#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سوم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
اون لحظه بابا نگاه عمیق و غضبناکی به من کرد و بعدش رو به مامان گفت:دعا کن این یکی دیگه پسر باشه وگرنه اون کاری که دوست ندارم رو مجبورم انجام بدم…..از ترس بابا به صورت مامان نگاه کردم و دیدم یهو چشمهاش پراز اشک شد و به بابا گفت:از خدا بترس و کفر نگو….هر چی که هست فقط سالم باشه….من یه تار موی دخترم پاییز رو با صد تا پسر عوض نمیکنم…..نگاهش کن..!!..انگار صورتشو خدا با حوصله نقاشی کرده……بابا نگاهی به من کرد و گفت:ای کاش پسر بود…….دختر به چه دردی میخوره آخه…؟؟؟مامان عصبی به بابا اخم عمیقی کرد اما جوابشو نداد……بعدش مامان اومد سمت من و بغلم کرد و گفت:دختر خوشگلم…!!!میدونی که چقدرررر دوستت دارم……….بابا داره باهات شوخی میکنه……خیلی دلم میخواست حرفهای مامان رو باور کنم ولی راستش من خیلی بیشتر از سن و سالم میفهمیدم…
ادامه در پارت بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
🍃🌹
#بهار
#پارت_سوم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
وحید از مرتضی خیلی خوشش اومده
بود، ازش کار و کاسبیشو پرسید و فهمیدیم که کجا مغازه داشتن ، وحید
گفت الان چیکار میکنی ؟اونم گفت بیکارم و دنبال کار ، گرم
حرف زدن شدن و وحید گفت واسه شعبه دوم مغازه دنبال یه آدم کار بلدم ، نمیتونم به شاگرد
اعتماد کنم . به مدت میخوای اونجا کار کن بعدش اگر خوب بود قرار داد بنویسم و با هم کار کنیم ، یه درصدی از سود مغازه رو بهت میدم. اینجوری شد که فتانه پیش من مشغول به کار شد و شوهرش
پیش وحيد .
یکی دو ماهه اول فتانه خیلی خوب
کار میکرد ، وحید هم از مرتضی خیلی راضی بود . آدمای اصل و نسب داری بودن و از نامردی یکی به اون روز افتاده بودن. فتانه خیلی رعایت شوهرشو میکرد اونقدر که گاهی وقتا
میگفت از خرج خورد و خوراکمم میزنم . چهار ماهی گذشت و تو این مدت فتانه و مرتضی با ما رابطه داشتن ، یکی دو بار اومده بودن خونمون و شام وایستاده بودن .یه روز فتانه اومد مزون و خیلی حالش گرفته بود مشخص بود گریه کرده و زیر چشمش یه کبودی خیلی
محوی داشت ، دلیلش که پرسیدم گفت سر خونه با شوهرم بحث کردم . باید خونه رو خالی کنیم و پول رهن
بديم طلبکار ، خسته شدم از این زندگی با شوهرم بحثم شده اصلا تو فکر اینم خودمو بکشم...
🍃🌹
#بهار
#پارت_چهارم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
اون روز کلی با فتانه صحبت کردم و وقتی رفتم
خونه ماجرا رو به وحید گفتم . گفتم بنظرت تا یه پولی جمع و جور کنن بگیم موقت بیان زیر زمین
بشینن؟
وحید گفت ول کن خانم ما تا اینجا کلی بهشون خوبی کردیم ، بیخیال شو دیگه ولی
من ول کن نبودم . انگاری مثل خوره این ماجرا افتاده بود به جونم ، انقد گفتم و گفتم
تا وحید قبول کرد . من داداشم که از ماجرا بو برد خیلی ناراحت شد ، گفت با چه عقلی یه زن و شوهر جوون آوردین تو خونتون ؟ گفتم تو خونه من که
نیست ، می خوان بیان طبقه اول که شده انباری ولی زن داداشم کلی اخم و تخم کرد و گفت من اصلا از این زنه فتانه خوشم نمیادبالاخره با هر کشمکشی بود وحيد راضی شد و ماجرا رو به فتانه گفتم. فتانه و شوهرش
هفته بعد اسباب کشی کردن و اومدن خونمون . رفت و امدمون باهم خیلی زیاد بود وقتایی که من میرفتم قشم جنس بیارم
فتانه خیلی هوای زندگیمو داشت و شام و ناهار برای وحید میپخت و خودشم تو مزون بود . کم کم وضع مرتضی و فتانه بهتر شد و
تونستن زندگیشونو سر و سامون بدن و مرتضی از وحید جدا شد و کار خودشو ادامه
دو سال از آشنایی من و فتانه گذشته بود و کم کم فتانه مثل خواهر نداشته من شده بود، به واسطه بودن فتانه تو خونم رفت و آمدم با زن داداشم کمتر شده بود و فتانه هم مدام میگفت این نن داداشت به زندگی تو حسودی
میکنه . خودم دیدم یه جوری به شوهرت نگاه میکرد. فتانه گاهی از شوهرش میگفت ، یه بار که پیش وحيد بودم بهش گفتم فتانه اینجوری میگه....
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
روان شناسی دکتر انوشه🗣️:
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_سوم
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
توهمین رفت امدهابادوستای امید اشنا شدم..البته اونا یکی دوسالی از ما بزرگتر بودن،. سرکارمیرفتن،یه روز امید گفت فرداشب علی یه مهمونی توپ گرفته توام دعوت کرده گفتم به چه مناسبت گفت تولدش،،تا اسم تولد آمد ناخوداگاه یاد کادو افتادم ازشانس اون ماه هم بیشتر پول توجیبیم روخرج کرده بودم پول زیادی نداشتم که کادو بخرم ازطرفی هم پدرم خیلی حساس بود دوستنداشت مادیربریم خونه..روم نشدبه امید بگم پول ندارم گفتم نمیتونم بیام پدرم اجازه نمیده.گفت کاری نداره برو بگو امتحان دارم..میخوام بایکی ازدوستام درس بخونم..گفتم امدیم من تونستم پدرم روهم راضی کنم اون موقع شب ماشین نیست من برگردم روستا،امید یه ذره فکرکردگفت شب میبرمت خونه خودمون،گفتم نه من ازپدرومادرت خجالت میکشم...امیدخندیدگفت..فکرکردی خونه مامثل خونه ی شماکوچیکه وچندنفری تویه اتاق میخوابیم،!!؟من خواهرم اتاق جدا داریم وخوبی اتاق من اینکه یه درروبه حیاط داره راحت بی سرصدامیتونیم بریم تواتاقم،هیچ کس هم متوجه ی ما نمیشه..
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_چهارم
خلاصه امیدانقدرگفت تاتونست منوقانع کنه البته خودمم بدنمیومدبرای یکبارم شده به اینجوری مهمونیابرم..این وسط تنهامشکلم پول بودچون نمیتونستم دست خالی برم بایدکادومیخریدم..وقتی برگشتم روستاازمادرم خواستم بهم پول بده اماطبق معمول گفت ندارم میدونستم اگربه پدرمم بگم اونم بهم نمیده چون اون ماه ازپول توجیبیم بیشترگرفته بودم..میدونستم پدرم پولاش روکجامیذاره یه صندوقچه کوچیک داشت که مدارک پولاش رومیذاشت تواون قایمش میکردتوکمدو کلیدکمدم تودسته کلیدش بود..پدرم عادت داشت بعد ازخوردن ناهاریکساعتی میخوابیداون روز منتطرموندم تابخوابه وقتی رفت تواتاق پشتی سریع رفتم سرجیب شلوارش کلید رو برداشتم..اولین بارم بودداشتم همچین کاری میکردم خیلی میترسیدم حتی چندبارپشیمون شدم امالعنت به وسوسه شیطان که باعث شدمن برم سرصندوقچه پدرم ازش دزدی کنم..هرچندتواون صندوقچه پول زیادی هم نبودچون پدرم درامدی نداشت هرچی هم درمیاوردخرج مامیکرد..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯