#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت32
فردا صبح همسایه مان تلفن زد،گفت: دایی آقا مهدی زنگ زد، گفت آماده باش میآد دنبالت قرار نبود بیاید، #دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ،تا خانه را نفهمیدم چطور بروم؛ تا رسیدم، زنگ زدم به دایی،از زن دایی پرسیدم:"دایی کجاست؟"
گفت:"رفته سر کار، کاری داری بگم شب بهت زنگ بزنه؟"تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
از وسط راه پله خانم جعفری را صدا زدم و گفتم: من زنگ زدم خونه ی دایی ،او که تهران است، پس تو چی میگی؟"یک دفعه نشست روی پله و زد زیر گریه😭همان جا فهمیدم چه شده، برگشتم توی اتاق؛ نمیدانستم باید چکار کنم، گیج بودم،باورم نمیشد، هر چه عکس از مهدی داشتم ریختم وسطِ اتاق، مثل ماتم زده ها،نشستم و همان چند تا عکس را نگاه کردم ،انگار ذهنم خالی شده بود، تا اینکه همه آمدند ،دلم میخواست همان لحظه بروم پیش مهدی،تنها چیزی که خواستم همین بود،اینکه بگذارند تا ارومیه کنار مهدی بمانم، تنها خیلی حرف ها داشتم که باید بهش میگفتم،چه وقتی بهتر از این ....مهدی دیگر کاری نداشت ،هواپیما فرستاده بودند که ما را ببرد ارومیه،گفتم:"نه،من با مهدی میرم توی آمبولانس..
نمی دانستم اصلا مهدی برنگشته😞،این را هم ازم پنهان میکردند.😢
فردا صبح راهیِمان کردند،اول رفتیم تبریز،بچه های سپاه آمدند تسلیت گفتند،خواستیم برویم ارومیه،منتظر بودم لااقل یک تکهی راه را با مهدی بروم، دلم مهدی را میخواست،به دایی گلایه کردم،گفتم:"پس چی شد؟مگر قرار نبود من و مهدی با هم بریم؟"میگفتم و اشک میریختم😭😭،اما دایی فقط سکوت کرده بود،یک دفعه به دلم افتاد چی شده،گفتم:"نکنه او هم مثل حمید آقا برنگشته؟" درِ خانه را که به رویش باز کردند،چشمش افتاد به باغچه که از سرمای زمستان هیچ گُلی نداشت،مهدی این باغچه را دوست داشت و گلهایش را بیشتر،صفیه توی همین خانه عروس شده بود،اما حالا چقدر با این خانه غریب بود،انگار اینکه همراه مهدی پایش را گذاشته بود توی این خانه،همه چیز رنگ و بو پیدا کرده بود،توی اتاق،عکس بزرگی از مهدی گذاشته بودند،یادش آمد تنها یادگاری که از مهدی برایش مانده همین عکس ها است و نشست کف زمین. آنقدر حالم خراب بود که از آن روزها چیز زیادی یادم نمی آید،دور و برم شلوغ بود و همه می آمدند،تسلیت میگفتند و از مهدی تعریف میکردند و اشک می ریختند،حتی یادم نیست شب را کجا می خوابیدم،خانهی کی می ماندم،چی میخوردم یا مراسم چطور برگزار شد،مراسم را مسجد جامع گرفته بودند و #آهنگران نوحه می خواند،تا صدایش را شنیدم،از هوش رفتم....
#ادامه_دارد
#شهیدمهدیباکری #جاویدالاثر#شهادت#شهید#سفربخیررفیقجان❤️
@bakeri_channel
شهادت یک پاسدار در درگیری مرزی/ چند عضو یکی از گروهکهای ضدانقلاب به هلاکت رسیدند
روابط عمومی قرارگاه حمزه سیدالشهداء:
صبح امروز پاسداران مرزدار سپاه بیتالمقدس کردستان در منطقه هوار ژونین دلهمرز در شهرستان سروآباد با یک تیم از عناصر گروهکهای ضدانقلاب برخورد کردند و با آنها درگیر شدند.
در این درگیری تعدادی از نیروهای ضدانقلاب به هلاکت رسیدند و مجروح شدند و مقادیر زیادی سلاح و مهمات آنها به دست نیروهای سپاه منهدم شد.
در این درگیری، «سیدهادی اجاق» از نیروهای سپاه کردستان زخمی شد و در حین انتقال به بیمارستان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
چند نفر از اعضای تیم ضدانقلاب از منطقه گریختند که نیروهای سپاه در تعقیب آنها هستند.
شهید_مهدی_باکری به #روایتهمسر:
.
.
#قسمت_آخر
.
🌷بعد از #شهادت مهدی،خوابش را دیدم،توی خواب ازش پرسیدم:"مهدی تو چه طوری شهید شدی؟"هنوز کسی بهم نگفته بود،با دستش پیشانی و شکمش را نشان داد و گفت:"یه تیر اینجا خورد و یکی اینجا"بعد شنیدم که اول تیر به پیشانیش خورده😭،بعد توی قایق که میگذارند بیاورند این ور مجنون،یک خمپاره میخورد وسطه قایق،همیشه با خودم میگویم شاید اینکه مهدی برنگشت،خیلی هم بد نیست،هر چند هیچ جایی را ندارم که بروم،دوساعت بنشینم و باهاش حرف بزنم و خالی بشوم،اما حتما این هم لطف خدا است که مهدی را با همان صورت خندان آرام توی ذهنم داشته باشم ،نمی دانم اگر می آمد،با چه چیزی باید روبه رو میشدم.... #از بالای کتاب نگاهش افتاد به عکس #مهدی و شروع کرد به حرف زدن با او و اشکش تند تند ریخت،ساعت را که دید،فهمید دو ساعت است با مهدی حرف میزند و گریه میکند ،اشک هاش را پاک کرد و به #مهدی گفت:"فردا امتحان دارم،باید این همه درس بخونم_کتاب را نشانش داد_وقت برای گریه کردن زیاده،الان تو برو تا بعد"و پشت به مهدی که فکر میکرد حتما نگاهش میکند و دعایی که براش خوانده بهش فوت میکند،درسش را خواند)) روز های خوبی بود،هر چند سخت،اما بهتر از این بود که بنشینم،زانوی غم بغل بگیریم و هیچ کاری ازمان بر نیاید،گاهی آنقدر کار داشتم که حتی ماه میگذشت و نمیرسیدم بروم زیارت حضرت معصومه،از دور سلام میدادم و میگفتم:"عمه جان،ببخشید،حتما لیاقت ندارم،اما می آم به زودی".
#چهارسال_سیاه می پوشیدم،با آدمهای دیگر زیاد رفت و آمد نداشتم،سرم به کار خودم بود،بچه های لشکر برایم یک ماشین تهیه کردند و با آن میرفتم دانشگاه و بر میگشتم،بعد از تمام شدن درسم،یک سال توی یکی از دبیرستانها ی تهران ناظم بودم،اما تنها #زندگی کردن در تهران خیلی سخت بود، #برگشتم قم... *دوازده سال تنها زندگی کردم،نمی توانستم کسی را جایگزین مهدی کنم،سن و سالی نداشتم،بیست و چهار سالم بود که مهدی شهید شد،بچه هم نداشتم،تنها چیزی که من را روی پا نگه میداشت،درس بود،همه فکر میکردند اگر ما ازدواج کنیم،بی وفایی کرده ایم،نامردی است،این حرف و حدیث ها روی من هم تاثیر میگذاشت،آن سالها هیچ کس دید خوبی به ازدواج مجدد نداشت،به خاطر همین،خواستگارهام را رد میکردم،اما جُدای از سختیش؛میدانستم از نظر شرعی تنها زندگی کردن کار درستی نیست،سر دوراهی بودم،بعد از دوازده سال،بالاخره راضی شدم به ازدواج؛آن هم با کسی که میدانستم ادامه دهنده ی راه مهدی است.....
.راست میگویند که آدم ها در لحظه عشق و مرگ تنها هستند،راست میگویند کسی که عشق را چشید،مرگ را تجربه کرده،یادش نمی آمد کجا خوانده بود که"عاشق را حساب با عشق است،با معشوق چکار،مقصود او عشق است"
#شهیدمهدیباکری #همیشهدوستدارمای شهید
❤️شادی روحشون صلوات❤️
@bakeri_channel
#تصویرکمتردیده شده ازشهیدمهدی باکری:
.
عکس مربوط به حدود یک هفته یا 10 روز بعد عملیات خیبر:
.
شهیدمهدی باکری علاقه خاصی
بچه های تخریب داشت به خصوص اکیپ انفجارات، و گفتند گروه تخریب نور چشمان من هستند...
.
( #راوی وفرستنده عکس: آقای کریم قره داغی از اکیپ انفجارات لشگر 31 عاشورا، از سمت راست نفر اول)
@bakeri_channel
چندروزی بود چندنفراز #فرماندهان قرارگاه و #لشگرها جهت شناسایی وارد داخل خاک عراق شده بودیم موقعی که برمی گشتیم خیلی گرسنه بودیم چیزی هم نمانده بود بخوریم درمسیر راه به یک #درختچه_تمشک_وحشی برخوردیم دوستان همه شروع کردند به خوردن تمشکها #آقامهدی چند تا خورد رفت جلو تر منتظر ما شد دید ما نمیاییم گفت بیایید برادرا بگذارید #کمی هم بماند شاید راه #بنده_خدایی به اینجا افتاد برای اوهم بماند. این یعنی روح بزرگ اقامهدی
و او کجاها رامی دید .!!
( #راوی: سردارمحمد اسدی)
#شهید_مهدی_باکری #سردار_عاشورایی #آقامهدیچنینبود.... #شهادتاتفاقینیست.... ♡شادی روحشون صلوات♡
@bakeri_channel