سرداران شهید باکری
#فرمانده_شهید_مهدی_باکری 🌹اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم #خاطرات #قسمت_ششم_هفتم
#قسمت_ششم
.
🌸یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده.
#سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد.
#شهردار ارومیه حرف میزد،🌹صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این شهردار کی است
او چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و آرام حرف میزد🙂
🌸صفیه گفت:"این دیگه چه شهرداریه؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟😇"و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد
#به ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید خواستگاریش))☺️
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃
🌴 @bakeri_channel
#شهید_مهدی_باکری به #روایت_همسر
#قسمت_ششم
.
یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده.
#سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد.
#شهردار_ارومیه حرف میزد، صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این #شهردار_کی_هست...
او (آقامهدی)چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و #آرام حرف میزد..
#صفیه گفت:"این دیگه چه #شهرداریه؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟"و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد...
#به ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید #خواستگاریش))☺️ #شهیدمهدیباکری #همسر #آقایشهردار #متانت #مردبیادعا #همیشهدوستتدارم ای شهید
.
#آقامهدیچنینبود.....
.
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_نهم
...بعد از ظهر روزی که آمد
گفت:"یه کاغذ و مداد بیار، چیزهایی رو که لازم داریم بنویس. یه روز که وقت داری بریم #خرید
#مادرم از قبل برایم چیزهایی کنار گذاشته بود. به مهدی گفتم، راضی بود با همان ها شروع کنیم.
#میخواستیم سبک باشیم و راحت هر جا خواستیم برویم....
#مهدی میگفت: تو اگه زندگی مفصل بخوای، وظیفه منه که برات آماده کنم...
اما هر دوتامان #اهل_سادگی بودیم، خانه ی پدریشان دو طبقه بود.
#دوتا اتاق طبقه ی پایین دست حمید آقا و فاطمه،خانمش بود و دوتا دیگر را برای ما گذاشته بودند...
...با مهدی پرده خریدیم که خواهرش دوخت
یکی از اتاق ها را با دوتافرش نُه متری ماشینی پر کردیم و آن یکی را با موکت. #وسایلمان پشت یک پیکان استیشن جا شد.
دوتایی بردیم و چیدیم..
#جهزیهی مفصلی نداشتم
چیزهای ضروری بود
شنبه غروب با خواهرش آمدند خانه ی ما. آمده بودند من را ببرند..
#اصلا فکر نمیکردیم به این زودی باشد. مادرم میگفت:"حالا شام بخورید بعد برید"
اما مهدی میخواست زودتر برویم.من آماده شدم. #مهدی گفت:میخواستیم بریم #مزار_شهدا اما الان دیر وقته، ان شاءالله سر فرصت میریم...
#ماشین دوستش را آورده بود؛یک ژیان سبز، سوار که شدیم پرسید: شما رانندگی بلدید؟
گفتم:"نه"
#سرش را تکان داد و گفت"باید یاد بگیرید،لازمه..
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #ازدواجآسان #عشقخدایی #مزار_شهدا
#آقامهدیچنینبود... آیاماهم عمل میکنیم؟؟!!
#ادامه_داره....
@bakeri_channel