■ #شب عاشوراست اے نقّاش فردارا نڪش
💔صبح دریاراڪشیدے ظهرصحرا را نڪش
■یاتمام صفحہ راباخیمہهاهمرنگ ڪن
💔یا بہ غیر از #مارأیٺ_الاجمیلا را نڪش
#خداڪند_نرود_امشب💔
#سحر_نشود🏴
🏴🏴🏴 @bakeri_channel
صبحی دیگر از پس #پرده ی حجابهای #شب پدیدار شد
و شکرخدای که توفیق #مناجات را دگر بار
به اهل #زمین
عطا فرمود...
سپیدی #صبح از پس #تاریکی شب گواه این حرف هاست.
.
#شهیدحسین_نیکزاد
@bakeri_channel
شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر .
#قسمت_چهاردهم ...
دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم، ناز_کردن فایده نداشت😊
#حمیدآقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز
#خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم
من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه نفر میشدیم. #موقع خداحافظی با خانوادم،آنقدر خندان بودم که همسایه مان تعجب کرده بود
#میگفت:"صفیه چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟!!!تو داری از خونوادت جدا میشی.داری میری توی یه منطقه جنگی"
گفتم:"میرم پیش مهدی"😊
#اولین باری بود که از ارومیه خارج میشدم چله ی زمستان،برف توی راه کولاک شد،ماشین نمیتوانست راه برود؛
#شب،میانه ماندیم و صبح دوباره راه افتادیم.تا رسیدیم باختران ظهر بود، #مهدی منتظرمان بود. #از نگرانی کلافه شده بود ،فردای آن روز با مهدی رفتیم اهواز و دوتایی خانه ای اجاره کرده بود،مرتب کردیم
#مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم توش
#میگفت:"اگر وقت نمیکنم بخونم،اقلا چشمم که بهشون می اُفته خجالت میکشم"
#به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و #شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم.هر بار میآمد،چیزهایی که درآورده بودم رو میدادم بخواند
خانه مان دوطبقه داشت،سرویس بهداشتی و آشپز خانه،طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچه هاش نشسته بودند. #دور و بر خانه،اداره و سازمان های دولتی وراه آهن بود،از این بابت خیلی امن نبود. #دیوار های کوتاهی هم داشت،پنجره را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند که از بیرون نور چراغ پیدا نباشد.
#ادامه_دارد...
.
#شهیدمهدیباکری
@bakeri_channe
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
.
#قسمت24
#بچه های مهدی براش یک دنیا بودند، می آمدند خانه مان، یک شب زنگ زد که بگوید شام میهمان داریم، گفتم:"سر راهت نون بخر"
#یادش رفت، دیر هم رسید؛ نانوایی بسته بود، زنگ زد به بچه های لشکر که چند تا نان بیاورند، یک دسته نان آورده بودند...
#مهدی تا حالا چیزی ازشان نخواسته بود
خواسته بودند سنگ تمام بگذارند
مهدی گفت:"این همه نون رو میخوایم چیکار؟"
چند تا به اندازه مهمانی همان شب برداشت و بقیه را پس فرستاد.
نان ها را مردم فرستاده بودند جبهه، نان های گرد بزرگی بود،خشک میکردند و نگه میداشتند که کپک نزند و زیاد بماند،قبل از خوردن نم میزدند و نرم میشد.
برای ما که آورده بودند نرم بود، از دَر آمد تُو و گفت:"این هم نون"
دستم را بردم جلو که تکه ای از نان را بکنم،
گفت:"تو نباید از این نان ها بخوری"
گفتم:"چرا؟" گفت:"این نون مال رزمنده هاست" گفتم:"من هم زن رزمنده م"
گفت:"نه، فقط رزمنده ها"
#شب را من با خرده نان هایی که داشتیم،سر کردم،خیلی مراعات میکرد،به قول مادر بزرگشان،این دوتا برادر، #مهدی_وحمید را میگفت،شورَش را درآورده بودند....
میگفت:"برید ببینید بعضی ها به کجاها رسیده اند، چه دم و دستگاهی به هم زده اند...
وشاهد مثال میاورد، مهدی شانه های مادر بزرگ را بغل می گرفت و تکان میداد و میگفت:" #مادربزرگ، ضِد انقلاب شده ای ها"و میخنداندش...
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #شهدا #بیتالمال
.
#نکتهاخلاقی :رعایت بیتالمال
.
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel