#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۹۷
چرا تو زحمت کشید پس مش غلام (آبدارچی ) کجاست ؟
محسن با متانت خاصی با چایی وارد شد
نگاهی به اطراف کرد گفت فرقی نمیکنه اون کمی زودتر رفت من ریختم بعد تا چشمش به من خورد
آقاجان گفت ایشون دخترمه ،
و این خانم هم که تاج سرمه …
عفت طفلک تو دلش قند آب کردن
بعد اونم با سیاست خاص خودش گفت سایه تون همیشه بر سر شون باشه …
اما اون میدونست که من دختر کدخدا بودم الان تو دلش حتما به آقاجان میخندید بعد تا میخواست از دفتر بیرون بره
آقاجان گفت بشین راحت باش تا پایان ساعت کاری چیزی نمونده ..
عفت یهو گفت حاج آقا خونه نزدیکه ؟
گفت نه به لطف حاج آقا منم همون نزدیک خونه حاج آقا ..
یعنی خودتون خونه دارم بعد بلند شد و با احترام از اتاق بیرون رفت ..
من تودلم غوغا بود دوست داشتم که زودتر از جلو چشمم بره ،
مُعذب بودم با هر نگاهی که چشمم به محسن می افتاد احساس شرم و گناه میکردم
ساعت کار در کارخونه به پایان رسید همه رفتند آقاجان گفت پاشین بریم سمت خود کارخونه و دفتر رحمان عزیزم …
عفت بادی به غبغب انداخت و گفت آخ قربونش برم پاشیم بریم ببینیم چه خبره ..
در اتاق رو که باز کردیم از جلو میز محسن رد شدم انگار داشت چیزی می نوشت من جلو جلو رفتم
عفت گفت خدا بگم چکارت کنه چرا خداحافظی نکردی نکنه به خودت غره شدی ؟
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۹۸
عفت گفت خدا بگم چکارت کنه چرا خداحافظی نکردی نکنه به خودت غره شدی ؟
گفتم نه من کی باشم که بخوام غره بشم
اما میدونی چیه آدم مُعذبه با مرد غریبه !
اما عفت خداحافظی گرمی با محسن کرد و به سمت دفتر شیکی که آقاجان برای رحمان درست کرده بود رفتیم ..
از این همه سلیقه حظ کرده بودم
رحمان سلام کرد به آقاجان با خنده گفت اینا اینجا چکار میکنن ؟
اونم گفت برو پسر تو چی میگی !!
بعد سمتش رفت و لُپش رو کشید و گفت پدرسوخته ! عفت گفت دورت بگردم پسرم با این اتاقت ،،
عفت واقعا ساده لوح بود همون موقع آقاجان یواشکی بهم گفت
اینجا خیلی مهم بود که تو ببینی ،
بیا بهت بگم
چی به چیه بعد گفت وصیت نامه من در گاو صندوق اتاق رحمانه ،
حتما اگر کسی گفت وصیت کجاست تو بگو من میدونم در اتاق رحمانه..
گفتم حالا چرا اینجا ؟
گفت دلیلش رو بهت میگم
آقاجان گفت اگر وصیتنامه رو تو خونه بزارمش ممکنه زودتر از موعد عفت یا رحمان بازش کنن
و من نمیخوام اونها رو با این وصیت نامه ناراحت کنم
همه جای کارخونه رو دیدیم و آقاجان توضیح میداد
که اینجا این کار انجام میشه واونجا اون طوره …
ماهم با جون و دل به حرفاش گوش میدادیم
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۹۹
ماهم با جون و دل به حرفاش گوش میدادیم
همه جای کارخونه رو دیدیم و آقاجان توضیح میداد
که اینجا این کار انجام میشه و اونجا اونطوره …
ماهم با جون و دل به حرفاش گوش میدادیم
واقعا حاج خلیل هرچه داشت از دل بزرگش بود که
ثروتش چند برابر شده بود و همیشه بی دلیل به همه بخشش میکرد ..
وقت رفتن از کارخانه رسید
یهو عفت گفت وای قدسی من کیفم رو تو دفتر حاج آقا جا گذاشتم بریم برداریم
من و عفت به سمت دفتر رفتیم گفتم خودت تنها برو
بیارش
من دیگه نمیام
گفت وای نه با اون مردک تنها بشم تو هم بیا …
با هم رفتیم تو دفتر ،
محسن داشت جمع وجور میکرد که بره
عفت گفت ببخشید کیفم اینجا جا مونده گفت بله بفرمایین .
یهو با رو در بایستی گفت حاج خانم شما منو نشناختین ؟
عفت گفت نه والا ؛
گفت من پسر سکینه خانمم ،،
یهو عفت گفت وای بجا نیاوردم چرا انقدر پیر شدین ؟بعد با حالت سادگی خودش گفت مادرت چطوره ؟ خوبه ؟
گفت مادرم عمرشو داد به شما گفت
عه ،راست میگی ،کی ؟
گفت چند ساله بعد عفت
گفت راستی با حاج آقا چطوری آشنا شدین ؟
محسن گفت جریانش مفصله ..
من کم کم داشتم از استرس میمردم
گفتم نکنه چیزی بگه جریان چند سال پیش لو بره اما
عفت سر صبر داشت باهاش حرف میزد
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۳۰۰
عفت سر صبر داشت باهاش حرف میزد
من وسط حرفشون پریدم گفتم آبجی جان بریم حاج آقا منتظرن ..
عفت کیفش رو برداشت و گفت با اجازه شما ،،،
و هردو به سمت در رفتیم عفت جلوتر رفت محسن یه ورق تو دستش بود که بسرعت به سمت من اومد آرام گفت بخونش …
نمی تونستم مقاومت کنم که نگیرمش بخاطر اینکه
میترسیدم عفت ببینه نامه رو لب جیب کیفم فروکرد و من بی اعتنا از کارش گذشتم .
قلبم تند تند میزد وارد ماشین که شدیم کاغذ رو فشار دادم رفت ته کیفم ..
ولی دوست داشتم هرچه زودتر بخونه برسم و نامه رو بخونم ببینم توش چی نوشته
وقتی جلو خونه رسیدم عفت گفت قدسی برو کارهاتو بکن امشب با علی اصغر بیاین خونه ما …
گفتم نه خیلی سرم درد میکنه امشب نمیام اما قول میدم فردا شب حتما میام اونم قبول کرد و با آقاجان رفتند و بیخیال من شدند ..
فوراً به اتاقم رفتم لباسهامو عوض کردم و به سراغ کیفم رفتم …
براستی من چیم بود ؟
خودمونی تر بگم چم شده بود؟
به خودم میگفتم آرام باش زننننن !
مگر دختر چهارده ساله شدی حواست هست پنجاه ویک سالته زن ….
دروغ نگم میخواستم بدونم چی نوشته در نامه رو باز کردم اینجوری شروع کرده بود …
بنام خدا ..
خدایی که بعد از سالها منو باز به تو رسوند
قدسی یادته سر خاک شوهرت روز آخر بهت گفتم
آدرس خونه ات رو بهم بده گفتی من بلد نیستم ؟
اما من به راحتی در جایی که مأمن أمن تو بود نفوذ کردم وقتی تو از شهر ما رفتی آسمون شهر رو نگاه نمیکردم وبا خودم هم قهر کرده بودم از خدا گِلایه میکردم میگفتم خدا این دختر که قسمتم نشد حداقل میگفتم زیر سقف یکی از این خونه های شهرمه و میدونم تو اون خونه اس ،اما این هم از من گرفتی ! تصمیم گرفتم یه جوری خودمو از بین ببرم تا اینکه یکروز حاج خلیل مهربون رو دیدم ..
بعد نوشته بود میدونی که سر شناس بود و شهر ما کوچیک …
یک روز ازش پرسیدم کجا میری ؟
چرا تو همه جای محل هو چو شده که تو داری از این شهر میری !
با مهربونی گفت که من دختر خوانده ای دارم و به خاطر اون دارم از اینجا میرم
منم بعدها ازش خواستم من هم با خودش ببره تهران و بعد براش تمام عشقم رو تعریف کردم اما نگفتم تو بودی
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۳۰۱
با مهربونی گفت که من دختر خوانده ای دارم و به خاطر اون دارم از اینجا میرم
منم بعدها ازش خواستم من هم با خودش ببره تهران و بعد براش تمام عشقم رو تعریف کردم
اما نگفتم تو بودی
گفتم <دختری در روستای ما که خیلی هم زیبا بود که برای همیشه از دستش دادم دیگه نمیخوام اینجا
بمونم >
بعد چند نقطه گذاشته بود
و گفته بود نترسی اصلا اسم تو رو نبردم
اونم وقتی دید من یک دلشکسته هستم
بهم قول داد وقتی کارخانه اش را راه اندازی کرد منو خبر میکنه و این شد که من الان در خدمت حاج خلیل هستم
و بعدها بهم گفت اگر خانه داری خانه ات رو بفروش و در نزدیکی ما خانه بخر و من هم مغازه و خانه ام رو فروختم و در نزدیکی تو !!!!!
بله تو !!!
خونه ایی کوچک خریدم و الانم در خدمت حاج آقا هستم ..
حالا همه چیز رو برات گفتم بهتره
بدونی تا روزی که زنده ام هر جا بری دنبالت میام..
نامه رو تا کردم و در کمد شخصی خودم گذاشتم
روی تختم دراز کشیدم و مات زده به سقف نگاه کردم انگار تازه شروع دردسرهام بود
با خودم گفتم خدایا توبه به درگاهت این دیگه چه کوفتی بود سر پیری
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۳۰۲
با خودم گفتم خدایا توبه به درگاهت این دیگه چه کوفتی بود سر پیری
روزهام با استرس و ناراحتی میگذشتن
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم تو سکوت بودم بیشتر دوست داشتم در خلوت خودم باشم تا در جمع …
یک روز همینطور که حال و روز خوبی نداشتم عفت بهم زنگ زد با ناراحتی گفت قدسی حال حاج خلیل بهم خورده سریع خودتو برسون
به علی اکبر هم زنگ زدم بیاد تو هم بیا …
فوری به پری گفتم پری جان برام یه آژانس بگیر حاج خلیل حالش بد شده
فورا ًبا آژانس به اونجا رسیدم
علی اکبر اونجا بود صداش رو می شنیدم همش میگفت تکونش ندین زنگ بزنید اورژانس بیاد ..
علی اکبر رنگ به رو نداشت
آروم گفتم علی اکبر طوری شده ؟ چیزی میدونی؟
گفت نه مادر بره بیمارستان بهتره …
اما دروغ میگفت فهمیده بود که حال حاج خلیل بدتر از اونیه که ما می دونیم
رحمان رنگش پریده بود، اورژانس وارد خونه شد و حاج خلیل رو با برانکارد بردن موقعی که میخواستن ببرنش دستش یهو شل شده بود و بی جان افتاد من یهو جیغ زدم گفتم چرا دستش انقدر بی جونه ؟
اما هیچکس هیچی نگفت
آقای دکتر گفت ببخشید پاشون مصنوعیه ؟
علی اکبر گفت بله !
گفت درش بیارین اینطوری بهتره …
رحمان به سمت پدرش رفت پای مصنوعی رو در آورد و یهو زد زیر گریه !
عفت گفت چی شد مادرجان !
تا اومد لب باز کنه علی اکبر گفت طوری نیس عمه ،اجازه بدین بریم بیمارستان …
عفت گریه میکرد من عین مات ماتیها فقط نگاه میکردم ..
دلم انگار از سنگ شده بود؟ نه !
فقط شوکه شده بودم …
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۳۰۳
پسرها به همراه حاج خلیل به بیمارستان رفتن .
به ما گفتن شما در خونه منتظر بمونید اما منو عفت هم با آژانس به دنبال شون رفتیم بدون اینکه به بچه ها بگیم
چون آقای دکتر گفت ما کدوم بیمارستان میریم
وقتی ما رسیدیم من یهو توی حیاط بیمارستان ایستادم
گفتم عفت بهتره ما اینجا باشیم تا بچه ها شاکی نشن بگن چرا شما اومدین ..
عفت دائم ذکر خدا میگفت صلوات میفرستاد و من هم در کنارش نشسته بودم
که یهو از دور دیدم رحمان گریه کنان تو سرو صورتش میزد و بابا بابا میکرد همونجا بود که فهمیدم آقاجانم از دنیا رفت …
عفت باید می فهمید که حاج خلیلش از دنیا رفته .
آروم گفتم عفت پاشو بریم بچه ها اومدن بیرون ،
یه دفعه جیغ زد وای چرا رحمان داره گریه میکنه ؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم به سمت پسرها رفتیم رحمان تا نگاهش به عفت افتاد فریاد زد مادر بابام رفت ….
دیگه هر دو مون جیغ می زدیم...
گریه میکردیم...
دنیا همینقدر بی رحم بود لعنت به این زندگی !
که باید هر لحظه شاهد مرگ عزیزانت بود ..
آخ که دلم آتیش گرفته بود دائم با خودم میگفتم تو پدرم نبودی اما کمتر از پدر هم برام نبودی آقاجانم
عفت دیگه داغون شده بود
همش در حال غش کردن بودن بهم میگفت قدسی دیدی از تاریکی اون
زندگی خلاص شدم ؟
اما چه فایده خیلی دوامی نداشت عمرش کوتاه بود گفتم نا شکری نکن عفت جان ،
اول اینکه خدا دامنت رو سبز کرد و دسته گلی مثل رحمان رو بهت داد
بعد هم با حاج خلیل هیجده سال زندگی با آرامشی داشتی …
اینا رو حساب نمیکنی ؟
اما عفت حق داست که بسوزه حتی منکه یه غریبه بودم برای حاج خلیل میسوختم
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#قدسیه
🌸قسمت ٣٠۴
بلاخره از بیمارستان به سمت خونه رفتیم …
دیدین یهو همه جای خونه رنگ عزامیگیره و سیاهپوش میشه ؟ دقیقا خونه عفت به همین شکل در اومد همه به خونه عفت اومدن حتی خواهر برادرهای من دورمون دوباره پر شد از اقوام نزدیک ..
شهلا با حسن هم با بچه ها اومدن ..ضمن اینکه چقدر کارگرهای کارخونه اومده بودند و باز در بین مهمانها محسن دیده میشد شب که شد همه گفتن
کمدهای خونه رو بگردیم ببینیم وصیتنامه حاج خلیل رو پیدا میکنیم یا نه؟ یهو عفت گفت نه وصیتنامه تو کارخونه هست من تعجب کردم پس هدف آقاجان چه بود که بمن گفت وصیت نامه ام در اتاق کارم هست بعد گفتم عفت جان یکبار هم که حرف شد آقاجان بمن گفت که وصیت نامه اش در اتاق کارش هست عفت با بغض گفت آره قدسی همون دیشب که حالش بد شد بمن گفت که به تو گفته جاش کجاست منم گفتم باشه فرقی نمیکنه …اولش ترسیدم و شک کردم که مبادا عفت در جریان چیزی باشه اما دیدم نه ،
همون دیشب بهش گفته بوده بعد رحمان گفت پس من با آقا محسن میرم وصیت نامه رو میارم ببینیم در خواستی نداشته و اینکه نمی خواسته جای خاصی دفن بشه و بعد هر دو رفتن …وقتی هردوبه خونه برگشتند رحمان گفت زندایی بهتره شما بازش کنید گفتم چرا من ! خودت بهتر میتونی بخونی
از اونجا که رحمان خون حاج خلیل تو رگهاش بود گفت پس لطفا شما و مامان بیاین بریم اون اتاق چون خوندن وصیت نامه جلو جمع جایز نیست هر سه تامون بلند شدیم و بسمت اتاق خواب عفت رفتیم رحمان در پاکت رو باز کرد و اینطوری خوند ؛بنام خدا ی عزّو جل خداییکه یکروز جان به ما داده ویکروز هم از ما میگیره.. رحمان جان و عفت عزیزم امیدوارم در نبود من ناراحت نشید هر آغازی پایانی داره و راضی به رضای خدا باشید هیچ وقت دلم نیومد که شما ازمن برنجید یا ناراحت باشید وهمیشه سعی کردم براتون بهترین هارو انجام بدم سفارش خاصی ندارم وضعیت دارایی هام که همش مشخصه از رحمان میخوام تاروزیکه زنده هستی مادرت رو همواره مثل من در قلبت نگهداری فقط منو در شهر خودم شهسوار بخاک بسپارید انگار اونجا روبیشتر دوست دارم و دلم نمیخواد در جایی که شهرم نیست دفن بشم
ادامه دارد
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃 پارت ٣٠۵
حاج خلیل گفته بود انگارشهسوار روبیشتر دوست دارم و دلم نمیخواد در جایی که شهرم نبوده بخاک سپرده بشم دلم میخواد در نزدیکترین جا به رضا دفنبشم و در ادامه دردلی کرده بود با عفت و رحمان که از رفتنش غصه نخورند همدیگرو دوست داشته باشند و اینکه رحمان دست خیر و دهنده داشته باشه و بعد شخصی رو معرفی کرده بود که تمام مراسم هاش تا شب هفتم خونه اون آقا باشه شخصی به اسم حاج حسین شهسواری …اما هیچکس ایشون رو از طرف ما نمی شناخت اما آقاجان شماره تلفنی ازش گذاشته بود تا رحمان باهاش تماس بگیره …همه کارهاش حساب شده بود رحمان بعد از اینکه وصیتنامه رو تا کرد با حاجحسین تماس گرفت اونهم بعد از شنیدن خبر مرگ حاج خلیل گریه کرده بود و گفته بود تشریف بیارید منزل خودشه من چکاره هستم …
اونشب من به سیما زنگ زدم عفت اصلا حالش خوش نبود
علی اکبر براش سرم وصل کرده بود هرکسی که از در وارد میشد باهاش اشک میریخت ..بخاطر همین خبر مرگ حاج خلیل رو من به سیما دادم بیچاره اونم انقدر گریه کرد که خدا میدونه هی میگفت چرا؟ چرا ؟ پدرم که سالم بود منهم گفتم سیما جان بیا تا برات همه چیزرو تعریف کنم ..سیما گفت که در اولین فرصت به شهسوار میاد چون دیگه اومدنش در وحله اول به تهران جایز نبود ..خلاصه که حال دل همگیمون بدبود اما ماشاالله از مدیریت رحمان که چطور همه کارهای پدرش رو انجام داد اصلا نیازی به بزرگتر نداشت هرچه بود زیر دست حاج خلیل بزرگ شده بود دوباره همگی به همراه جنازه آقاجان به شهسوار رفتیم …آخ شهسوار …تمام خاطراتش دوباره برام زنده شد و انگار مرگ رضا دوباره اتفاق افتاد ..
حاج حسین پیر مردی تقریبا هفتاد ساله بود وقتی که وارد خونه اش شدیم بزرگی حیاط وخانه اش چشم هر ببینده ایی رو خیره میکرد وارد سالن بزرگ منزلش شدیم صندلیها مرتب چیده شده بودواونجا بود که دیدیم جمعیتی بیشمار برای آقاجان آمده بودند و اما ما یکنفر اونها رونمیشناختیم
چه کارخوبی کرده بوده آقاجان ! که گفته بود در شهر خودمبخاک سپرده بشم اصلا در تهران کسی رونداشت مگر ما چند سال بود که درتهران بودیم ؟
اون تو شهسوار سرشناس بود جاییکه بدنیا اومده بود …به احترام سیما جنازه آقاجان در سردخانه گذاشته شد و همون شب سیما به ایران و بعد به شهسوار رسید ،رحمان بدنبالش رفت و باهم به خونه حاج حسین اومدن
رحمان زیر بغل سیما رو گرفته بود اونهم با غرور خاصی میگفت قربونت برم یادگارپدرم
یکدونه برادرم وعفت همچنان در حال غش و ضعف بود سیما تا نگاهش به چشمم افتاد گفت بخدا که ازتون گلایه دارم بابام خیلی شما رو دوست داشت
شما که پسرهات دکترهستن چرا به پدرم نرسیدین ؟ گفتم سیما جان این حرف رو نزن پدرت نزدیک به یکسال بود که تحت نظر بود علی اکبر
بهترین دکترها بردش اما این خواست خودش بود
که کسی از بیماریش بویی نبره آقاجان قلبش خراب بود خیلی خراب و به هیچ عنوان درمان نداشت
ادامه دارد....
┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃 پارت ٣٠۶
آقاجان قلبش خراب بود خیلی خراب و به هیچ عنوان درمان نداشت
عفت همون موقع گفت قدسی جان چرا بما نگفته بودی شاید به خارج از کشور میبردیمش و خوب میشد همون موقع رحمان گفت بس کنید چرا همه ریختین سر زندایی بنده خدا ! مطمئنم که زندایی بهتراز هرکسی میتونست به بابا کمک کنه دیگه حرفی نباشه …تودلم آفرین میگفتم به رحمان ! عجب شیر مردی شده بود …در میان جمعیت خیلی از آشناهارو دیدم که باید خیلی سوال ها ازشون باید میکردم فردای اونروز حاج خلیل بزرگ مرد همه فامیل و آشنابا جمع زیادی از همشهریهاش در نزدیکی رضا بخاک سپرده شد
و من کاری ازم برنمی اومد فقط زار میزدم آقاجان حلالم کن خیلی زحمتم رو کشیدی …تو اون روزها که در خونه حاج حسین بودیم چه چیزها که نفهمیدیم اول اینکه اون خونه برای خود حاج خلیل بود و حاج حسین رو موظف کرده بود که بعدها بفروشه و به یتیم خونه شهرشون بده از اهالی روستا کسایی دیدیم که گفتند شمسی از دنیا رفته
طلعت ازدواج سوم هم کرده و باز هم ناسازگاره
برادر ننه بتول بسیار پیر شده بود و …
ای خدا یاد گذشته واقعا بعضی وقتا دل آدم رو درد میاره ..بعد از هفت روز به خونمون برگشتیم و من یاد نامه خودم افتادم که آقاجان بهم داد اونشب سردرد رو بهانه کردم و خودم رو به خونه رسوندم تا ببینم در نامه من چه چیزهایی نوشته
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃 پارت ٣٠٧
فورا بسمت کمدم رفتم وصیت نامه رو باز کردم
رو تختم نشستم شروع به خوندن کردم
نوشته شده بود ؛؛؛سلام دختر عزیزم ؛میدونم الان که دیگه داری این
وصیتنامه رو میخونی من دیگه در بین شما نیستم نمیخواد زیاد برای من خودتو ناراحت کنی ،دخترم خیلی باهات حرف دارم خیلی !!! اول اینکه تو با اومدنت تو زندگی ما به من دوباره نور امید دادی
بهم زندگی بخشیدی و باعث شدی من هم دارای پسری بشم که حالا بهش افتخار کنم بخاطر همین میخواستم طوری برات جبران کنم که هیچ وقت از یادت نره و همیشه در ذهنت بمونه
اصل موضوع اینبود که بهت بگم بعد از مرگ من برات سوتفاهم نشه که رضا در کارخونه من سهم داشته رضا هیچ وقت سهامدار نبود هرچه داشت و نداشت برای خودت و بچه هات مصرف شد و اگر هم من برای سه تا پسرهات خونه خریدم فقط دیِنم رو به تو و رضا ادا کردم دوست داشتم بابت تمام زحماتی که در دوران بیماریم کشید ومثل پسر نداشته ام مراقبم شد کی میتونست انقدر مراقبم باشه دخترم همین حرفها هم مثل یک راز بزرگ در قلب بزرگت حبس بشه و به کسی این موضوع رو نگی …ازت میخام در قبالش مراقب عفت باشی چون عفت مثل تو دست و پا دار نیست برای رحمان هم مادری کن مثل بچه های خودت و …….همینطور که نامه رو میخوندم اشک می ریختم شاید کسی باورش نشه اما این لطف حاج خلیل به ما بود که برای بچه هام همه کار کرده بود وصیت نامه آقاجان رودر کمد نگهداری کردم و هروقت که بیکار میشدم روزی چند بار می خوندمش بعد از مرگ آقاجان انگار دوباره بی پدر شده بودم هفته ها از مرگ آقاجان گذشت رحمان مثل یک مرد سن و سال دار کارخونه پدرش رو می چرخوند عفت و من بیشتر با هم بودیم سیما هم بعد از چله آقاجان به انگلیس برگشت اما آنچنان به رحمان برادرم برادرم میکرد که حد نداشت عفت هم ذوق میکرد که رحمان تنها نیست هم می ترسید که رحمان رو از دستش در بیاره وببره انگلیس
خلاصه که زندگی ادامه داشت ماه منیرم باردارشد
همچنان که پری بعدش زایمان کردو خداوند اولین فرزندش که پسر بودرو بهش هدیه داد …من میخواستم از حاج خلیل مرد بزرگ کار خیر رو یاد بگیرم با کمک من و رحمان خونه کوچکی برای پری خریدم اما ازش خواستم تا روزیکه من زنده هستم با من در همین خونه زندگی کنه اما بگم از محسن که بارها ازم خواست باهاش ازدواج کنم اما من ذاتا دختر یک کدخدا بودم که هیچ وقت رسم نداشتیم تو فامیل خودمون بعد از شوهر اول ازدواج دوم بکنیم یکروز آب پاکی رو ریختم رو دستش …❤️
ادامه دارد....
┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃 پارت ٣٠٨
یکروز محسن به خونمون اومد ملتماسانه ازم خواست باهاش ازدواج کنم
گفتم آقا محسن بچه های من جنازه من رو روی دوش شما نمیگذارن از من هم گذشته که بخوام شوهر کنم لطفا دست از سرم بردارید اما بیچاره محسن همچنان اصرار داشت گفتم آقا محسن ببین چقدر بخودت ضرر زدی الان تو هم باید زن وفرزند داشتی مگر تو چند بار به دنیا می اومدی ؟ باید از این عمری که مثل باد میگذره استفاده میکردی …محسن با کوله باری از غم از خونمون رفت بعد از سه چهار ماه یکروز رحمان وقتی مادرش عفت مهمان من بود بخونمون اومد و خبر از مرگ محسن دادمحسن سکته کرده بود خیلی دلم براش سوخت از اینکه هیچوقت به عشقش نرسید اما چاره ای نبود چون ازدواج کردن ما هم دیگه فایده ایی نداشت روزگارمون عادی بود…همه سر زندگی هاشون بودند تا اینکه بعد از دوسال عفت بیمار شد همیشه از درد کلیه هاش رنج میبرد کم کم و به مرور زمان
کلیه های عفت از کار افتادن رحمان بهترین متخصص هارو برای عفت به کار گرفته بود اما
فایده ایی نداشت چقدر دیالیز میکرد اما در یک روز گرم تابستان عفت هم از دنیا رفت ومهم اینجا بود که به رحمان گفته بود منو در کنار حاج خلیل به خاک بسپرید..خبر به گوش سیما رسید به گفته خودش که میگفت به اندازه مادرم برای عفت سوختم .. بعد از مرگ عفت من تنها شدم پسر کوچکم علی اصغر عاشق یه دختراصفهانی شد عروس کوچکم لیلا عاشق این بود که علی اصغر همون در خارج از کشور زندگی کنن و بخاطر این عشق یهویی تصمیم به رفتن گرفت …واز طریق کارشون به امریکا برگشتن ماه منیرم دختر دار شد دخترش مهتاب قدم بر چشم ما گذاشت و خونمون رو گل بارون کرد دیگه از این دختر شیرینتر وجود نداشت علی اکبر ونرگس دومین فرزند خودشون رو بدنیا آوردن و علیرضا هم با همسرش زندگی خوبی داشت و راحت بودن در این اثنا قرار شد که رحمان هم به خارج ازکشور بره و همش هم زیر سر سیما بود که تنها نباشه میگفت منو برادرم باهم باشیم .آخ که تمام خاطرات عفت با حاج خلیل از بین رفت و چون رحمان تنها باز مانده بود
دنیایی از ثروت رو با خودش به انگلیس برد و تمام ثروت حاج خلیل رو فروخت و دلار کرد و از ایران رفت …کم کم همگی قصد مهاجرت کردن دوباره علی اکبر و نرگس هم با دوتا بچه هاشون رفتن علیرضا هم رفت و من ماندم با ماه منیر که همیشه مونسم بود …از موندن و رفتن آدما گلایه ایی ندارم
اما من که انقدر زجر کشیدم هیچکس قدر دان این نبود که بگن لااقل تنهات نداریم و در کنارت بمونیم
منکه عمر نوح نداشتم که بمانم و دوری بکشم اما عیب نداره برن خوش باشن
الان سالهاست که من در خانه ایی که اول آمدم تنها هستم و تنها مونسم دخترم ماه منیره که بمن وفا دار ماند قربون دهن ننه بتول که گفت تنها تو میمونی و مونست وبا پری که الان دوتا بچه داره ودر کنارمه ..در دنیا فهمیدم که هیچ چیز ارزش جنگیدن نداره واین خداوند هست که هرچیزی رو بخواد بهت می بخشه و هرچی رو بخواد ازت میگیره. ممنون که با من همراه شدین ❤️
نویسنده:مریم
پایان ...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄
دیدگاه خود درباره داستان قدسیه برای ما بفرستید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯