه نيرو ميتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم، نه راهی برای رسيدن مهمات به خط. تصميم گرفتم بمانم. احساس ميکردم راه برگشتی هم نيست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و ديدم حميد افتاد و ترکشی آمد خورد به گلوش و خون از سرش جوشيد روی خاک. خودم هم ترکش خوردهام. بيسيمچيام آمد خون دستم را ديد و اصرار کرد بروم عقب.
يکی از نيروها را صدا زدم گفتم: سريع حميد را برمیداری ميیآوری عقب و برمیگردی سرجایت! بچهها اصرار ميکردند برگردم عقب. نميتوانستم. سرم را که چرخاندم ديدم عراقيها دارند از روي پل ميآيند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشيده شدم رفتم طرف پيچ کانال.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
24.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 #نماهنگ
بوی خون میآید از این سرزمین
🔻با نوای
حاج صادق آهنگران
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel