eitaa logo
سرداران شهید باکری
482 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
465 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 5⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی میهمان ها یکی یکی دارند می روند و برایم آرزوی خوشبختی میکنند. - سيد فردا ساعت ۸ اینجا باش. - بابا حالا چند روز جزیره رو ول کن به حال خودش، ناسلامتی دامادی. - نه بابا نمیشه کارها مونده، جنگ که منتظر من نمی مونه. قرار شده بود من و رسمیه مدتی در یکی از اتاق های منزل عمویم بمانیم تا من جایی را کرایه کنم. هر چه فکر میکنم میبینم نمیتوانم از ننه و بچه ها دور باشم. یک اتاقی روبروی خانه خودمان هست که صاحبخانه اش آدم خوبی است و خانه اش را اجاره میدهد. صحبت کردم قرار شده همان جا را کرایه بگیریم. وسایل که زیاد نداریم جمع کرده ایم و آورده ایم در همین اتاق. کوچک است اما خوبی اش به این است که وقتی از منطقه می آیم، هم رسميه را می بینم و هم یک سری به ننه و بقیه میزنم. خیالم هم راحت است که رسمیه کنار خودمان است و بچه ها هوایش را دارند تا دلتنگی نکند. و در قرارگاهم که احمدپور تماس میگیرد. تا گوشی را بر می دارم میگویم - به به، آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ همیشه ما سراغ شما رو میگیریم چی شده شما به یاد فقير، بیچاره ها افتادید؟ " - هیچی، یک نامه داده بودید که قرارگاه نصرت ماشین نداره، ماشین میخوایم. - بله، خیر باشه، قراره ماشین ها را تحویل بدید؟ - بله، یک سری ماشین به این شماره پلاک. - خب آقای احمدپور اینها دیگه چیه؟ تا حالا رسم نبود شماره پلاک از پشت تلفن برامون بخونید. - چطور نمی شناسی؟ این شماره پلاک ماشین هایی که در مجلس عروسی شما شرکت کردند. همش برای بچه های نصرته. از روی پشت بام همه رو برداشتم. شما که اینقدر ماشین دارید واسه چی درخواست میدید؟ رودست خورده بودیم. خودم را جمع و جور میکنم که کم نیاورم. - بابا ما اصلا از خیر ماشین گذشتیم. برای خودتون. ولی ما برای کارامون بیشتر از اینها احتیاج داریم. - فعلا بیشتر نداریم که بدیم با همینها کار کنید. - چشم، به روی چشم. گوشی را می گذارم، ولی همین طور دارم با خودم فکر میکنم که احمدپور روی کدام یک از پشت بام ها رفته و همه ی شماره ماشین ها را نوشته همراه باشید
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 6⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی حاج آقا اصفهانی پیش نماز قرارگاه، داخل اتاق می آید، - سلام حاج آقا، این طرفا! صفا آورديد. دستهایم را به گرمی می فشارد و روی صندلی کنار میز می نشیند، " - علی آقا قصد گله کردن و این حرفها نیست. اما انگار بچه های اینجا با همه جا فرق دارند من جاهای دیگه که بودم همه نماز جماعت شرکت می کردند. مراسم دعا و توسل میگذاشتند. اینجا چه طوریه؟ اصلا مقيد نیستند نه دعایی، نه نمازی شرکت نمی کنند. اگه میشه شما یک تذکری بدید. مسئول قرارگاه هستید. شاید وضع بهتر بشه. - چشم حاج آقا، تذکر میدم، امر دیگه ای باشه؟ - نه عزیز، عرضی نیست، ما هم می خوایم به وظیفمون عمل کنیم. - چشم حاج آقا. امرتون مطاع. حاج آقا که می رود، اقتصاد را که حالا مسئول ستادی است صدا میکنم و میگویم: - این طور که نمی شود حاج آقا صدایش در آمده، یک شب جمعه ای برای دعای کمیل هماهنگ کنید. - نمیشه. على آقا. بچه ها می رند شناسایی، می آیند خسته اند. نمیشه مجبورشون کرد. کاراشون با هم فرق دارد، هماهنگ نمیشند. اینجا که مثل قرارگاه های دیگه نیست. - میدونم ولی هماهنگ کنید. به بچه ها بگو همه شب جمعه دعای کمیل شرکت کنند. این بنده خدا هم که اومده اینجا میخواد به کاری انجام داده باشه. شب جمعه است و بالأخره بچه ها جمع شده اند. تا حاج آقا آمد بسم الله را بگوید و دعا را شروع کند یکی از بچه ها از ته صف داد میزند - حاج آقا ما اومدیم به شرط اینکه دعا رو یک ربعه تموم کنی. - آخه چه جوری؟ دعای کمیله. - ما نمی دونیم. شما لطف کن یک ربعه تمومش کن. حاج آقا هم شروع کرده و تند و تند دعا را می خواند تا یک ربعه تمام شود. دعا تمام شده و نشده بچه ها دارند متفرق می شوند. معطل میکنم و می نشینم، شاید حاج آقا بخواهد حرفی بزند اما چیزی نمی گوید. بلند می شود همراه باشید
🚩سالروز شهادت سردار رشید اسلام شهید محسن نورانی فرمانده دلاور تیپ ذوالفقار لشکر27 محمد رسول الله(ص) گرامی باد🌹 💠۲۱ #مرداد ۶۲ @bakeri_channel
شهیدی که نان و پنیر جبهه را هم نخورد
سرداران شهید باکری
شهیدی که نان و پنیر جبهه را هم نخورد
بعد از عملیات والفجریک لشگر عاشورا به گیلان غرب و منطقه کاسه گران انتقال یافت. ما اولین نیروهایی بودیم که به لشگر اعزام شده بودیم و خبری از عملیات نبود. مشکلاتی برایمان پیش آمده بود. قرار شد مدتی برگردیم به اردبیل و بعدا اعزام شویم. با آقا کریم رفتیم ستاد لشگر. با رئیس ستاد که آن موقع مهدی پورحسینی بود صحبت کردیم؛ تسویه مان را گرفتیم و راه افتادیم به طرف چادرمان که فاصله اش حدود یک کیلومتر بود. ماشینی هم نیامد. آقاکریم به من گفت: زود برسیم به چادرمان؛ دارم از گرسنگی می افتم!
سرداران شهید باکری
شهیدی که نان و پنیر جبهه را هم نخورد
رسیدیم به چادر و سفره را باز کردیم و با نان خورده های خشک و پنیر سفید آن زمان یک لقمه برداشتیم. کریم از خوردن دست کشید. گفتم: تو که داشتی می افتادی چرا دست کشیدی؟ بخور دیگه... تبسمی کرد و گفت: تو هم نخور اگر می تونی. فکر کردم شاید آثاری از موش و از این چیزها دیده. منم نخوردم. ساک هایمان را برداشتیم و راه افتادیم تا برویم به اسلام آباد و از آنجا هم به اردبیل. توی راه در پشت تویوتا و در پیچ های جاده اسلام آباد از آقاکریم پرسیدم: چرا نان نخوردی؟ باز تبسمی کرد و گفت: آقایاور ما تا زمانی حق داشتیم از آن نان و پنیر بخوریم که رزمنده بودیم. الان که تسویه حساب گرفته ایم دیگر نمی توانیم از آن بخوریم. نگاهی کردم و به فکر فرو رفتم و سرم را پایین انداختم.
سرداران شهید باکری
شهید فعال نظیری در سمت راست تصویر،یاوراسمعیل نژاد و شهید غلامرضا جاوید در سمت چپ شهید کریم فعال نظیری با نان حلال در خانه ای به ظاهر محقر ولی پاک، با پدری که کارش تعمیر کفش بود بزرگ شده بود. در عملیات خیبر شجاعانه جنگید و شهید شد. هرچی کردم نتوانستم جنازه اش را بیاورم و بعد از سال ها جنازه اش آمد. * راوی: یاور اسمعیل نژاد (همرزم شهید)
حلول ماه ذی الحجه و سالروز ازدواج مولا امیرالمو منین و خانوم بی بی فاطمه الزهرا سلام الله علیها مبااااارررکککک بااااااااد🎈🎊🎉
به جان جوشم که جویای تو باشم خَسی بر مـــوجِ دریـــایِ تــو باشم تَمـــامِ آرزوهـــایِ مَنــــی، کــــــاش یکــــی از آرزوهـــای تــــــو بـــاشـم ۳۱عاشورا_آقا_مهدی_باکری
👑خواستند ازتوبگویند 🌌شبی شاعرها عاقبت باقلم شرم نوشتند . . . نشد😔 #هلال_ماه_لشگر_مقدس_31_عاشورا #سردار_شهید_احد_مقیمی