eitaa logo
سرداران شهید باکری
478 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
451 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سرداران شهید باکری
🍂 🔻 /۱۱۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ طبق دستور، بچه های شناسايی هر چه گشتند خبری از عبدالمحمد و حميد نبود. آنها دست خالی برگشتند تا خبر رفتن آنها را بدهند. عاقبت لشكرهای سپاه توانستند با فداكاری زياد جزاير را فتح كنند. صدای مارش پيروزی بلند بود ولی بچه های قرارگاه نصرت داشتند در غم شهادت عبدالمحمد و سيدناصر گريه می كردند. آن روز قرارگاه كسی نبود كه ساكت باشد. از هرگوشه آن صدای گریه می‌آمد ویاحسین گفتن بچه‌ها تمام سنگرها را روی سرش گذاشته بود. آن روز روز غم و اندوه بود و نبودن اين دو فرمانده كاملاً معلوم بود. حالا عبدالمحمد و حمید هر دو شهید شده بودند و کسی نبود جنازه‌ی آنها را عقب بیاورد. در قرارگاه هر کس یاد این موضوع می‌افتاد آهی می‌کشید و از مهدی گله می‌کردند. رحیم صفوی گفت: وقتی حمید روی پل شحیطاط شهید شد با مهدی تماس گرفتم و گفتم:آقا مهدی سعی کن جسد حمید را به عقب بیاوری. مهدی خیلی با جدیت و قاطعیت گفت: آقا رحیم! اگر همه جنازه‌ها را توانستیم بیاوریم جنازه برادرم حمید را هم خواهم آورد. رحیم می‌گفت: من خوب می‌دانستم مهدی، چقدر به حمید علاقه دارد و اصلاً هیچ کس را اندازه او دوست نداشت ولی اصلاً خم به ابرو نیاورد و گفت حمید هم مثل باقی بچه‌های مردم است. حسین علایی هم همین موضوع را به شکل دیگری مطرح کرد و گفت: من به مهدی گفتم سعی کن حمید را عقب بیاورید. - نه. حمید هم مثل باقی بچه ها. احمد کاظمی هم که علاقه اش به حمید را همگان می‌دانستند حرفهایش را شروع کرد وگفت: عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور ميی‌کرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره ميی‌شديم، ميی‌جنگيديم، عبور ميی‌کرديم و ميی‌رفتيم طرف نشوه و طرف هدف‏هايی که مشخص شده بود. بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره مي‏کرديم تا بروند براي پاک‏سازی. بخشی از اين نيرو بايد با قايق مي‏آمد و بخشی ديگر در روزی که شبش عمليات ميی‌شد و بخشی هم اول تاريکی شب. که اين بخش آخر بايد با هلي‏کوپترها هلي‏برن ميی‌شدند. حميد با نيروهای فاز اول بلم‏‌ها حرکت کرد که برود برای مسدود کردن کانال سوئيب، کانالی که راه داشت به پلی به نام شحیطاط، محل اتصال جزاير به هم از نشوه. آن پل بايد گرفته ميی‌شد تا عراقيی‌ها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدف‏هايش رسيد و از آنجا مدام گزارش ميی‌داد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شحیطاط دستش است. گفت: «اگر مي‏خواهيد نيرو بياوريد مشکلی نيست. برداريد بياوريد.» سريع تمام نيروها را فراخوان کردم آوردم‏شان طرف پدها و درگيری اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردان‏ها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلی خوبی گرفته روی کانال و پل سوئيب. برگشتم رفتم تکليف گردان‏های ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاه‏های ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارش‏هايی از جزيره مي‏رسيد که هنوز مقاومت‏هايی هست. آن‏ها هم تا صبح خنثی شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلی غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نميی‌شد با هلي‏کوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توی منطقه و هلي‏کوپترها را شکار مي‏کردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم. با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدف‏های بعدی. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۱۱۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خبر رسيد طلائيه با مشکل جدی مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف مي‏کرديم تا وضع جبهه سمت چپ‏مان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات داديم و استراحتی هم به بچه‏‌ها. به حميد نزديک بودم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلائيه داشت. يعنی ما بايد با هم پيش مي‏رفتيم. حالا که طلائيه باز نشده بود رفتن‏مان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگی زده شده بود که عراقي‏ها را سرگرم مي‏کرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راست‏مان هم مشکل پيدا کرد. عراقي‏ها داشتند خودشان را آماده مي‏کردند برای يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچه‏‌ها بروند طلائيه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلائيه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلائيه. چرا که جزيره وصل مي‏شد به پشت طلائيه. فاصله زيادی را بايد پشت سر مي‏گذاشتيم. به جز پل حميد (پل شحيطاط) پل ديگری هم بود که عراقي‏ها از آنجا نيرو وارد مي‏کردند. عراق اصلا کاری به جزاير نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلائيه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيبانی نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلائيه و حالا ما بايد مي‏رفتيم سمت همين طلائيه. الحاق ما در طلائيه با بچه‏‌های ديگر دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلائيه، نزديک آن پل‏هايی که عراقي‏ها طلائيه را از آنجا پشتيبانی تدارکاتی مي‏کردند. بيشتر قوای عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلی در جزيره‏‌ها شروع شد. عراقي‏ها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روی سرزمينی محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيبانی و تدارکات. با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نمي‏توانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقي‏ها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبه‏‌روی جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سوئيب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان در طلائيه و پاتک‏شان از همين جا شروع شد. روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنيای آتش روی جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهی مي‏شد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا مي‏گذشت هدف تير مستقيم تانک قرار مي‏گرفت. روز دوم فشار سختی به حميد و به پل شحیطاط آوردند. مي‏خواستند پل را از حميد بگيرند و او نمي‏گذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق مي‏کرديم، از همان نيروهايی که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توی جزيره بازسازی و سازماندهی کرديم و پخش کرديم به جاهايی که لازم بود. پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلی آتش ريخت روی جزيره، از طرف طلائيه. طوری که شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و چند نفر از فرمانده‏‌های ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحی دستش مي‏رسيد برمي‏داشت مي‏جنگيد. مهدی تيربار برداشت و من آرپيی‌جی تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. برايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعی است و باز دست بر نمي‏داشتيم. نزديک صبح هنوز مشغول درگيری بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد مي‏آيد داخل جزيره. مهدی سريع شهيد مرتضی ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا را فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند در جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده است. به مهدی گفتم: اين طوری فايده ندارد. بايد يکی از ما برود پيش حميد. حميد وضعش را مرتب گزارش مي‏داد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو مي‏کرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. مي‏گفت: خمپاره شصت يادت نرود. و ما هر چی داشتيم ميی‌فرستاديم. آرپيی‌جی، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيره‏‌يی که سهميه‏‌اش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيره‏ بندی کنيم. وسيله برای آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکی را زيرنظر داشتند و شکارشان مي‏کردند و هيچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نمي‏رسيد. هر نيرويی که مي‏رفت عقب، فشنگ‏‌هايش را تا دانه آخر مي‏گرفتيم مي‏برديم خط و بين بچه‏‌ها پخش مي‏کرديم. همين جا بود که به مهدی گفتم: «من مي‏روم پيش حميد.» فاصله‏‌مان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشی بود که هيچ نيرويی نمي‏توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟» ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
وقتي كه عمليات كربلاي 5 آغاز شد. با هم در يك گروهان بوديم. شب اول عمليات بود. ما مسافت زيادي از درياچه مصنوعي ـ موسوم به آبگرفتگي ـ در دشت شلمچه را با لباسهاي غواصي طي كرده بوديم. دوشكا و تيربارهاي دشمن شديدا كار مي كرد. سطح آب را آتش پر حجمي پوشانده بود. پيشروي در آب با آن همه مواضع مثل سيم هاي خاردار و موانع خورشيدي واقعا دشوار بود. بچه ها يكي پس از ديگري، مظلومانه در داخل آب شهيد مي شدند. تقريبا به نزديكي هاي دشمن رسيده بوديم. او داشت با فاصله كمي از من حركت مي كرد. ناگهان از ناحيه سر مورد اصابت قرار گرفت. گلوله از سمت راست اصابت كرد و از سمت چپ خارج شد. نزديك بود در آب بيفتد كه من گرفتمش. خون از دهان و گوشهايش فوران مي كرد و او سرش را آرام به چپ و راست مي چرخاند. صدايش كردم: يوسف! يوسف! يوسف! او آرام آرام زار مي زد. نمي توانست چشمانش را باز كند. ديدگانش پر از خون بود. قطرات اشك امانم را بريد. خدايا! بچه ها چقدر غريبانه و دلگير پرپر مي شوند! لحظاتي بعد به آرامي نسيم سحري سر بر بالين شهادت گذاشت و به آرامشي به رنگ سبز و جاودانه فرو رفت. پيشانيش را بوسيدم و وداعش گفتم. او شهيد يوسف قرباني از گردان وليعصر (عج) زنجان ـ لشگر عاشوراـ بود همراه باشید با در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🍂 🔻 /۱۱۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آتش شديدتر شده بود. نمی‌خواست من آنجا باشم. تلاش کرد مرا در جايی داخل هور پنهانم کند. فاصله با عراقي‏ها کم بود. با آرپی‌جی و نارنجک تفنگی و هلي‏کوپتر و هر سلاحی که فکرش را می‌شود کرد مي‏زدند. گفتم: لازم نيست، حميد جان. آمده‏‌ام پيش‏تان باشم، نه اين که بروم در سوراخ موش قايم شوم. عراقي‏ها آنقدر زياد بودند که اگر سنگ مي‏زدی حتما مي‏رفت مي‏خورد به سر يکي‏شان. با نفر زياد و آتش قوی آمده بودند پشت کانال را پاک‏سازی کنند. يک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نميی‌گذاشتند کسی عبور کند. ديدم خط را نمي‏شود نگه داشت و ماندن خيلی سخت‏ تر از رفتن است و رفتن هم يعنی از دست دادن کل جزيره و اين هم امکان‏پذير نبود. يعنی در ذهنم نمي‏گنجيد. حميد آمد روی خاکريز پهلوی من نشست. حرف مي‏زديم گاهی هم نگاهی به پشت سر مي‏کرديم و عراقي‏ها را مي‏ديديم و آتش را. يا بچه‏‌های خودمان را، شهيد و زخمی، که مهماتشان ته کشيده بود داشتند با چنگ و دندان خط را نگه مي‏داشتند. تيرها فقط وقتی شليک مي‏شد که مطمئن مي‏شدند به هدف مي‏خورد. ده دقیقه بعد در حالی که با حمید حرف می‌زدم ناگهان دیدم يک وانت تويوتا، پر از نيرو، داشت ميی‌آمد طرف ما. همه‏‌شان داشتند به ما نگاه مي‏کردند و دست تکان مي‏دادند. جلوی چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جايش جوشيد و شره کرد ريخت زمين. آنها نيروهايی بودند که داشتند ميی‌آمدند کمک حميد. حميد لبش را دندان گرفت. خيره شده به خون. آمد حرف بزند که گفتم: خدا خودش همه چيز را درست می‌کند. ناراحت نباش. سرم را انداختم زير گفتم: حتماً خيری در کار است. تصميم گرفتيم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنيم. اگر آنجا را از دست می‌داديم، سرتاسر کانال ميی‌افتاد به چنگ‏‌شان و بعد هم پل و جزيره. تانک‏ها خودشان را می‌رساندند به جزيره و جزيره می‌شد يک جهنم واقعی‌ از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه مي‏کرديم ببينيم کی کمک مي‏رسد، يا کی خبری از شهيد يا زخمی شدن کسی می‌آید؟ با مهدی تماس گرفتم گفتم: «هر چی لودر سراغ داری بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بوديم. بگو سريع جاده را بشکافند يک خاکريز بزنند، که وقت خيلی تنگ است.» ديگر نه نيرو مي‏توانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم، نه راهی برای رسيدن مهمات به خط. تصميم گرفتم بمانم. احساس مي‏کردم راه برگشتی هم نيست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و ديدم حميد افتاد و ترکشی آمد خورد به گلوش و خون از سرش جوشيد روی خاک. خودم هم ترکش خورده‏‌ام. بيسيم‌چي‏ام آمد خون دستم را ديد و اصرار کرد بروم عقب. يکی از نيروها را صدا زدم گفتم: سريع حميد را برمی‌داری ميی‌آوری عقب و برمی‌گردی سرجایت! بچه‏‌ها اصرار مي‏کردند برگردم عقب. نمي‏توانستم. سرم را که چرخاندم ديدم عراقي‏ها دارند از روي پل مي‏آيند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشيده شدم رفتم طرف پيچ کانال. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel
24.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 بوی خون می‌آید از این سرزمین 🔻با نوای حاج صادق آهنگران همراه باشید با در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۱۱۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ تير کلاش عراقی‌ها مي‏خورد به بيست متري‏مان، يعنی اين طرف خاکريز. رفتم رسيدم به جايی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا بايد سعی مي‏کردم نفهمد من از حميد چه خبری دارم. طوری که مهدی نفهمد به يکی گفتم: «برو جنازه‏ حميد را بياور!» اما مهدی متوجه شده بود و گفت: «لازم نيست. بگذار بماند.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت: «هر وقت جنازه‏ بقيه را رفتيم آورديم مي‏رويم جنازه‏ حميد را هم می‌آوريم.» سیدسعید موسوی در حالی که گریه می‌کرد گفت: يك بار شهيد سالمی را ديدم كه خيلی افسوس می‌خورد، وقتی علت اين حالتش را پرسيدم، گفت چندی پيش برای شناسايی به اطراف پادگان حميد رفته بودم. يك موشك‌انداز آرپی‌جی با يك گلوله به همراه داشتم. در همين حين با سه اتومبيل دشمن مواجه شدم. چند ده متری فاصله بين ما بود و مرا نديدند. شرايط دو اتومبيل طوری بود كه گويی بليزر بين‌شان را اسكورت می‌كردند. گلوله را درون آرپی‌جی گذاشتم و تصميم گرفتم كه اتومبيل بليزر را مورد اصابت قرار دهم اما بعد فكر كردم در شرايطی كه كمبود مهمات داريم، ‌چه لزومی دارد بخواهم آن را منهدم كنم. در ضمن ماموریت من چیزی دیگری است. ممکن است با این کار کل ماموریت را بر باد بدهم و شرعاً هم مسئول باشم. لذا شليك نكردم و به مقر برگشتم. همان شب به اهواز رفتم و تلويزيون عراق را تماشا كردم كه بازديد صدام از مناطق جنگی را نشان می‌داد. ناگهان دوربين، بليزری كه حامل صدام بود را نشان داد كه داشت وارد پادگان حميد می‌شد. در جا خشكم زد. اتومبيل همان بود و زمان و مكانش هم همان، تازه فهميدم چه اشتباهی در منهدم نكردن آن اتومبيل كردم و بسيار متأسف شدم. تقدير اين طور رقم خورد كه صدام از چنگم بگريزد. عبدالحسین که باورش نمی‌شد عبدالمحمد شهید شده است گفت: برادرم از آن دست جوانان نترس اهوازی بود كه خيلی زود وارد مبارزات انقلابی شد. من و او دوقلو بوديم با اين حال عبدالمحمد در شجاعت زبانزد بود. با شروع مبارزات انقلابی، به همراه عبدالمحمد به صف انقلابيون پيوستيم. معمولاً در تظاهرات يا پخش اعلاميه شركت می‌كرديم تا اينكه يك روز به همراه عده‌ای از دوستان تصميم گرفتيم يك كارخانه مشروب‌سازی كه گفته می‌شد حتی صادرات نيز دارد را به آتش بكشيم. كار خطرناكی بود ‌اما با ايمان بچه‌های انقلابی چون عبدالمحمد، به آنجا رفتيم و كارخانه را آتش زديم. بعد از پيروزی انقلاب برادرم ابتدا به كميته پيوست و در آرام‌سازی مناطق شهری نقش فعالی ايفا كرد. بعدها به جهادسازندگی پيوست تا در آبادانی نقاط محروم نيز خدمت كند و سپس با شروع جنگ تحميلی، عبدالمحمد در ستاد شيخ هادی كرمی كه در واقع پشتيبانی از جبهه‌ها را برعهده داشت، مشغول شد. در اين ستاد آنها علاوه بر اعزام نيرو به جبهه‌های جنگ، ‌به دليل نزديكی به خطوط نبرد، خودشان نيز دوشادوش ساير رزمندگان در جهاد عليه دشمن بعثی شركت می‌كردند. بعدها كه قرارگاه سری نصرت به فرماندهی سردار شهيد هاشمی تأسيس شد، برادرم به او پيوست و كار شناسايی هور برای انجام عمليات خيبر را تا زمان شهادتش برعهده گرفت. اگر از من بپرسند كدام روحيه عبدالمحمد در نظرم پررنگ‌تر از باقی صفاتش است، حميت و غيرت او را مثال می‌آورم. او پنج فرزند داشت ولی هيچ كدام از آنها در كنار تمامی ظواهر دنيا نمی‌توانستند برايش وابستگی ايجاد كنند و با شجاعتی كه داشت بی‌محابا در جبهه‌های جنگ حضور می‌يافت. وقتی كه من در جريان عمليات الی بيت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر به جانبازی نائل آمدم، ديگر نتوانستم پا به پای او در جبهه‌های جنگ حضور يابم. به همين خاطر همواره با حسرت عبدالمحمد را می‌ديدم كه سبكبال برای جهاد با دشمنان نظام اسلامی كمر همت بسته است. يادم است او آن ايام كه در قرارگاه نصرت برای شناسايی به دل هور و كشور عراق می‌رفت خيلی كم پيش می‌آمد كه به خانه بيايد. يك‌بار در همان ايام با او روبه‌رو شدم، ‌از خطرات كارش پرسيدم. گفت، در امر جنگ به آن اندازه از ايمان و اعتماد به نفس رسيده‌ام كه اگر روزی جنگ با عراق تمام شود و بخواهيم با اسرائيل روبه‌رو شويم، حاضرم شخصاً برای شناسايی تل‌آويو پيشقدم شوم. عبدالمحمد در آن روزها برای خود حال و هوايی داشت. بار ديگر او را با دشداشه ديدم (لباس شخصی عربی كه شهيد سالمی با پوشيدن آن به عمق كشور عراق می‌رفت) با من به عربی آن هم با لهجه عراقی حرف زد. گفتم چرا عراقی حرف می‌زنی؟ گفت بايد از همين جا تمرين كنم تا وقتی به دل كشور دشمن رفتم، دچار اشتباه نشوم. واقعاً زحمات شهدايی چون عبدالمحمد برای سرافرازی كشورمان بی‌نظير است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۱۲۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ همه داشتند گریه می‌کردند و معلوم بود دلشان برای دوستان شهیدشان تنگ شده است. روز هشتم عملیات بود که آقای هاشمی رفسنجانی فرمانده عالی جنگ از تهران به قرارگاه سپاه آمد و بعد از شنیدن حرف‌های فرمانده کل سپاه گفت: ما اعلام کردیم هرکس هرچه در چنته دارد به میدان بیاورد. آقا محسن هم نگذاشت حرف فرمانده اش تمام شود و بلافاصله گفت: حاج آقا من هم به همه‌ی لشکرها و تیپ‌ها دستور داده ام افراد تا حد فرمانده لشکر باید بجنگند حتی اگر سازمان سپاه مختل شود. عملیات بد جوری گره خورده بود. آقا محسن می‌دید لشکر ۳۱ عاشورا که بچه‌های قرارگاه نصرت آن‌ها را راهنمایی می‌کردند هم به مشکل برخورد کرده بودند. آقا محسن یک بار کل محورها را برای فرماندهی عالی جنگ توضیح داد و اوگفت: الان اصلی ترین مشکل عملیات کجاست؟ - بن بست در گرفتن محور طلائیه است. - کدام قرارگاه شما در این محور است؟ - قرارگاه فتح - راه حل شما چیست؟ - حمله مجدد به طلائیه. - عمل کنید و معطل نکنید. دو روز بعد حمله سپاه صورت گرفت ولی باز خبری نشد. روحیه فرماندهان داشت قدری ضعیف می‌شد. آقای هاشمی مدام با آقا محسن، رشید، شمخانی که دور وبر او جمع شده بودند مشورت می‌کرد و از آن‌ها می‌خواست راه حل بیرون رفتن از این مخمصه را بدهند. ساعت یک نیمه شب، رضا دستواره و یکی دیگر از فرماندهان به قرارگاه آمدند وگفتند آقا محسن عراق در منطقه آب انداخته و کل محور مقابل ما باتلاقی شده و نمی‌شود جلو رفت. آقای هاشمی که داشت به حرفهای او گوش می‌داد گفت: باید هر طوری شده جلو بروید. امام دستور داده در هر شرایطی باید پیشروی کنید. اگر مانتوانیم این هشت کیلومتر را جلو برویم صدام به کمک همدست هایش در دنیا تبلیغ می‌کند که برنده شده است. پشت سر شما صد هزار نیرو معطل مانده است. آبروی جمهوری اسلامی در خطر است. هر طوری شده بروید جلو. آن قدر مصمم و قاطع حرف می‌زد که دستواره یک مرتبه گفت: روی چشم حاج آقا ما می‌رویم یا شهید می‌شویم و یا این طور نزد شما برنمی گردیم. فرمانده عالی جنگ از این همه صلابت و امام دوستی فرمانده خوشحال شد و برای آنها دعا کرد. دستواره به سرعت از قرارگاه خاتم الانبیاء خارج شد و آقای هاشمی در حالی که قدری ناراحت و عصبی به نظر می‌رسید گفت: من به امام قبل از آمدن عرض کردم که باید طوری برنامه‌ریزی کنیم که همین جا جنگ را تمام کنیم و ایشان هم تایید کردند. روز ۱۴، اسفند ۶۲ شده ولی هنوز راه باز نشده است. آقا محسن خبر وضعیت سخت و بحرانی عملیات را از طریق آقای انصاری به امام می‌دهد و منتظر جواب می‌شود. دقایقی بعد آقای انصاری در تماسی به آقا محسن می‌گوید امام فرمودند به محسن رضایی بگویید: هرطوری شده باید جزایر نگهداشته شوند. مقاومت کنید و پا پس نکشید. محسن تا این فرمان را شنید انگار مرده‌ای بود که زنده شده باشد بلافاصله تمام فرماندهان را سرخط آورد و گفت: الان پیام امام را برایتان می‌خوانم. فرماندهان با شنیدن پیام امام گریه می‌کردند. علی هاشمی که علاقه وافری به امام داشت تا این کلمات را شنید گفت: دیگر حجت برما تمام شده و باید تا رگ گردنمان بایستیم. آقا محسن بلافاصله گفت: همه تا پای جان می‌ایستیم و عقب نمی‌رویم حتی اگر سازمان سپاه از بین برود. مهدی باکری که مدام خبر انتظار حمید را به آقا محسن می‌داد این بار پشت بیسیم صدای علی شمخانی را شنید که می‌گوید: مهدی مهدی علی. - مهدی بگوشم. - فرمان امام را که شنیدی. بروید و مقاومت کنید. من خودم هم می‌آیم و آرپی جی می‌زنم. عراق احتمال زیاد می‌خواهد به جزایر پاتک بزند. - کسی در قرارگاه نماند. همه به جز آقا محسن برای دفاع از دستاوردهای جزایر جلو رفتند. رشید، شمخانی، حسن دانایی، غلامپور. تمام مرخصی‌ها لغو شد. شور و شوق عجیبی در کل یگان‌های سپاه به وجود آمده بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۱۲۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هیچ کس با شنیدن پیام امام آرام و قرار نداشت. آقا محسن در بیسیم از رشادت و جنگیدن تمام نیروها حتی فرمانده لشکرها می‌شنید و برای آنها دعا می‌کرد. سه روز این موضوع ادامه داشت. و آقای هاشمی تاکید داشت باید جزایر حفظ شوند و به عراق اجازه ندهیم جلو بیاید. راوی قرارگاه خاتم الانبیاء که در کنار آقا محسن نشسته است لحظه به لحظه حوادث را می‌نوشت و عاقبت تمام شرح عملیات بزرگ خیبر را این گونه به تصویر می‌کشید. یک روز قبل از انجام عملیات، نیروها وارد هور شدند و در داخل آبراه تا حد ممکن پیشروی کردند و سرانجام در سوم اسفندماه 1362 ساعت 21:30 دقیقه عملیات خیبر آغاز شد. در مرحله‌ی اول در طرف قرارگاه نجف، قرارگاه‌های نصرت و حدید موفق شدند در محور العزیر و القرنه هدف‌های خاص خود را تصرف کنند. در جزایر، وضعیت عملیات مطابق برنامه پیش نرفت. عدم پاک سازی جزایر تا ساعت 3:30 دقیقه‌ی نیمه شب مانع از آن شد که بعد از تصرف جزایر، نیروهای بعدی بتوانند برای حمله به سوی طلائیه حرکت کنند. لذا، در شب اول عملیات الحاق انجام نشد و به همین دلیل، قرارگاه فتح که می‌بایست پس از پاکسازی جزیره، به آن محور ملحق شود با مشکل مواجه شد و با وجود شکستن خط و رسیدن به نزدیکی محل الحاق مجبور شد متوقف شود، و سرانجام به دلیل حضور پر شمار دشمن در محور طلائیه و مقاومت آنها با وجود انجام چند حمله برای الحاق طلائیه با جزیره ـ این مهم میسر نشد. در محور زید قرارگاه کربلا، موفقیتی به دست نیاورد و صبح عملیات، یگان‌های عمل کننده به عقب آمده و در خط قبل از عملیات، مستقر شدند. این وضعیت مانع از آن شد که یگان‌های قرارگاه نجف بتوانند در محورهای القرنه والعزیر باقی بمانند، زیرا امکان پشتیبانی آنها وجود نداشت و راه زمینی همچنان مسدود بود و از سوی دیگر، دشمن با حضور سریع در منطقه که با اعلام آماده باش در مرکز استان عماره و انتقال یگان هایش همراه بود، با زرهی و اجرای آتش، فشار زیادی بر این محور وارد می‌کرد. لذا، قرارگاه‌های نصر و حدید به ناچار به داخل جزیره شمالی عقب نشینی کردند. از این پس، جزیره محور کنش و واکنش دو طرف درگیر بود. در این حال، به دلیل عدم تثبیت مواضع به دست آمده در جزیره، واکنش مشکل پشتیبانی آتش و تجهیزات و تامین نیروی انسانی، نسبت به سرنوشت جزیره به شدت احساس خطر می‌شد. شرایط موجود بسیار سخت بود. و در حالی که فرماندهان امید زیادی به عملیات بسته بودند. اما تمام دست آوردها در حال سقوط بود. برادر محسن رضایی فرمانده سپاه به یکی از روحانیان حاضر در قرارگاه گفت:«در طول جنگ ما این جور ذوب نشدیم.» برای خارج شدن از این وضع حاد، سپاه تصمیم گرفت بار دیگر تمام توان خود را برای باز کردن محور طلائیه به کار گیرد. از سوی دیگر، اوضاع نابسامان جبهه موجب تزلزل عمومی نیروها شده بود و حفظ جزایر نیز در هاله‌ای از ابهام و تردید قرار داشت. با وجود تلاش فراوان یگان‌های سپاه، به دلیل مقاومت بسیار زیاد عراقی ها، باز هم حمله نیروهای خودی به طلائیه ناکام ماند. نیروهای دشمن که در آغاز حمله مجبور شدند برخی مواضع خود را ترک کنند و به عقب بروند، با فرا رسیدن روز، پاتک‌های پیاپی خود را آغاز کردند و سرانجام مانع پیشروی لشکر ۱۴ امام حسین(ع) و لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) شدند. در جریان حملات دشمن، برادر حسین خرازی فرمانده، لشکر ۱۴ امام حسین(ع) به شدت مجروح و دست راستش قطع شد و در حالی که بدنش پر از ترکش بود، او را از میدان خارج کردند. با توقف پیشروی در محور طلائیه، وضعیت جدیدی پدید آمد. از این پس جبهه‌ی خودی می‌بایست قابلیت وتوانایی خود را در حفظ جزایر نشان می‌داد. کاری که بسیار دشوار می‌نمود. باور عمومی نیروها نیز آن بود که حفظ جزایر یا عملی نیست و یا بسیار دشوار است، و باید بهای زیادی برای آن پرداخت. عراق، پس از آن که توانست رزمندگان اسلام را از محورهای العزیر، القرنه و طلائیه وادار به عقب نشینی کند، بیرون راندن نیروهای مستقر در جزایر را نیز محتمل می‌دانست، به ویژه آن که، از لحاظ عقبه، آتش، دفاع ضد هوایی، زرهی و ضد زره و ده‌ها عامل دیگر بر نیروهای خودی برتری داشت. پس از توقف درگیری در محور طلائیه تا شروع حمله به جزایر، حدود پنج روز جبهه‌ها حالت عادی داشت و دشمن تلاش خاصی از خود نشان ندادند. در نخستین روزهای این مدت یعنی بعدازظهر ۱۴ اسفند ۱۳۶۲ مسئولان بیت امام به قرارگاه اطلاع دادند که فرمانده سپاه به تهران باز گردد. همچنین گفته شد. «امام فرموده اند: جزایر حتماً باید نگه داشته شوند، هر طوری که شده.» ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇👇👇👇 در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel
❣ اگر میخواهی محبوب خدا شـوی ، گمنام باش... کار کن برای خدا ، نه بـرای معروفیت... همراه باشید با👇👇👇👇 در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel