eitaa logo
کانون فرهنگی مصلی بروات
125 دنبال‌کننده
657 عکس
242 ویدیو
14 فایل
کانال رسمی کانون فرهنگی و هنری مصلی صفحه اینستاگرام: https://instagram.com/mosallabaravat آدرس : بروات- مسجد جامع
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ☀️ اثر لقمه حلال در علاقه به و ☀️ شهید محمدرضا اخلاقی 💙 در دوره‌ ی بارداری، پدرش خیلی رعايت می‌کرد كه لقمه‌ ی شبهه ‌ناكی نخورم. هميشه سفارش می‌کرد. اهل حساب و كتاب و خدا و پيغمبر بود. 💛 می‌گفت: «دوست ندارم جایی ميری چیزی بخوری. بايد بچه ‌مان خوب در بياد». 💚 اثر داشت رعايت اينها. تازه كلاس اول رفته بود كه تا از مدرسه می رسيد، راهی مسجد می‌شد. ❤️ با اينكه آن ‌زمان مدرسه ها صبح و بعد از ظهر بود و او فقط دو ساعت وقت داشت برای ناهار و نماز. 📚 فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص281 🌴 🆔@bambaravat
﷽ ☀️ حرف حساب! ☀️ 🍀 یک روز در یکی از قرارگاه ها شهید صیاد شیرازی از من پرسید فلانی، میزان شرکت رزمنده ها در نماز جماعت به چه صورت است؟ 🌳 من به ایشان گفتم بیشتر رزمنده ها در نماز جماعت ظهر و عصر، و مغرب و عشا شرکت می کنند؛ ولی تعداد شرکت‌کنندگان در نماز جماعت صبح کم است. 🍃 در این زمان شهید صیاد به من گفت به همه اعلام کن فردا قبل از صبح در حسینیه حاضر باشند. صبح همه در حسینیه حاضر شدند. 🌿 شهید صیاد بلند شد و گفت: برادران، شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید؛ ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان شما را به می خواند، توجه نمی کنید! 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۱۶ 🌴 🌴 @Bambaravat
﷽؛ 🌹 تماسی از طرف ! 🌹 🌼 بحث ‌ها حسابی داغ شده بود و با قدرت و جدیت ادامه داشت. ناگهان رو کرد به حاضران و برای آنکه اهمیت موضوع مورد نظرش را اثبات کند، پرسشی را طرح کرد: 🌼 اگر الان به من اعلام کنند که از طرف مقامات بالا تماس گرفته ‌اند و من برای کار مهمی باید بیست دقیقه با آنان مکالمه کنم، شما اجازه می دهید جلسه را موقّتاً ترک کنم و دوباره برگردم؟ 🌸 همه با تعجب جواب دادند: این چه فرمایشی است جناب نخست‌ وزیر! شما اختیار دارید. خوب کار مهمی است لابد، بروید جواب تماس را بدهید؛ بعد ما در خدمت شما هستیم. شهید رجایی لبخندی زد و گفت: الان دستگاه بیسیم الهی ( ) خبر داده وقت ادای فریضه ظهر است. ما الان باید این مأموریت را انجام بدهیم و آن را مهم‌ترین کار خود بدانیم. 🌸 رجایی این حرف را زد و بلند شد و به نماز ایستاد. دیگران هم پشت سر او به نماز ایستادند. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 8 🌴 🌴 🆔@bambaravat
﷽؛ 🌹 جذب به مسجد و دعای ندبه 🌹 🌷 محمد ملازاده‌ مقدم‌ 💛 وقتی محمد شهید شد یکی از همسایه ها که مغازه دار نیز بود و از نظر ایمان کسی رویش حساب باز نمی کرد آمد و گفت: شما نمی دانید چه کسی را از دست داده اید. گفتم: چطور؟ 💙 گفت: محمد آقا مبلغ کمی که از بسیج می گرفت به من می داد و می گفت: صبح جمعه با این پول صبحانه ای تهیه کنید و به مسجد ببرید برای آنهایی که دعای ندبه می خوانند. این پول مال خودم است و چون می دانم حلال است برای این کار خیر به شما می دهم. 💚 با این کارش می خواست که این آقا را به سمت مسجد گرایش دهد و همسایه ها نسبت به این آقا نظر خوبی پیدا کنند. 📚 اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23 هزار شهید استانهای خراسان 🌴 🆔@bambaravat
﷽؛ 🌹 قطع کردن تلفن!! 🌹 محمدصادق‌ خالقی‌ 🍓 یک مرتبه آمدند گفتند بیا بچه ات از اهواز تلفنی می خواهد صحبت کند وقتی رفتم همین که گوشی را گرفتم هنوز صحبت نکرده بودم که ارتباط تلفنی قطع شد. 🍓 اندکی صبر کردم دیدم دوباره زنگ زد گفتم: مادر چرا گوشی را قطع کردی؟ گفت نماز جماعت دایر شده بود و می خواستم به نماز جماعت برویم. 🍓 نماز جماعت از صحبت واجب تر بود. 📚 اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23 هزار شهید استانهای خراسان 🌴 🌴 @bambaravat
🇮🇷 ﷽؛ 🌸🌼 امام زمان، همراه ما 🌸🌼 تعهدي كه به ما دادي يادت نرود، نماز اول وقت!»   🍃 ... صداي اذان از راديو ماشين به گوش رسيد، جواني كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقاي راننده! مي خواهم نماز بخوانم. راننده با بي تفاوتي و بي خيالي گفت: برو بابا حالا كي نماز مي خواند! بعدش هم توجهي به اين مطلب نكرد، ولي جوان با جديت گفت: به تو مي گويم نگهدار! 🍃 راننده فهميد كه او بسيار جدي است، گفت: اينجا كه جاي نماز خواندن نيست، وسط بيابان، بگذار به يك قهوه خانه يا شهري برسيم، بعد نگه مي دارم. خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره اي جز نگه داشتن نداشت. 🍃 بالاخره ماشين را در كنار جاده نگه داشت، جوان پياده شد و نمازش را با آرامش و طمأنينه خواند، من هم به تأسي از وي نماز خواندم. پس از نماز وقتي در كنار هم نشستيم و ماشين حركت كرد از او پرسيدم: چه چيز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خوانديد؟ 🍃 گفت: من به امام زمانم، حضرت ولي عصر(عج) تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم. تعجب من بيشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چيز تعهد داديد؟ 🍃 گفت: من قضيه و داستاني دارم كه برايتان بازگو مي كنم، من در يكي از كشورهاي اروپايي براي ادامه تحصيلاتم درس مي خواندم، چند سالي بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در يك بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زيادي بود كه اكثر اوقات با ماشين اين مسير را طي مي كردم. ضمناً در اين بخش، يك اتوبوس بيشتر نبود كه مسافران را به شهر مي برد و برمي گشت. براي فارغ التحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را مي دادم، پس از سال ها رنج و سختي و تحمل غربت، 🍃 خلاصه روز موعود فرا رسيد، درس هايم را خوب خوانده بودم، آماده بودم براي آخرين امتحان سوار ماشين اتوبوس شدم و پس از چند دقيقه، اتوبوس در حالي كه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلويم باز بود و مي خواندم، نيمي از راه آمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پايين رفت و كاپوت ماشين را بالا زد، مقداري موتور ماشين را نگاه كرد و دستكاري نمود، آمد استارت زد، ماشين روشن نشد، دوباره و چندين بار همين كار را كرد، اما فايده اي نداشت، (اين وضعيت) طولاني شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه هاي شان بازي مي كردند و من هم دلم براي امتحان شور مي زد و ناراحت بودم، چيزي ديگر به موقع امتحان نمانده بود، وسيله نقليه ديگري هم از جاده عبور نمي كرد كه با او بروم، نمي دانستم چه كنم، در اضطراب و نگراني و نااميدي به سر مي بردم، تا شهر هم راه زيادي بود كه نمي شد پياده بروم، پيوسته قدم مي زدم و به ماشين و جاده نگاه مي كردم كه همه تلاش هاي چندساله‌ام از بين مي رود و خيلي نگران بودم. 🍃 يكباره جرقه اي در مغزم زد كه ما وقتي در ايران بوديم در سختي ها متوسل به امام زمان(عج) مي شديم و وقتي كارها به بن بست مي رسيد از او كمك و ياري مي خواستيم، اين بود كه دلم شكست و اشكم جاري شد، با خود گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كني تا به مقصدم برسم، قول مي دهم و متعهد مي شوم كه تا آخر عمر نمازم را هميشه سر وقت بخوانم. 🍃 پس از چند دقيقه آقايي از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف مي زد). راننده گفت: نمي دانم هر كار مي كنم روشن نمي شود. مقداري ماشين را دست كاري كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن! 🍃 چند استارت كه زد ماشين روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشين گشتند و من اميدي در دلم زد و اميدوار شدم، همين كه اتوبوس مي خواست راه بيفتد، ديدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: «تعهدي كه به ما دادي يادت نرود، نماز اول وقت!» و بعد پياده شد و رفت و من او را نديدم. 🍃 فهميدم كه حضرت بقية اللَّه امام عصر(عج) بوده، همين طور اشك مي‌ريختم كه چقدر من در غفلت بودم. اين بود سرگذشت نماز اول وقت من.   📚 منبع: کتاب نماز و عبادت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، عباس عزيزی، ص ٨٥ 🌴 @bambaravat
﷽ ☀️ گذرنامه عبور از صراط ☀️ 💧 اگر پلیس از راننده، گواهی نامه بخواهد اما راننده به جای آن، مدرک تحصیلی، گذرنامه، کارت بانکی یا هر مدرک دیگری را نشان دهد پلیس قبول نمی کند. تنها گواهی نامه ی رانندگی اجازه عبور او را صادر می کند. 💧 در روز قیامت هم شرط رسیدن به مقصد و عبور از و رسیدن به ، است. 📚منبع: کتاب زیر باران، آیتی و محمودی، نکته ۴۰ 🌴 🌴 @bambaravat
﷽؛ 🍯 شما غذایتان را بخورید 🌻 امام خمینی(قدس سره) همیشه نماز را در اول وقت می خواندند و به نافله اهمیت می دادند. این خصوصیت از همان جوانی وقتی که هنوز بیشتر از بیست سال نداشتند در ایشان وجود داشت. 👓 چند تن از دوستان نقل می کردند: ما ابتدا فکر می کردیم خدای ناکرده ایشان از روی تظاهر نماز را اول وقت می خوانند. به همین خاطر سعی داشتیم کاری کنیم که اگر این کار از روی تظاهر است، جلوی آن را بگیریم. 🤔مدت زیادی در این فکر بودیم و بارها به طرق مختلف ایشان را امتحان کردیم، مثلا درست وقت نماز سفره غذا می انداختیم و یا وقت رفتن به مسافرت را درست اول وقت قرار می دادیم. اما ایشان می فرمودند: "شما غذایتان را بخورید من هم نمازم را می خوانم. هر چه که بماند من می خورم"😳 و در موقع مسافرت می فرمودند: "شما بروید من هم می آیم و به شما می رسم." 🍃 وقتی مدتها از این مسأله گذشت نه تنها ایشان نماز اول وقتشان ترک نشد بلکه ما را هم واداشتند که در اول وقت نمازمان را بخوانیم. 📚 منبع: کتاب برداشتهایی از سیره امام خمینی، ج 3 , رجایی، غلامعلی
محمدحسین شیخ حسنی ، مسئول تأمین لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب 🌼 سفره را می انداختم و صدای شان می زدم محمد ، حسن ، حسین. 🌼 یکی یکی می‌آمدند و می نشستند غیر از محمد. بچه ام تا نمازش را نمی خواند لب به غذا نمی‌زد. 🌼 سر به سرش می‌گذاشتند می‌گفتند: «ما اول می خوریم بعد خدا را شکر می کنیم ولی محمد اول شکر می کنه بعد می خوره!!» 📚 منبع: کتاب ستارگان حرم کریمه ، ج ۲۰ ، خاطره ۳ از مادر شهید. 🌴 @bambaravat
🌸 بردن به در سختی ها 🌸 🌷 : روزی كه مجلس خبرگان درباره جانشين حضرت امام (رضوان الله علیه) بحث می‌کرد، فكر نمی‌کردم كه خبرگان چنين تصميمی بگيرند. 🌸 از نيمه اول اجلاس ـ صبح تا ظهر ـ اين طور متوجه شدم كه ممكن است نام بنده مطرح شود، لذا ظهر كه به منزل آمدم، دو ركعت خوانده با حالت استغاثه و ناله و زاری ، از خداوند درخواست كردم كه اين مسئوليت را روی دوش من قرار ندهد. 🍋 من كمتر ياد دارم برای یک تقاضا، چنين استغاثه و تضرع به درگاه خداوند كرده باشم. با تمام وجود از خدا خواستم كه اين مسئوليت برعهده من قرار نگيرد. 🍋 عصر آن روز، مجلس خبرگان به خواست من اصلا توجه نكرد و كار با آن كيفيت انجام شد. گرچه از صميم قلب داوطلب اين كار نبودم، ولی وقتی اين مسئوليت به لحاظ شرعی و قانونی بر دوش من قرار گرفت، تصميم گرفتم با تمام وجود به وظيفه عمل كنم. 📚 منبع: ويژه‌نامه امتداد، صفحه 80. خاطره آقای حداد عادل از دیدار خصوصی با رهبر انقلاب. 🌴 @bambaravat
💓 اذانی که فحشا را تعطیل کرد! 💓 💠 یکی از روحانیون اهل شیراز که پدر شهید هم بود می‌گفت: قبل از انقلاب وضع مالی من خیلی بد بود. یک خانه کوچک با مبلغ جزئی اجاره کرده بودم. ولی اجاره همان را هم نمی توانستم بدهم. 💠 برای اجاره خانه جدید به بنگاه رفتم. هر کجا به ما آدرس می دادند، همان مبلغ یا بیشتر از آن بابت اجاره می‌خواستند. ما هم توانایی نداشتیم. 💠 یکی از روزها که به بنگاه رفتم. بنگاه دار به من گفت: حاج آقا، شما خسته شدید. می‌دانم وضع مالی شما خوب نیست، اما من می‌خواهم تو را خانه دار کنم. گفتم: ما نمی توانیم اجاره بدهیم، تو می‌خواهی ما را خانه دار کنی؟! 💠 گفت: یک زمینی است فلان قسمت شهر شیراز، که صاحب آن می‌خواهد خیلی ارزان بدهد. مثلاً اگر آنجا زمین متری هزار تومان است، این متری صد تومان می‌خواهد بدهد. 💠 صد متر، دویست متر برای تو می خرم، دیواری بساز، سقفی بزن و داخل آن برو. از مستأجری هم راحت می‌شوی. گفتم: من پول ندارم. گفت: از یک جایی قرض کن. این بهتر است. 💠 گفتم: چطور است که این قدر ارزان است؟ اول نمی خواست بگوید. بعد که یک مقدار تحقیق کردیم، معلوم شد این زمین کنار جایی است که محل فحشا و منکر است. چون قبل از انقلاب فحشا و منکر رسمی بود. پروانه می‌دادند. 💠 گفت: اینجا افراد بد هم نمی روند سکونت کنند، چه برسد به افراد خوب! ولی اینجا زمینی است که صاحب آن خیلی ارزان می دهد. گفتم: من روحانی، با عبا و عمامه، به آنجا بروم؟! این چه حرفی است که می زنی؟! من با زن و بچه به اینجا بروم؟! 💠 ولی این قدر فقر به من فشار آورد که مجبور شدم پولی قرض کنم و همان زمین را به قیمت خیلی ارزان بخرم. ولی بدنم می‌لرزید. نشستم به خدا متوسل شدم: خدایا، ما را اینجا آورده ای؟ ما کجا و اینجا کجا؟ 💠 خدا به من الهام کرد: هیچ نگران نباش! من تو را حفظ می‌کنم. بعد به وسیله تو کار بزرگی انجام می‌دهم. هیچ کاری نداشته باش. فقط موقع صبح، موقع ظهر، موقع مغرب، روی پشت بام خانه خود برو و بگو. اذان هم که ممنوع نیست. 💠 گفت: فردا ظهر اول وقت رفتم کنار محل فحشاء اذان گفتم. موقع مغرب بلند شدم به پشت بام رفتم و «الله أکبر» و «أشهد أن لا إله إلا الله» گفتم. صبح هم همین طور. صدا به محلی می‌رفت که محل فحشا و منکر بود. بدن آن بیچاره‌ها به لرزه می‌افتاد. 💠 پیش خود می‌گفتند: ما آمده ایم اینجا گناه کنیم، یک نفر «أشهد أن محمدا رسول الله» می‌گوید. وای بر ما! ما کنار اسم پیغمبر گناه کنیم؟ این اذان مداوم ما باعث شد که مشتری‌های اینجا کم شود. ما اذان را ادامه دادیم. 💠 به برکت اذان ما دیگر هیچ کسی به آنجا نمی آمد و مرکز فحشا هم تعطیل شد. وقتی اذان نماز فحشا و منکر را تعطیل کند، ببینید خود چه می‌کند؟ 📚 زیبایی های نماز ؛ استاد فرحزاد ؛ خلاصه ای از صفحه 166 تا 170. @bambaravat