❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى السَّيْفِ الشَّاهِرِ وَ الْقَمَرِ الزَّاهِرِ...
🌱سلام بر مولایی که با تیغ عدالت، زمین دردکشیده را از دست ظالمان نجات خواهد داد،
سلام بر او و بر روزی که با دیدن روی ماهش، دردهای زمین تسلی خواهد یافت.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@bamehonar313
📚#یک_داستان_یک_پند
✍️گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام میداد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیدهایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمدهای و من تو را میبینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست!
🌿مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانهای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی میشکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، میبینی ظرف تو را میشکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمیگردی.
‼️مجنون سخنی به راز گفت:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا جام مرا بشکست لیلی
♨️عاشقان #خــدا نیز چنیناند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آنها را سریع #اجابت نمیکند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال #عبادت_شان ببیند.
@bamehonar313
نه قدرِ مهر نه رسمِ وفا نه حقِ نمک
گلایه نیست ولی بد زمانهای شده است .. !
#فاضل_نظری
@bamehonar313
#
دلم، دریا به دریا، از تماشای تو میگیرد
دلم دریاست امّا از تماشای تو میگیرد
جهان زیباست، امّا مثل مردابی کهبا مهتاب
جهان رنگ تماشا از تماشای تو میگیرد
نسیماز گیسوانت رد شدو بارانتو را بوسید
طبیعت سهم خود را از تماشای تو میگیرد
مگو سیارهها بیهوده بر گِرد تو میگردند
که این تکرار، معنا از تماشای تو میگیرد
تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی
دلِ آیینه تنها از تماشای تو میگیرد
#فاضل_نظری
@bamehonar313
-یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم...!
#فاضل_نظری
@bamehonar313
#اطلاعیه
#سه_شنبه_های_مهدوی
🌼🌱اجتماع هفتگی عاشقان آقا صاحب الزمان در《سهشنبه های مهدوی》
■ مکان
دبستان شهید احمد لچینانی
■ زمان
سهشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۲۷
ساعت ۳:۴۵ بعدازظهر
■ برنامه ها
● سخنرانی مهدوی
● دعای توسل
● نماز جماعت
● برنامه های متنوع برای کودکان و نوجوانان
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باسمه تعالی
اطلاعیه شماره یک
قابل توجه داوطلبین کنکور سراسری شهرستان فریدونشهر
داوطلب گرامی؛ با سلام واحترام
توصیه می شود به منظورآشنایی با اطلاعات عمومی شركت درآزمون سراسری نوبت اول سال1402، مطالب این راهنما را با دقت مطالعه نمایید:
لازم است از روزیکشنبه مورخ ۱۴۰۱/۱۰/۲۵لغایت روزچهارشنبه مورخ ۱۴۰۱/۱۰/۲۸با مراجعه به درگاه اطلاع رسانی سازمان سنجش آموزش كشور به نشانیwww.sanjesh.org برای پرینت كارت شركت درآزمون خود اقدام نمایید. چنانچه در اطلاعات مندرج دركارت شركت در آزمون، مغایرتی مشاهده نمودید براساس توضیحات مندرج در ذیل كارت شركت در آزمون اقدام نمایید.
برای حضور در جلسه آزمون باید كارت شركت درجلسه آزمون، كارت ملی یا شناسنامه عکسدار به همراه داشته باشید، در غیر اینصورت از ورود افراد بدون مدارك فوق درجلسه آزمون جلوگیری خواهد شد
آدرس حوزه: دانشگاه پیام نور مرکز فریدونشهر
لازم است چنانچه در چند گروه آزمایشی در آزمون شركت نموده اید، کارت ورودی را در هر گروه آزمایشی جداگانه دریافت کنید.
تبصره:داوطلبان در صورت مشاهده اشکال در كارت شركت در آزمون خود و نیاز به مراجعه به واحد رفع نقص، ضرورت دارد در روز چهارشنبه مورخ ۱۴۰۱/۱۰/۲۸ نسبت به رفع نقص احتمالی كارت خود در محل دانشگاه پیام نور مرکز فریدونشهر اقدام نمایند.
-برای حضور در جلسه آزمون لازم است كارت شركت در آزمون گروه آزمایشی مربوط (كه در نصف كاغذ A4 باید تهیه شود )كارت ملی یا شناسنامه عکسدار همراه داشته باشید.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🎙روابط عمومی دانشگاه پیام نور مرکز فریدونشهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطلاعیه شماره دو
‼️‼️ نکات قابل توجه برای داوطلبین کنکور سراسری شهرستان فریدونشهر :
۱) داوطلبین گرامی: فقط مداد مشکی ساده و نرم، پاک کن و کارت شناسایی بهمراه داشته باشید، از آوردن وسایل اضافی از قبیل تلفن همراه، کیف، خوراکی، خودکار، خودنویس، مدادمغزی و... خودداری کنید.
۲) همه داوطلبان ملزم به استفاده از لوازم تحریر شخصی هستند، و رد و بدل کردن اشیا و وسایل ممنوع و تخلف می باشد.
۳)استفاده از ماسک ساده الزامی است.
۴)فاصله گذاری اجتماعی (حداقل یک متر) را قبل و بعد از آزمون را رعایت کنید و از تجمع پرهیز کنید.
۵)درب حوزه امتحانی از ساعت ۶:۳۰ صبح باز و ساعت ۷:۴۵ بسته می شود.
۶)کنکور سراسری با مجری دانشگاه پیام نور فریدونشهر واقع در میدان شهید سلیمانی - خیابان دانشگاه برگزار می شود،
۷) ضمن حفظ خونسردی، نهایت همکاری را با عوامل اجرایی داشته باشید.
۸) از تجمع والدین در اطراف حوزه امتحانی پرهیز کنید. محل استقرار خانواده ها، امامزاده تاجعلی می باشد..
۷)باجه رفع نقص از صبح چهارشنبه در دانشگاه فعال می باشد.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🎙روابط عمومی دانشگاه پیام نور مرکز فریدونشهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطلاعیه شماره سه
‼️‼️ آشنایی با قانون رسیدگی به تخلفات و جرایم آزمونهای سراسری :
آوردن وسایل اضافی از جمله كیف دستی، ساك دستی، وسایل محاسباتی و هرگونه وسایل ارتباط الکترونیکی و دستگاه حافظه دار (از قبیل پیجر، تلفن همراه (حتی به صورت خاموش)، تبلت، قلم نوری، ساعت هوشمند، دستبند هوشمند، انگشتر هوشمند و ...)،جزوه، كتاب، ماشین حساب، هرگونه یادداشت و نظایر آن و همچنین وسایل شخصی به جلسه آزمون اكیدا ً ممنوع می باشد.
درصورت همراه داشتن وسایل ذكر شده حتما آنرا به نگهبانی درب دانشگاه تحویل و رسید دریافت نمایید.
در صورت عدم تحویل این اقلام به هنگام ورود به محل حوزه، حوزه برگزاری هیچگونه مسئولیتی در قبال مفقود شدن یا آسیب دیدن وسایل مذكور، نخواهد داشت.
یادآوری بسیار مهم: همراه داشتن هرگونه وسایل ارتباط الکترونیکی و دستگاه حافظه دار (از قبیل پیجر، تلفن همراه« حتی به صورت خاموش»، تبلت، قلم نوری، ساعت هوشمند، دستبند هوشمند، انگشتر هوشمند و ...)، در جلسه آزمون، علاوه بر اینکه موجب محرومیت از گزینش در آزمون می شود، به عنوان تقلب و تخلف نیز تلقی شده و با داوطلبان ذیربط براساس قانون رسیدگی به تخلفات و جرایم در آزمونهای سراسری كه بخشی از آن در بند«و» اطلاعیه تاریخ و نحوه پرینت كارت آمده است، رفتار خواهد شد.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🎙روابط عمومی دانشگاه پیام نور مرکز فریدونشهر
عاشق آن نیست که هر دم طلب یار کند
عاشق آن است که دل را حرم یار کند ❤️
@bamehonar313
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
🔸 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
🔸 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
🔸 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
🔸 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
🔸 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
🔸 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
🔸 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
🔸 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
🔸 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
🔸 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
🔸 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@bamehonar313
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
🔸 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
🔸 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
🔸 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
🔸 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
🔸 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
🔸 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
🔸 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
🔸 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
🔸 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
🔸 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
🔸 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂@bamehonar313
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂