#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#قسمت_هفتاد_پنج
دکتر ادامه داد و گفت :الان توی همین بیمارستان جراح سرشناسی هست که هنوز هویت واقعی خودشون نمیدونه ولی تک و تنها و یه تنه شده جراح……الان هم دیر نشده ،با همسرت تماس بگیره و بهش بگو بیاد اینجا تا کمکش کنیم اون واقعا یه بیماره و برای جامعه و خانواده یه معضل…….خیلی جدی گفتم:اگه نوید خوب هم بشه من حاضر نیستم یه لحظه هم باهاش زندگی کنم و تنها کاری که الان میتونم بکنم اینکه تقاضای طلاق بدم……خانم دکتر گفت:برای طلاق الان موقعیت خوبی دنیست ،…صبر کن تا حالت خوب بشه بعدش در موردش فکر کن…..گفتم:من فکرهامو خیلی وقته کردم ،،،من تحت هیچ شرایطی با نوید زندگی نمیکنم…..خانم دکتر گفت:فعلا به مامور آگاهی بگو که با خواست خودت،خودتو از ماشین پرت کردی تا اون بنده خدا رو پرونده اشو ببندند…..بعدش دو تا مامور با اون اقا پسر جوون که منو به بیمارستان رسونده بود اومدند داخل اتاق و من گفتم که مقصر خودم هستم و هیچ کسی توی این کار دخیل نیست و برگه هارو امضا کردم و رفتند...
ادامه 👇
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#قسمت_هفتاد_شش
چهره ی اون اقا پسر برام آشنا اومد…هر چی فکر کردم یادم نیومد که کجا دیدمش……
وقتی مامورا رفتند اون اقا پسر دوباره برگشت پیشم و گفت:من علی هستم و میخواهم یه چیزی بهتون بگم که لطفا بین خودمون بمونه……اون پسر جوون گفت:راستش وقتی اون اتفاق برای شما افتاد نوید به من زنگ زد و گفت که شمارو برسونم بیمارستان آخه من یکی از دوستای نوید هستم…..نوید صبح اون شب رفت ترکیه و روزی صد بار زنگ میزنه و حالتو میپرسه….پوزخندی زدم و گفتم:نوید برای من مرده….علی گفت:هر کاری داشتید به من بگید تا براتون انجام بدم…..فقط تشکر کردم و دوباره سکوت…..علی خداحافظی کرد و بعد از اینکه چند قدم رفت برگشت و گفت:راستی نگران هزینه ی بیمارستان نباشید…..علی که رفت گوشی رو برداشتم و شماره ی عمو رو تا اونجایی که توی ذهنم بود روگرفتم….چند بار اشتباه شد اما بالاخره با جابجایی اعداد عمو گوشی رو برداشت……
ادامه در پارت بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا میگفت :توی مدرسه همه ی بچه ها رفیق دارند،…حس کردم میخواهد رازی رو بهم بگه اما از برخورد من میترسه ،،،پس گفتم:درست میگی دخترم،،،،همه دوست پسر دارند…..زمون ما اینطوری نبود…..راستی تو هم دوست پسر داری؟؟؟؟خوشحال لبخندی زد و گفت:من هم دارم….با یه پسره توی اینترنت دوست شدم….با کامپیوتر باهاش حرف میزنم…..برای اینکه بهم اعتماد کنه دعواش نکردم و گفتم:حدس میزدم ولی شک داشتم….حالا این داماد ما کی هست؟؟؟
خوشحال کامپیوتر رو روشن کرد و عکس پسر رو نشون داد……سارایکدفعه بغضش شکست و از کمبودهاش گفت و در اخر اعتراف کرد که از طریق اینترنت با یه پسری دوست شده وحتی چند بار حضوری همدیگر رو دیدند………حرفی به ذهنم نرسید بگم ….نه دعواش کردم و نه نصیحت…..آخه خودم چوب بی توجهی مادرمو خورده بودم….مادرم حرف منو باور نکرد و من به کابوس وحشتناک غش کردن و داروی اعصاب گرفتار شدم…....
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_هفتاد_شش
اگر مادرم به حرفهام اهمیت میداد هیچ وقت حرفهام دهن به دهن نمیچرخید……بنظرم مجید هم چوب بی فرهنگی مادرشو خورد….همون موقع که اجازه نداد خونه بخره و مستقل بشه یا اینکه توی گوشش خوند زنت مریضه چرا این همه خرج دوا و درمونش میکنی و یه زن سالم بگیر،،، اصلا فکر نکرد که فردای روزگار نوه ها چطور بزرگ میشند یا با کدوم سرمایه خرج دو تا خانواده رو بده…..
با این افکار تصمیم گرفتم در مورد ساراحساب شده وارد عمل بشم…..نمیخواستم بی گدار به آب بزنم و حرف دخترم توی فامیل پخش بشه…..اگر امیر هم میفهمید قطعا کتکاری میشد……مجید پدرشون بود و مسلما دلسوزتر از اون کسی برای بچه ها نبود…..
با احتیاط و کم کم با مجید صحبت کردم اما قول گرفتم این راز بین خودمون بمونه…..مجید از اینکه هنوز برام مهم بود خوشحال شد ودورادور مراقب سارا شد…...رابطه ی بین سارا و آرش(دوست پسرش)تا جایی پیش رفت که اجازه ی خواستگاری خواست،……
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_هفتاد_پنج
زهراخانم گفت افسون جان نمیخوای تعارف کنی بیایم تو؟!تاخواستم حرف بزنم پدرم یه تف انداخت توصورتم گفت من پام روخونه ی این جونورکه به خواهرخودش ابروی مارحم نکردنمیذارم.اگر هم تااینجاامدم برای این بودکه بفهمم شماراست گفتی من دختری به نام افسون ندارم چندساله برام مرده برو خدا رو شکرکن اون سالهای اول پیدات نکردم شک نکن زندت نمیذاشتم الانم چون فهمیدم اون حامدنامردمرده وداری بابدبختی زندگی میکنی کاری بهت ندارم توبایدتااخرعمرت عذاب بکشی لیاقتت همین زندگی تویه شهرغریب..خلاصه پدرم هرچی ازدهنش درامدبهم گفت برام کلی خط نشون کشیدکه یه وقت نزنه به سرم برم اصفهان..این وسط مامانم فقط گریه میکردوازترس بابام جرات نمیکردحرفی بزنه هردوتاشون خیلی داغون شده بودن وهیچ کسم غیرازخودم مقصرنبودیه جورای بهشون حق میدادم..وحتی دلیل این همه شکسته شدن و پیرشدنشون رو فقط خودم رو میدونستم و بس...
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_هفتاد_شش
بچه هاباسرصدای بابام بیدارشدن امدن پیشممامانم تاچشمم افتادبه بچه هادیگه طاقت نیاوردرفت پایین بابامم یه نگاه تهدیدامیزی بهم انداخت گفت حرفهام یادت نره رفت..زهراخانم بنده خدادویددنبال پدرم مدام میگفت حاج اقایه لحظه گوش کنید..من خوب میدونستم پدرم به این راحتی من رونمیبخشه وتلاش زهراخانم برای عوض کردن نظرش بی فایده است..بچه هاکه بعدازمرگ حامدازکوچکترین سرصدای میترسیدن گریه میکردن منم باگریه ی اونابغضم ترکیدزدم زیرگریه سه تای باهم زارمیزدیم..بعدازده دقیقه زهراخانم امدپیشم بااینکه میدونستم نیتش خیربوده میخواسته کمکم کنه اما از دستش ناراحت بودم بچه هارواروم کرد گفت اصلافکرش نمیکردم پدرت انقدر کینه ای باشه..گفتم حالا متوجه شدید چرا این چند سال نرفتم سراغشون هر چند به پدرم حق میدم من باعث شدم ابروی چندساله اش بره ومحاله ازگناهم به این راحتی بگذره..تاچندروزی حالم خیلی بدبودباهرزنگی فکرمیکردم یکی از برادرهام پشت درمیخوادمن روبکشه شبهاکابوس میدیدم..
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯