#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_سی_هشت
در حال حاضر جلیل و خانمش مرتب میاند سراغم تا با کلک و زبون سه دانگ دیگررو هم بنامشون بزنم اما من دیگه آگاه شدم و گول نمیخورم..فقط نمیدونم چطوری سند رو ازشون بگیرم؟یه بار مجید به جلیل گفت:بیا حداقل سهم دخترا رو بهشون پس بده..جلیل با پررویی قبول نکرد،مجیدهم گفت:مطمئن باش خیر نمیبینی چون مادرت بیرون توی زیرزمین زندگی میکنه و تو کل دو طبقه رو تصرف کردی….مطمئن باش با بدبختی میمیری…آخه توی یه طبقه از اون خونه پسرشو عروسش زندگی میکنند و یه طبقه اشم خودشو و زنش…من با کارهام و ندونم کاریها بچه هامو هم با خودم و هم باهمدیگه دشمن کردم مثلا پارسال سر دخترم شکست عروسم گفت:نفرین ما گرفته….الهی بدتر بشند…یا چند وقت پیش پای نوه ام شکست دخترا گفتند:حقشه!!…چون آه و ناله ی ما همیشه پشتشونه……من بین بچه ها تفرقه انداختم و اونارو باهم دشمن کردم….الان چند ساله که بچه هام باهم قهرندو دور هم جمع نشدیم…..
ادامه 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_سی_نه
دخترم زهرا مثل یه مرد بود.الان که یادم میفته که چه کارهایی برای من میکرد ،،دلم میخواهد بمیرم که چرا ازش رضایت گرفتم و سهمشو دادم به جلیل و بچه هاش؟چرا دلشو شکوند و آزارش دادم؟من خودم همیشه توی عذاب بودم چرا راضی شدم دخترام از حق پدرشون محروم بشند و توی سختی زندگی کنند؟؟من سهمشو دادم به پسرام و خودمو مدیون کردم…ازتون میخواهم هیچ وقت خودتون مدیون کسی نکنید…در حال حاضر بیشتر کارامو دخترم زهرا انجام میده و هیچ وقت منو ول نکرده….دیگه پیر و از پا افتاده شدم و نمیتونم کارهای شخصی خودمو هم انجام بدم .همیشه شیدا یا زهرا میاند کارمو انجام میدند و میرند….میدونم میتونم از طریق قانون و دادگاه به حق خودمو و دخترام برسم ولی اصلا دوست ندارم کار به جاهای باریک بکشه آخه اونم پسرم و پاره ی تنمه و هنوز مثل سابق دوستش دارم…..از طرفی میدونم که اگه من هم بگذرم دخترا نمیگذرند و من دوست ندارم بعداز مرگم پشت سرم نفرین باشه…امیدوارم قبل از مرگم خدا به یه طریقی به دل جلیل بندازه و حق همه رو بهشون برگردونه تا من راحت سرمو بزارم زمین……
ادامه 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_آخر
من زهرا دخترته تغاری ایران (مادرم) هستم..مامان ایران همیشه از مشکلات دوران مجردی و بعدش براش تعریف و گریه میکرد…مامان ایران بیشتر شبها که میخواستیم بخوابیم از بی مادریش میگفت و گریه میکرد از بی محبتیها میگفت…مامان ایران گفت:قدر پدر و مادرتونو بدونید چون هیچ وقت تکرار نمیشند…مامان از فوت بچه هاش برام گفت و گریست…مامان از مسخره کردن مردم گفت و اشک ریخت..مامان از اینکه توانایی نداره تا سرخاک بچه ها بره گفت و زار زد..خودم(زهرا)دو تا بچه دارم و با سرگذشت مامان بیشتر قدر بچه ها رو میدونم و بهشون محبت میکنم و اونارو باهم دوست و همدم میکنم تا هیچ وقت تنها نمونند……
در انتهای سرگذشت مامان ایران گفت:به هیچ کسی اعتماد نکنید و تا زنده هستید یه الونک برای خودتون حفظ کنید تا زیر منت نمونید……تا از سرانجام کاری مطمئن نشدید اقدام به اون کار نکنید…..
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
روان شناسی دکتر انوشه🗣️:
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_سی_هشت
دو ماه بعد مادرجون منو برد سونو گرافی ومشخص شد بچه ام دوقلو هست…رفته رفته سنگین شدم….هم کوچولو و ریز نقش بودم و هم دوقلو باردار…..یه روز که به سختی ظرفهای سر سفره رو برداشتم و خواستم بلند شم اقاجون ظرفهارو ازم گرفت و رو به بقیه گفت:چی میشه یه مدت هوای عروسک رو داشته باشید….
ناسلامتی بار شیشه داره اونموقع یه جاری جدید هم اضافه شده بود و چهار تا عروس شده بودیم….با حرف اقاجون جاریها به پچ پچ افتادند…مادرجون با صورت سرخ شده یهو از جاش بلند شد و ظرفهارو جمع کرد و از اتاق رفت بیرون……
حس کردم این ماجرا بوی خوبی نداره پس به زحمت خودمو به مادرجون رسوندم و اسکاچ رو بزور ازش گرفتم اما اون بهم تشر زد و گفت:لازم نکرده….تو برو به استراحتت برس….فریبا جاری بزرگه خنده کنان گفت:مهناز جون تو برو بشین ،،،یه وقت به بچه ات طوری میشه و از چشم ما میبیند….خلاصه میکنم که توی اون خونه هر روز یه دردسر درست میشد که یه سر دردسرها من بودم...
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_سی_نه
اقاجون سفت و سخت پشتم ایستاده بود اما میدونید که مکر زنانه قویترین سلاح توی دنیاست…… شب یلدا شد….همه دور هم جمع شده بودیم و اقاجون بالای مجلس نشسته بود و حسابی مهمونی رو اداره میکرد….نجمه فال حافظ بدست برای همه میگرفت و در انتها هر فال یه مزه پرونی هم میکرد…..زهرا جاری آخری در حال پذیرایی نگاه نفرت انگیزی بهم کرد…..حالا چرا نفرت ؟؟؟
چون وقتی مادر جون خونه نبود جاریها صندوقچه ی مادر جون رو میگشتند و چون من همکاری نکردم و نرفتم و گفتم من از این کار خوشم نمیاد با من لج کرده بود…..بعدها فهمیدم که این عادت جاریها بود و با این کارشون فقط قصد اذیت مادرجون رو داشتند نه دزدی و غیره …..
آخه وسایلشو جابجا میکردند تا مادرجون تصور کنه که چیزی کم شده و ناراحت بشه……شب یلدا به خوبی تموم شد و فقط کلی کار و ظرف شستن و جابجا کردن برای ما موند که باید صبح زود انجام میدادیم ،،،هر چند من کمتر کار میکردم……
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_سی_نه
رفتم بخوابم که دیدم اون دعا که همیشه به لباسم سنجاق میکردم نیست..هر چی دنبالش گشتم پیدا نکردم.وحشت و استرس و ترس به یکباره اومد سراغم،انگار اون دعا بهم آرامش میداد که نبودنش این همه منو میترسوند.به مامان گفتم و هر دو مشغول گشتن شدیم ولی پیدا نکردیم.دوباره وحشت و دلهره توی خونه حاکم شد.حدس میزدم که گم شدن دعا یه اتفاق معمولی نیست و یه چیزی پشتشه..مامان رفت تا توی تشت لباسهامو خیس کنه که دعا رو پیدا کرد.خوشحال اورد و داد به من و گفت:رقیه جان!!!حواست به این باشه،هر وقت پیشت هست من خیالم راحته..گفتم:درست میگی مامان!!!از وقتی این پیشمه اون خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم….بنظرت کلا از اینجا رفته؟مامان گفت:خدا کنه رفته باشه و این کابوس از این خونه تموم بشه،خب دخترم برو بخواب،،من هم لباسهارو خیس کنم،میام.نزدیک به یکسال همه چی اروم بود و روزهای خوبی داشتیم و خبری از اون هاله و اتفاقات ناگوار نبود.تا اینکه....
ادامه بعدی 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل
تقریبا یک سال از فوت رضا گذشت.تا اینکه یکی از اقوام دورمون منو برای پسرش که قصد ازدواج داشت انتخاب کرد و بهمون پیغام فرستاد تا بیاند خواستگاری،بابا در مورد پسره تحقیق کرد.اسمش کمال بود و توی سپاه کار میکرد.سنش نسبتا بالا بود یعنی من ۲۱سالم بود و کمال ۳۰ماشین و خونه هم داشت..از هر نظر مورد پسند ما بود و تنها نگرانی ما جون کمال بود.خلاصه پیغام دادند که آخر هفته قراره بیاند روستا خونه ی پدربزرگش (روستا که چه عرض کنم رفته رفته شهری برای خودش شده بود)از همونجا بعداز شام میاند خونه ی ما،دل تو دلم نبود.تمام اون یکسال رو جایی نرفته بودم و همش خونه بودم آخه تو دهنها افتاده بود که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد.اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم اما مامان خیلی اصرار میکرد و دلش میخواست هر جوری شده این طلسم بشکنه،خیلی زود آخر هفته رسید و خانواده ی کمال اومدند روستا.،من نسبت به دخترای روستایی بخاطر اینکه آفتاب سوختگی نداشتم و دستام نرم و لطیف بود خیلی سر بودم و همه تصور میکردند یه دختر شهری هستم برای همین گزینه ی مناسبی برای اکثر جوونا بودم…..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_سی_نه
خلاصه بعد از یک ساعت دوباره حامد وارد اتاقم شد،گفتم بیا یکم حرف بزنیم و شروع کردحرف زدن ازگذشته واتفاقات دوران جوانیش گفت،نمیدونم چرایدفعه جوگیرشدم منم ازاتفاقاتی که برام افتاده بودبراش تعریف کردم ووجودنیماتوزندگیم واتفاق اون شب باغ روبه حامدگفتم:وقتی شنید بایه عصبانیتی گفت افسون چکارکردی گفتم به هرحال این اتفاق افتاده باافسوس خوردنم چیزی درست نمیشه..اون شب تا نزدیک صبح باهم حرف زدیم وبعدازاینکه افسانه امتحانش رودادموضوع روبهش گفتیم سه تایی رفتیم برای مراسم عموم،فقط باید بگم اون زمان داداش کوچیکم ایران نبودهمراه خاله ام رفته بودن ترکیه یکی ازخاله هام چند سالی میشد مهاجرت کرده بود استامبول زندگی میکرد.برادربزرگمم خوابگاه داشت خیلی کم میومد به ما سر میزد.روزها میگذشت تانزدیک چهلم عموم شد چند روز قبلش حامدبهم زنگ زدگفت یه بهانه بیار نرو روز مراسم باهم میریم پدرومادرم میخواستن دوروزقبلش برن من کارومریضی روبهانه کردم گفتم باافسانه وحامدمیام خانوادمم باخیال راحت رفتن...
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_چهل
اون روزمن میخواستم از سرکار یه راست برم پیش افسانه اما حامد دو ساعت قبلش بهم پیام دادگفت مرخصی بگیر میام دنبالت بریم یه کم بگردیم خلاصه من سریع کارهام رو اوکی کردم،وحامدامدنزدیک شرکت دنبالم باهم رفتیم.یه کم که رفتیم حامدگفت بریم خونه ی شمامن همه چی توماشین دارم اونجاراحت تریم،گفتم باشه وقتی رسیدیم بساط قلیون روبه پاکردیم،((و اون جا بود که با بی وجدانی تمام........ وفقط خدا از سرگناهان و تقصیراتم بگذره😔)) وبعد رفتیم پیش افسانه
دوسه ماهی ازاین ماجراگذشت که وقتی به خودم مشکوک شدم و آزمایش دادم جوابش..... شد..تاازآزمایشگاه امدم بیرون به حامدزنگزدم جریان روبهش گفتم باورش نمیشدفکرمیکردشوخی میکنم وقتی جواب ازمایش رو براش فرستادم ازعصبانیت به خودش فحش میداد،گفتم فکرچاره باش ابروی جفتمون میره..گفت هرجورشده باید.... ودنبال یه جابود برای ...
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯