سرداران شهید باکری
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد يك مرتبه با گفتن آخ، آر پی جی از دستش رها شد و روی زمين افتاد.
حميد فرياد زد: عبدالمحمد چه شد؟
- هيچی قفسه سينه ام تير خورد.
- تير خوردی؟
- آره تك تيرانداز مرا زد.
- پس بيا تو هم با ماشين عقب برو. وضع تو هم خراب است.
- من بروم عقب؟ من پل را رها نمی كنم؟ میفهمی چه می گويی آقای باكری؟
- ولی عقب بروی بهتر است.
- امكان ندارد يك قدم عقب بروم. من همین جا میمانم کنار تو
- آخر تو زخمی شدی. بروی عقب درمان میشوی.
- من به علی هاشمي قول دادم پل حفظ شود. من عقب برو نیستم.
- ولی وضع را که می بينی چه شده. تو را خدا بیا برو عقب.
- ولی من هنوز سر پا و زنده هستم. سید طالب باید برود عقب نه من.
- من جايت می مانم تو برو.
- نه حميد آقا من ماندنی ام. خدا وکیلی حرف از رفتن من به عقب نزن.
او از ميان وسايل بهداشتی، حوله ای در آورد و روی سينه اش گذاشت و به راننده فرياد زد: حركت كن. معطل نكن الان بهترين فرصت رفتن است. برو تا عراقیها باز نیامدن سروقت مان.
حميد باز با حالت التماس گفت: عبدالمحمد محض رضای خدا برو. خواهش میکنم بیا برو عقب.
- تو كه عهد و پيمان مان يادت نرفته، تو دلت می آيد مرا رها كنی؟ زود فراموش کردی.
- بخدا دلم نمی آيد تو بمانی. اینجا وضع هر لحظه خراب تر میشود.
- من به علی هاشمي قول دادم. من از قولم بر نمیگردم. علی هاشمی روی من حساب کرده است.
طوری از قول دادن به علی هاشمی حرف می زد كه انگار تمام دارايی اش را دارد به رخ حميد می كشد.
حميد از اين همه غيرت و مردانگی مات و مبهوت مانده بود و فقط نگاه می كرد.
- پس نمی روی عقب؟
- نه می مانم و با اين زخم كنار می آيم.
او با اشاره به راننده گفت تو برو. به سرعت هم برو. معطل نكن.
ماشين حركت كرد و عبدالمحمد كنار خاكريز روی زمين دراز كشيد و مثل هميشه دستش را روی پيشانی اش نهاد تا قدری استراحت كند.
ماشين حركت كرد و سيد طالب به عبدالمحمد نگاه می كرد كه چقدر آرام و خونسرد دراز كشيده و گويي اين همه عراقیها را كه جلو آمده و كل جزيره را روی سرشان گذاشتهاند را نمی بيند.
سه روز از عمليات گذشته بود و عراق با چنگ و دندان پاتك می كرد كه پل را بگيرد و ضربه كاری به نيروهای مدافع پل بزند.
ساعاتی از رفتن سيد طالب می گذشت كه حميد متوجه شد عبدالمحمد بی حركت كنار خاكريز است و خبری از او نيست.
او می دانست كه تركش سينه اش كاری بود ولی به روی خودش نمی آورد.
هر چه صدا زد عبدالمحمد جوابی نشنيد. با عجله خود را بالای سر عبدالمحمد رساند و او را تكان داد ولی عبدالمحمد راهی آسمان شده بود. 😭
باورش نمی شد در اين وانفسای غربت و غريبی بچه ها، عبدالمحمد او را تنها بگذارد و برود.
با ناراحتی شاسی گوشی بيسيم را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حميد.
- بگوشم حميد.
- من تنها شدم.
- يعنی چه؟
- شیر قرارگاه نصرت هم رفت
- کی؟
- عبدالمحمد هم شهيد شد.
- بگو هر طوری شده او را عقب ببرند.
صدای مهدی در بيسيم قرارگاه نصرت مملو از درد و غصه بود.که با ناراحتی می گفت: علی علی مهدی.
- بگوشم مهدی.
- آقا عبدالمحمد راهی بهشت شد.
- چه می گويی؟
- همين الان حميد گفت.
برای لحظاتی علی هاشمی سكوت كرد. باورش نمی شد عبدالمحمد رفته است. به عباس هواشمی گفت به بچهها خبر بدهيد فكری كنند.
اوضاع قرارگاه بهم ريخت. هر كس كه خبر را می شنيد انگار شوك به او وارد شده است. همه گريه می كردند. علی هاشمی همه را از سنگرش بيرون كرد. شايد او هم می خواست برای عبدالمحمد گريه كند.
كسی فكر نمی كرد اين قدر عبدالمحمد بی سر و صدا راهی شود و كسی هم خبردار نشود. صدای غلام محرابی در بيسيم می آمد كه فرياد می زد دو نفر بروند و سريع عبدالمحمد را از كنار پل شحيطاط بياورند عقب.
بچهها هر كاری كردند كه بتوانند از كمند محاصره عبور كنند و خودشان را به پل برسانند، آتش عراق اجازه نمی داد.
ساعتی بعد هرچه مهدی در بيسيم صدای برادرش حمید میزد جوابی از او نمی شنيد.
- حميد حميد مهدی جواب بده.
- حميد چرا ساكت شدی؟
- من مهدی ام جواب بده. حمید تو را به خدا جوابم را بده. الله بندسی قرارمان این نبود.
حميد هم طاقت ماندن بعد از عبدالمحمد را نداشت و او هم ردای شهادت را پوشيده بود.
تمام نيروهای حميد باكری هم همراه فرمانده شان به شهادت رسيده بودند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال سرداران شهید باکری 👇👇👇👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
طبق دستور، بچه های شناسايی هر چه گشتند خبری از عبدالمحمد و حميد نبود. آنها دست خالی برگشتند تا خبر رفتن آنها را بدهند.
عاقبت لشكرهای سپاه توانستند با فداكاری زياد جزاير را فتح كنند.
صدای مارش پيروزی بلند بود ولی بچه های قرارگاه نصرت داشتند در غم شهادت عبدالمحمد و سيدناصر گريه می كردند.
آن روز قرارگاه كسی نبود كه ساكت باشد. از هرگوشه آن صدای گریه میآمد ویاحسین گفتن بچهها تمام سنگرها را روی سرش گذاشته بود.
آن روز روز غم و اندوه بود و نبودن اين دو فرمانده كاملاً معلوم بود.
حالا عبدالمحمد و حمید هر دو شهید شده بودند و کسی نبود جنازهی آنها را عقب بیاورد.
در قرارگاه هر کس یاد این موضوع میافتاد آهی میکشید و از مهدی گله میکردند.
رحیم صفوی گفت: وقتی حمید روی پل شحیطاط شهید شد با مهدی تماس گرفتم و گفتم:آقا مهدی سعی کن جسد حمید را به عقب بیاوری. مهدی خیلی با جدیت و قاطعیت گفت: آقا رحیم! اگر همه جنازهها را توانستیم بیاوریم جنازه برادرم حمید را هم خواهم آورد.
رحیم میگفت: من خوب میدانستم مهدی، چقدر به حمید علاقه دارد و اصلاً هیچ کس را اندازه او دوست نداشت ولی اصلاً خم به ابرو نیاورد و گفت حمید هم مثل باقی بچههای مردم است.
حسین علایی هم همین موضوع را به شکل دیگری مطرح کرد و گفت: من به مهدی گفتم سعی کن حمید را عقب بیاورید.
- نه. حمید هم مثل باقی بچه ها.
احمد کاظمی هم که علاقه اش به حمید را همگان میدانستند حرفهایش را شروع کرد وگفت:
عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور ميیکرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره ميیشديم، ميیجنگيديم، عبور ميیکرديم و ميیرفتيم طرف نشوه و طرف هدفهايی که مشخص شده بود.
بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره ميکرديم تا بروند براي پاکسازی. بخشی از اين نيرو بايد با قايق ميآمد و بخشی ديگر در روزی که شبش عمليات ميیشد و بخشی هم اول تاريکی شب. که اين بخش آخر بايد با هليکوپترها هليبرن ميیشدند.
حميد با نيروهای فاز اول بلمها حرکت کرد که برود برای مسدود کردن کانال سوئيب، کانالی که راه داشت به پلی به نام شحیطاط، محل اتصال جزاير به هم از نشوه.
آن پل بايد گرفته ميیشد تا عراقيیها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدفهايش رسيد و از آنجا مدام گزارش ميیداد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شحیطاط دستش است. گفت: «اگر ميخواهيد نيرو بياوريد مشکلی نيست. برداريد بياوريد.»
سريع تمام نيروها را فراخوان کردم آوردمشان طرف پدها و درگيری اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردانها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلی خوبی گرفته روی کانال و پل سوئيب. برگشتم رفتم تکليف گردانهای ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاههای ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارشهايی از جزيره ميرسيد که هنوز مقاومتهايی هست. آنها هم تا صبح خنثی شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلی غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نميیشد با هليکوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توی منطقه و هليکوپترها را شکار ميکردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم.
با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدفهای بعدی.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
خبر رسيد طلائيه با مشکل جدی مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف ميکرديم تا وضع جبهه سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات داديم و استراحتی هم به بچهها.
به حميد نزديک بودم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلائيه داشت. يعنی ما بايد با هم پيش ميرفتيم. حالا که طلائيه باز نشده بود رفتنمان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگی زده شده بود که عراقيها را سرگرم ميکرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راستمان هم مشکل پيدا کرد.
عراقيها داشتند خودشان را آماده ميکردند برای يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچهها بروند طلائيه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلائيه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلائيه. چرا که جزيره وصل ميشد به پشت طلائيه. فاصله زيادی را بايد پشت سر ميگذاشتيم. به جز پل حميد (پل شحيطاط) پل ديگری هم بود که عراقيها از آنجا نيرو وارد ميکردند. عراق اصلا کاری به جزاير نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلائيه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيبانی نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلائيه و حالا ما بايد ميرفتيم سمت همين طلائيه. الحاق ما در طلائيه با بچههای ديگر دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلائيه، نزديک آن پلهايی که عراقيها طلائيه را از آنجا پشتيبانی تدارکاتی ميکردند. بيشتر قوای عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلی در جزيرهها شروع شد.
عراقيها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روی سرزمينی محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيبانی و تدارکات.
با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نميتوانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقيها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبهروی جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سوئيب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان در طلائيه و پاتکشان از همين جا شروع شد.
روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنيای آتش روی جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهی ميشد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا ميگذشت هدف تير مستقيم تانک قرار ميگرفت.
روز دوم فشار سختی به حميد و به پل شحیطاط آوردند. ميخواستند پل را از حميد بگيرند و او نميگذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق ميکرديم، از همان نيروهايی که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توی جزيره بازسازی و سازماندهی کرديم و پخش کرديم به جاهايی که لازم بود.
پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلی آتش ريخت روی جزيره، از طرف طلائيه. طوری که شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و چند نفر از فرماندههای ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحی دستش ميرسيد برميداشت ميجنگيد. مهدی تيربار برداشت و من آرپيیجی تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. برايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعی است و باز دست بر نميداشتيم.
نزديک صبح هنوز مشغول درگيری بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد ميآيد داخل جزيره. مهدی سريع شهيد مرتضی ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا را فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند در جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده است.
به مهدی گفتم: اين طوری فايده ندارد. بايد يکی از ما برود پيش حميد.
حميد وضعش را مرتب گزارش ميداد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو ميکرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. ميگفت: خمپاره شصت يادت نرود.
و ما هر چی داشتيم ميیفرستاديم. آرپيیجی، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيرهيی که سهميهاش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيره بندی کنيم. وسيله برای آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکی را زيرنظر داشتند و شکارشان ميکردند و هيچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نميرسيد. هر نيرويی که ميرفت عقب، فشنگهايش را تا دانه آخر ميگرفتيم ميبرديم خط و بين بچهها پخش ميکرديم. همين جا بود که به مهدی گفتم: «من ميروم پيش حميد.»
فاصلهمان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشی بود که هيچ نيرويی نميتوانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟»
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
وقتي كه عمليات كربلاي 5 آغاز شد. با هم در يك گروهان بوديم. شب اول عمليات بود. ما مسافت زيادي از درياچه مصنوعي ـ موسوم به آبگرفتگي ـ در دشت شلمچه را با لباسهاي غواصي طي كرده بوديم. دوشكا و تيربارهاي دشمن شديدا كار مي كرد. سطح آب را آتش پر حجمي پوشانده بود. پيشروي در آب با آن همه مواضع مثل سيم هاي خاردار و موانع خورشيدي واقعا دشوار بود. بچه ها يكي پس از ديگري، مظلومانه در داخل آب شهيد مي شدند. تقريبا به نزديكي هاي دشمن رسيده بوديم. او داشت با فاصله كمي از من حركت مي كرد. ناگهان از ناحيه سر مورد اصابت قرار گرفت. گلوله از سمت راست اصابت كرد و از سمت چپ خارج شد. نزديك بود در آب بيفتد كه من گرفتمش. خون از دهان و گوشهايش فوران مي كرد و او سرش را آرام به چپ و راست مي چرخاند. صدايش كردم: يوسف! يوسف! يوسف! او آرام آرام زار مي زد. نمي توانست چشمانش را باز كند. ديدگانش پر از خون بود. قطرات اشك امانم را بريد. خدايا! بچه ها چقدر غريبانه و دلگير پرپر مي شوند! لحظاتي بعد به آرامي نسيم سحري سر بر بالين شهادت گذاشت و به آرامشي به رنگ سبز و جاودانه فرو رفت. پيشانيش را بوسيدم و وداعش گفتم. او شهيد يوسف قرباني از گردان وليعصر (عج) زنجان ـ لشگر عاشوراـ بود
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آتش شديدتر شده بود. نمیخواست من آنجا باشم. تلاش کرد مرا در جايی داخل هور پنهانم کند. فاصله با عراقيها کم بود. با آرپیجی و نارنجک تفنگی و هليکوپتر و هر سلاحی که فکرش را میشود کرد ميزدند.
گفتم: لازم نيست، حميد جان. آمدهام پيشتان باشم، نه اين که بروم در سوراخ موش قايم شوم.
عراقيها آنقدر زياد بودند که اگر سنگ ميزدی حتما ميرفت ميخورد به سر يکيشان. با نفر زياد و آتش قوی آمده بودند پشت کانال را پاکسازی کنند. يک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نميیگذاشتند کسی عبور کند. ديدم خط را نميشود نگه داشت و ماندن خيلی سخت تر از رفتن است و رفتن هم يعنی از دست دادن کل جزيره و اين هم امکانپذير نبود. يعنی در ذهنم نميگنجيد.
حميد آمد روی خاکريز پهلوی من نشست. حرف ميزديم گاهی هم نگاهی به پشت سر ميکرديم و عراقيها را ميديديم و آتش را. يا بچههای خودمان را، شهيد و زخمی، که مهماتشان ته کشيده بود داشتند با چنگ و دندان خط را نگه ميداشتند. تيرها فقط وقتی شليک ميشد که مطمئن ميشدند به هدف ميخورد.
ده دقیقه بعد در حالی که با حمید حرف میزدم ناگهان دیدم يک وانت تويوتا، پر از نيرو، داشت ميیآمد طرف ما. همهشان داشتند به ما نگاه ميکردند و دست تکان ميدادند. جلوی چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جايش جوشيد و شره کرد ريخت زمين.
آنها نيروهايی بودند که داشتند ميیآمدند کمک حميد.
حميد لبش را دندان گرفت. خيره شده به خون. آمد حرف بزند که گفتم: خدا خودش همه چيز را درست میکند. ناراحت نباش.
سرم را انداختم زير گفتم: حتماً خيری در کار است.
تصميم گرفتيم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنيم. اگر آنجا را از دست میداديم، سرتاسر کانال ميیافتاد به چنگشان و بعد هم پل و جزيره. تانکها خودشان را میرساندند به جزيره و جزيره میشد يک جهنم واقعی از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه ميکرديم ببينيم کی کمک ميرسد، يا کی خبری از شهيد يا زخمی شدن کسی میآید؟
با مهدی تماس گرفتم گفتم: «هر چی لودر سراغ داری بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بوديم. بگو سريع جاده را بشکافند يک خاکريز بزنند، که وقت خيلی تنگ است.»
ديگر نه نيرو ميتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم، نه راهی برای رسيدن مهمات به خط. تصميم گرفتم بمانم. احساس ميکردم راه برگشتی هم نيست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و ديدم حميد افتاد و ترکشی آمد خورد به گلوش و خون از سرش جوشيد روی خاک. خودم هم ترکش خوردهام. بيسيمچيام آمد خون دستم را ديد و اصرار کرد بروم عقب.
يکی از نيروها را صدا زدم گفتم: سريع حميد را برمیداری ميیآوری عقب و برمیگردی سرجایت! بچهها اصرار ميکردند برگردم عقب. نميتوانستم. سرم را که چرخاندم ديدم عراقيها دارند از روي پل ميآيند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشيده شدم رفتم طرف پيچ کانال.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
24.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 #نماهنگ
بوی خون میآید از این سرزمین
🔻با نوای
حاج صادق آهنگران
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
تير کلاش عراقیها ميخورد به بيست متريمان، يعنی اين طرف خاکريز.
رفتم رسيدم به جايی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا بايد سعی ميکردم نفهمد من از حميد چه خبری دارم. طوری که مهدی نفهمد به يکی گفتم: «برو جنازه حميد را بياور!» اما مهدی متوجه شده بود و گفت: «لازم نيست. بگذار بماند.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت: «هر وقت جنازه بقيه را رفتيم آورديم ميرويم جنازه حميد را هم میآوريم.»
سیدسعید موسوی در حالی که گریه میکرد گفت: يك بار شهيد سالمی را ديدم كه خيلی افسوس میخورد، وقتی علت اين حالتش را پرسيدم، گفت چندی پيش برای شناسايی به اطراف پادگان حميد رفته بودم. يك موشكانداز آرپیجی با يك گلوله به همراه داشتم. در همين حين با سه اتومبيل دشمن مواجه شدم. چند ده متری فاصله بين ما بود و مرا نديدند. شرايط دو اتومبيل طوری بود كه گويی بليزر بينشان را اسكورت میكردند. گلوله را درون آرپیجی گذاشتم و تصميم گرفتم كه اتومبيل بليزر را مورد اصابت قرار دهم اما بعد فكر كردم در شرايطی كه كمبود مهمات داريم، چه لزومی دارد بخواهم آن را منهدم كنم. در ضمن ماموریت من چیزی دیگری است. ممکن است با این کار کل ماموریت را بر باد بدهم و شرعاً هم مسئول باشم. لذا شليك نكردم و به مقر برگشتم. همان شب به اهواز رفتم و تلويزيون عراق را تماشا كردم كه بازديد صدام از مناطق جنگی را نشان میداد. ناگهان دوربين، بليزری كه حامل صدام بود را نشان داد كه داشت وارد پادگان حميد میشد. در جا خشكم زد. اتومبيل همان بود و زمان و مكانش هم همان، تازه فهميدم چه اشتباهی در منهدم نكردن آن اتومبيل كردم و بسيار متأسف شدم. تقدير اين طور رقم خورد كه صدام از چنگم بگريزد.
عبدالحسین که باورش نمیشد عبدالمحمد شهید شده است گفت: برادرم از آن دست جوانان نترس اهوازی بود كه خيلی زود وارد مبارزات انقلابی شد. من و او دوقلو بوديم با اين حال عبدالمحمد در شجاعت زبانزد بود. با شروع مبارزات انقلابی، به همراه عبدالمحمد به صف انقلابيون پيوستيم. معمولاً در تظاهرات يا پخش اعلاميه شركت میكرديم تا اينكه يك روز به همراه عدهای از دوستان تصميم گرفتيم يك كارخانه مشروبسازی كه گفته میشد حتی صادرات نيز دارد را به آتش بكشيم. كار خطرناكی بود اما با ايمان بچههای انقلابی چون عبدالمحمد، به آنجا رفتيم و كارخانه را آتش زديم.
بعد از پيروزی انقلاب برادرم ابتدا به كميته پيوست و در آرامسازی مناطق شهری نقش فعالی ايفا كرد. بعدها به جهادسازندگی پيوست تا در آبادانی نقاط محروم نيز خدمت كند و سپس با شروع جنگ تحميلی، عبدالمحمد در ستاد شيخ هادی كرمی كه در واقع پشتيبانی از جبههها را برعهده داشت، مشغول شد. در اين ستاد آنها علاوه بر اعزام نيرو به جبهههای جنگ، به دليل نزديكی به خطوط نبرد، خودشان نيز دوشادوش ساير رزمندگان در جهاد عليه دشمن بعثی شركت میكردند.
بعدها كه قرارگاه سری نصرت به فرماندهی سردار شهيد هاشمی تأسيس شد، برادرم به او پيوست و كار شناسايی هور برای انجام عمليات خيبر را تا زمان شهادتش برعهده گرفت.
اگر از من بپرسند كدام روحيه عبدالمحمد در نظرم پررنگتر از باقی صفاتش است، حميت و غيرت او را مثال میآورم. او پنج فرزند داشت ولی هيچ كدام از آنها در كنار تمامی ظواهر دنيا نمیتوانستند برايش وابستگی ايجاد كنند و با شجاعتی كه داشت بیمحابا در جبهههای جنگ حضور میيافت.
وقتی كه من در جريان عمليات الی بيتالمقدس و آزادسازی خرمشهر به جانبازی نائل آمدم، ديگر نتوانستم پا به پای او در جبهههای جنگ حضور يابم. به همين خاطر همواره با حسرت عبدالمحمد را میديدم كه سبكبال برای جهاد با دشمنان نظام اسلامی كمر همت بسته است.
يادم است او آن ايام كه در قرارگاه نصرت برای شناسايی به دل هور و كشور عراق میرفت خيلی كم پيش میآمد كه به خانه بيايد. يكبار در همان ايام با او روبهرو شدم، از خطرات كارش پرسيدم. گفت، در امر جنگ به آن اندازه از ايمان و اعتماد به نفس رسيدهام كه اگر روزی جنگ با عراق تمام شود و بخواهيم با اسرائيل روبهرو شويم، حاضرم شخصاً برای شناسايی تلآويو پيشقدم شوم.
عبدالمحمد در آن روزها برای خود حال و هوايی داشت. بار ديگر او را با دشداشه ديدم (لباس شخصی عربی كه شهيد سالمی با پوشيدن آن به عمق كشور عراق میرفت) با من به عربی آن هم با لهجه عراقی حرف زد. گفتم چرا عراقی حرف میزنی؟ گفت بايد از همين جا تمرين كنم تا وقتی به دل كشور دشمن رفتم، دچار اشتباه نشوم. واقعاً زحمات شهدايی چون عبدالمحمد برای سرافرازی كشورمان بینظير است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۲۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
همه داشتند گریه میکردند و معلوم بود دلشان برای دوستان شهیدشان تنگ شده است.
روز هشتم عملیات بود که آقای هاشمی رفسنجانی فرمانده عالی جنگ از تهران به قرارگاه سپاه آمد و بعد از شنیدن حرفهای فرمانده کل سپاه گفت: ما اعلام کردیم هرکس هرچه در چنته دارد به میدان بیاورد.
آقا محسن هم نگذاشت حرف فرمانده اش تمام شود و بلافاصله گفت: حاج آقا من هم به همهی لشکرها و تیپها دستور داده ام افراد تا حد فرمانده لشکر باید بجنگند حتی اگر سازمان سپاه مختل شود.
عملیات بد جوری گره خورده بود. آقا محسن میدید لشکر ۳۱ عاشورا که بچههای قرارگاه نصرت آنها را راهنمایی میکردند هم به مشکل برخورد کرده بودند.
آقا محسن یک بار کل محورها را برای فرماندهی عالی جنگ توضیح داد و اوگفت: الان اصلی ترین مشکل عملیات کجاست؟
- بن بست در گرفتن محور طلائیه است.
- کدام قرارگاه شما در این محور است؟
- قرارگاه فتح
- راه حل شما چیست؟
- حمله مجدد به طلائیه.
- عمل کنید و معطل نکنید.
دو روز بعد حمله سپاه صورت گرفت ولی باز خبری نشد. روحیه فرماندهان داشت قدری ضعیف میشد. آقای هاشمی مدام با آقا محسن، رشید، شمخانی که دور وبر او جمع شده بودند مشورت میکرد و از آنها میخواست راه حل بیرون رفتن از این مخمصه را بدهند.
ساعت یک نیمه شب، رضا دستواره و یکی دیگر از فرماندهان به قرارگاه آمدند وگفتند آقا محسن عراق در منطقه آب انداخته و کل محور مقابل ما باتلاقی شده و نمیشود جلو رفت.
آقای هاشمی که داشت به حرفهای او گوش میداد گفت: باید هر طوری شده جلو بروید. امام دستور داده در هر شرایطی باید پیشروی کنید. اگر مانتوانیم این هشت کیلومتر را جلو برویم صدام به کمک همدست هایش در دنیا تبلیغ میکند که برنده شده است. پشت سر شما صد هزار نیرو معطل مانده است. آبروی جمهوری اسلامی در خطر است. هر طوری شده بروید جلو.
آن قدر مصمم و قاطع حرف میزد که دستواره یک مرتبه گفت: روی چشم حاج آقا ما میرویم یا شهید میشویم و یا این طور نزد شما برنمی گردیم.
فرمانده عالی جنگ از این همه صلابت و امام دوستی فرمانده خوشحال شد و برای آنها دعا کرد.
دستواره به سرعت از قرارگاه خاتم الانبیاء خارج شد و آقای هاشمی در حالی که قدری ناراحت و عصبی به نظر میرسید گفت: من به امام قبل از آمدن عرض کردم که باید طوری برنامهریزی کنیم که همین جا جنگ را تمام کنیم و ایشان هم تایید کردند.
روز ۱۴، اسفند ۶۲ شده ولی هنوز راه باز نشده است. آقا محسن خبر وضعیت سخت و بحرانی عملیات را از طریق آقای انصاری به امام میدهد و منتظر جواب میشود.
دقایقی بعد آقای انصاری در تماسی به آقا محسن میگوید امام فرمودند به محسن رضایی بگویید: هرطوری شده باید جزایر نگهداشته شوند. مقاومت کنید و پا پس نکشید.
محسن تا این فرمان را شنید انگار مردهای بود که زنده شده باشد بلافاصله تمام فرماندهان را سرخط آورد و گفت: الان پیام امام را برایتان میخوانم. فرماندهان با شنیدن پیام امام گریه میکردند. علی هاشمی که علاقه وافری به امام داشت تا این کلمات را شنید گفت: دیگر حجت برما تمام شده و باید تا رگ گردنمان بایستیم.
آقا محسن بلافاصله گفت: همه تا پای جان میایستیم و عقب نمیرویم حتی اگر سازمان سپاه از بین برود.
مهدی باکری که مدام خبر انتظار حمید را به آقا محسن میداد این بار پشت بیسیم صدای علی شمخانی را شنید که میگوید: مهدی مهدی علی.
- مهدی بگوشم.
- فرمان امام را که شنیدی. بروید و مقاومت کنید. من خودم هم میآیم و آرپی جی میزنم. عراق احتمال زیاد میخواهد به جزایر پاتک بزند.
- کسی در قرارگاه نماند. همه به جز آقا محسن برای دفاع از دستاوردهای جزایر جلو رفتند. رشید، شمخانی، حسن دانایی، غلامپور. تمام مرخصیها لغو شد. شور و شوق عجیبی در کل یگانهای سپاه به وجود آمده بود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel